جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام زمان(عج)» ثبت شده است

۰۸بهمن

بی تو من گاهی سرابم، مثل یک دودم پدر

امتحان های جهان را بی تو مردودم پدر


کشت دلتنگی مرا ای «مرد تنهای شب»ـم

بی تو شبهای زیادی را نیاسودم پدر


بعد تو من مرد تنهای شب تنهایی ام

درد روحت شد عجین در تار و در پودم پدر


شب به شب تاصبحدم در انتظار بخششِ

ذره ی آرامشی از سوی معبودم پدر


راه رفتن زیر نور ماه کار عاشقی ست

قبل تر ها بچه ی #عاقل_تری بودم، #پدر..


#جامانده

جامانده
۱۰ارديبهشت
جامانده
۰۲شهریور

بسم االله الرحمن الرحیم
بیاد شهید سید مرتضی آوینی؛ سید شهیدان اهل قلم
درست همان موقعی که خیابان های شهر پر از ماشین ها و آدم هایی ست که آزاد از هر چیزی به خوشگذرانی می پردازند و با فراغ بال زندگی خویش را جشن می گیرند. دقیقاً همزمان با بلند شدن صدای قهقهه ی سرمستانه ی انسان های بی درد و کوتاه شدن عمر انسان های دردمند، در زیر آسمانی که مهتابش بر همه جا می تابد، انسان هایی را می یابیم که در فقر، محرومیت و درد زندگی می کنند. انسان هایی که نادانسته در بازی قدرت کاخ نشینان مات شدند و تبدیل به پیاده نظامی که نبودشان خطرناک و بودنشان رقت انگیز است. مردمی که هیچ کجا یادی از آنها نرفت و هیچ گاه گرد محرومیت از چهره شان برداشته نشد. عجیب است، مگر امام راستین ما امیرمومنان علی علیه السلام نبود که خاک پای محرومان و یتیمان را سرمه ی چشم می نمود و آنها را شب و روز اکرام می کرد؟ آیا از خاطرمان رفته است که امام سفر کرده مان چگونه کوخ نشینان را سفارش می کرد که امروز به کلی آنان را فراموش کرده ایم و با خیال راحت به زندگی خودمان می رسیم؟ این بود شیوه ی زندگی فرزندان علی؟ نه! چنین نبوده و هیچ گاه نخواهد بود. اینجا، در این گوشه از کشور پهناور اسلامی، من انسان هایی را می شناسم که قید تعطیلات و خوشگذرانی و درس و  زندگی زیبای خود را زدند تا شده حتی برای یک لحظه رد لبخندی روی لبان فرزندان محروم این مرز و بوم به نقش بکشند. فرزندان خمینی که هیچ گاه تکلیف خویش را فراموش نمی کنند، چه در عنفوان جنگ و بمباران، و چه در حمله ی تجمل و راحت طلبی. 
آمدیم تا کمی با خودمان خلوت کنیم. هنگامی که از خستگی یک روز پر از کار برمی گشتیم، به مولایمان فکر کنیم، مولایی که تنها توانستیم هفت روز از زندگی اش را برای خودمان ترسیم کنیم. مولایی که تنها قسمتی از روزش را با ما تقسیم کرد تا به این فکر کنیم که آیا شیعه ی او هستیم؟ آیا طاقت کار کردن برای رضای خدا را داریم؟ آمدیم تا خودمان را عوض کنیم. انسان های عبوس و بی حوصله و خسته ای که قلبشان در آلودگی شهر خشکیده بود،آمدیم تا بمانیم.. تا قلب هایمان در کنار گریه های بچه ها بماند. تا چشم های مان به دنبال بچه هایی که پشت ماشین می دویدند، بدود. بچه هایی که ما را در آغوش های کوچکشان گرفتند و با التماس خواستند تا باز هم تنهایی شان را با ما قسمت کنند. مادرانی که با اشک رضایت ما را بدرقه کردند و پدرانی که دعای خیرشان را برایمان فرستادند.. آری! آمدیم تا بمانیم.. بمانیم بر سر عهد و پیمانمان با مولایمان علی علیه السلام.. هنگامی که در خانه ی یتیمان کوفه جبین بر آتش گرفت و با گریه گفت! بچش یا علی.. این جزای کسی ست که یتیمان را فراموش می کند.. نمی دانم شما چه فکر می کنید، ولی احساس خوبی دارم. احساس می کنم لبخند رضایت مادر به رویمان گشاده شده و برتر از همه، دعای خیرش را بدرقه مان می کند. خدا حافظ اردوی جهادی.. خداحافظ دنیای بدون درد، خدا حافظ بچه های محروم.. خداحافظ پسران غریب، دختران مظلوم.. خداحافظ مادران نگران، خداحافظ پدران سخت کوش.. خدا حافظ خانه های کاه گلی.. خداحافظ، سادگی روستایی.. خداحافظ شب های دعا و توسل.. خداحافظ شهدایی که لحظه به لحظه در کنار خویش حستان می کردیم.. خداحافظ خلوص، عشق، بندگی.. خداحافظ اردوی جهادی..
حواسمان باشد! چه توشه ای برای سفر به خانه برداشته ایم؟ آیا آماده ایم برای صحنهی نبرد حقیقی؟ از شهدا مدد بگیریم. از امام زمانمان مدد بگیریم.. مدد بگیریم تا منتظران صالح حضرت مصلح عج االله تعالی فرجه الشریف باشیم.

