دوباره این دل من بی هوا هوای تو کرد
و باز گوش دلم میل بر صدای تو کرد
میان کشمکش موج و صخره و طوفان
دوباره بحر غزل یاد چشمهای تو کرد
منی که دیده و نادیده عاشق تو شدم
دو چشم کور دلم یاد رد پای تو کرد
من از قبیله ی رندان کشته ی عشقم
و از ازل دل من را خدا برای تو کرد
و آن گلی که خدا ریخت از اضافه ی تو
به کار خلق همان جمع در بُکای تو کرد
دوباره دام تو و صید بی پناه غزل
دوباره کار خودش غمزه ی جفا ی تو کرد
تو آمدی و جهان دید سبط اکبر را
و خلق را همه مدهوش آن نوای تو کرد
تمام لشکریان محو روی چون ماهت
و ماه را خود او وصله ی ردا ی تو کرد
توان آینه در بازتاب ـتان مغلوب
چرا که خلقت تو مهر انتهای تو کرد
تو فاطمه، تو پیمبر تو روح بوالحسنی
و شاهکار خدا در رخ رسای تو کرد
ز بوالبشر به محمد همه یکی گشتند
خدا تمامیشان را ز انبیای تو کرد
دخیل خانه ی تو تا ابد سلیمان ها
که جبرئیل و ملک را همه گدای تو کرد
علی اکبری و شاهزاده ی عشقی
خدا تمام جهان را فقط فدای تو کرد
لحظه ای مکث و نگاهی بی شکیب
دست هایی بی رمق، چشمی غریب
ما ز یاران چشم.. یاری.. هیچ هیچ
آنچه می پنداشتیم از یک فریب
در میان شهر حوا ها شدم
مثل آدم محو عطر و بوی سیب
حال من خوب است اینجا.. خوبِ خوب
روبه راهم، رو به یک راه عجیب
لاک پشت لحظه های شب هنوز
چشم در جاده به آن صبح قریب
یاد زنگ مدرسه، تأخیر صبح
باز پشت درب ناظم، بی نصیب
اینک اما دست هایم بسته است
چشم هایم خسته اند و بی حبیب
های ناظم! من همان تأخیری ام
بچه ای تنها و کم حرف و نجیب
یاد داری گفته بودی بر سر
نمره ها باید جلو زد از رقیب؟
نمره را تجدید آوردم چو شد
دوستی ها ضرب در صفرِ ضریب
می آمدم تا بگویم، از عشق و در دل نهفتن
داغی که در سینه مانده، رازی سراپا نگفتن
می آمدم تا بگویم از شکوه هایی که دارم
از بی کسی ها و درد دل را به آیینه گفتن
می آمدم تا رسیدن، تا پای جان.. تا دویدن
تا با دو چشمت ببینی، در فصل سرما شکفتن
شبهای بی تو نشستن، بغض و نگاه و شکستن
در بستری سرد و خالی، در حسرت بی تو خفتن
در یک کویر پر ازغم، با گریه هایی دمادم
رد غم رفتنت را، از دیده با اشک رُفتن
چند روزی می شود افسرده ام
زنده می چرخم ولیکن مرده ام
چند روزی می شود دلگیرم و
مثل یک دسته گل پژمرده ام
رنگ را هم برده ام از رو ببین
مثل نقش قالیِ پا خورده ام
نه توان عشق روی گُرده ام
مثل آدم های بی مصرف شدم
مثل یک سیگار باران خورده ام
مثل یک صحرای خشک و سوت و کور
مثل یک مرداب هم دل مرده ام
رنگ سرما روی لبها روی دل
رنگ باران را ز یادم برده ام
من همانی ام که دیروز آمدم
شاید اما اندکی بُر خورده ام
معذرت می خواهم از جمع شما
درد ها را بد شبی آورده ام
با دلی پرآمدم شاید که شد
مرهمی روی دل آزرده ام
+با ویرایش.
رفتی و مانده بویت در رد پای آتش
خاکستری پر از غم از گریه های آتش
وقتی که چشم من را با دست خویش بستی
گفتی بچرخ با من در لابه لای آتش
خندیدی و نگاهت با چشم من گره خورد
تو در ورای چشم و من در ورای آتش
گفتی همیشه با من می مانی و کنارم
گفتی برای قلبت، گفتی برای آتش
بادی وزید و ابری بر دشت سایه افکند
طوفان شروع می شد، باران به جای آتش
سیلاب غم رها شد آتش میان طوفان
بارید ابر تیره بر غنچه های آتش
گفتم بمان و با من این هُرم را نگه دار
این شام را سحر کن تو در قفای آتش
با آن نگاه سرد و لبهای بی تحرک
می سوخت قلب زارم در انتهای آتش
وقتی به زیر باران رفتی و ماند قلبم
تنهایی ام رها شد در شعله های آتش
تو می پریدی و من می سوختم برایت
تو پا به پای باران، من پا به پای آتش
+ یک عکس یادگاری.
برای بازیِ با غصه های چرکینم
میان یک شب تاریک نور می بینم
خلاف آمد عادات شاعری امشب
کنار بستر غم ها بساط می چینم
نه غصه ام غم لیلا و کاسه ی آب است
نه چون دل پُر مجنون همیشه غمگینم
من از قبیله ی رندان بی سر و پایم
برای باده ی ساقی همیشه مسکینم
ز طالع بد دنیای خود نمی نالم
چنین نبوده و هرگز نگشته آیینم
برای غمزدگانِ همیشه در طوفان
شبیه قرص مسکن همیشه تسکینم
ز خنده های دلم گوش عالمی کر شد
غم از میان برود هر کجا که بنشینم
نه در عذاب گناه دو چشم بیمارم
نه مست زلف و خم گیسوان زرینم
نه بهر گریه ی فرهاد دل بسوزانم
نه غرق غصه و غم در فراق شیرینم
همیشه آخر قصه برای من خوب است
به انتهای فراقت همیشه خوش بینم
به یاد قصه ی مادر بزرگ رنجورم
و طعم آخر خوش در خیال رنگینم
+ سعی کردم خوب بشه. یه فصل جدیدی که آغاز شده رو باید جلو ببریم. نتیجتا طول می کشه تا جا بیفته.
مرغ غزل ز کاسه ی زر آب می خورد
اوزان غم ز غیر هنر آب می خورد
مفهوم شاعری به قوافی خوب نیست
این طبع ها ز جای دگر آب می خورد
چندی گذشته و دل من جای دیگری است
این قصه ها ز وقت سحر آب می خورد
یکسال می گذشت و دلم همره صبا
می رفت و لیک پیش قمر آب می خورد
***********
من تکیه گاه زورق شبهای خسته ام
آن زورقی که وقت سفر آب می خورد
من سایبان راه پریشان دلانم و
این سایبان ز اشک بصر آب می خورد
من کاروان بی سر و سامان این کویر
آن مشک آب کو ز شرر آب می خورد
چون همدم دل قلم و رنگ یک دوات
چون نی که از دو دیده ی تر آب می خورد
شنگرف روزگار به پهنای ابر و باد
این ابر ها ز خون جگر آب می خورد
در یک سما صدای عروج نوای عشق
رنگش پریده است، اگر آب می خورد
چون عاشق نشسته به دریای بی کسی
در موج آن به پا و به سر آب می خورد
من آن کبوترم که ز چنگال صید غم
بندی به پا و تیر به پر آب می خورد
چون سائلی که خرقه به تن دارد و امید
با یک نگاه صاحب در آب می خورد
جامانده از مسیر همان کاروانم و
چشمم ز واژه های اثر آب می خورد
شاعر ز طبع کور، پریشان و خسته شد
چون طبع ها ز جای دگر آب می خورد
+شنگرف به معنای مرکب تقریبا قرمز رنگ است و سما به آن صدای حاصل از کشیدن قلم روی کاغذ می گویند. دوات مرکب دان و زورق به معنای قایق است.
+ نمره بدید. این یه مرحله ی جدیده. می خوام ببینم چقدر توش موفق بودم.
+مدیونید اگر بخونید و نمره ندید:-"