کولیان جنوب شیکاگو نوجوانان شاخ آفریقا
دختران جوان اورشلیم موبدان قلمرو بودا

همه در انتظار یک روزن، در دل برگ های تقویم اند
چشمشان خیره مانده سوی افق، دلشان در امید فردا ها

کودکان گرسنه ی هایتی، مادران اسیر بحرینی
بغض دارند ، بغض دلتنگی گله دارند از خدا حتی

بوی باروت می رسد از مصر، از یمن بوی تند خودسوزی
بچه های یتیم غزه هنوز، نا امیدند از همه اما

بیت پنجم رسید و تا اینجا، شش نفر از گرسنگی مردند
درد تو چیست جز یتیمی که بی غذا مانده آنسوی دنیا

ما همین گوشه از جهان خوبیم، حالمان، ای.. بدون تو بد نیست
سامری ها فریبمان دادند دور دیدیم چشم موسی را

یک شب جمعه جمکران، باران، مهر و سجاده ای به سبک کمیل
آسمان ها به سجده افتادند، کاش می شد شما همین فردا..


+پایان.
جامانده
۰۳تیر

باز باید به تیغ تیز سپرد، نی به نی جسم این قلمها را

باز باید به اشک دیده نشاند، پا به پا پای این قدم ها را


باز در راه شهر خاکی ها، موجی از گل عذار می آید

بر تن سرد و خیس شب زده ها، اینک اما بهار می آید


همه ی ذره های یخ زده ها، با ربیع الانام می شکفند

همه دل های منتظر انگار، با نسیم قیام می شکفند


آسمان رنگ دیگری دارد، ماه در نیمه شب خودِ بدر است

نور سر تا سر جهان پیداست، گوییا این سحر، شب قدر است


نفسی در میان سینه شده، حبس و دل بیقرار و بی پروا

لحظه ای چشمهای تار جهان، گشت روشن به ماه سامرا


شده پروانه ها به دور سرت، گرد تا گرد دلبری جمعی

انفجاری پر از طراوت صبح، مثل قنداقه ای، گلی، شمعی


آمدی و بهار پیدا شد، سینه ی تنگ و خسته ام وا شد

آمدی با نگاه سبز بهار، مهر تو در دل پدر جا شد


اصلا انگار با تو می آمد، عرش اعلا ز آسمان خدا

ای گل سبز باغ پیغمبر، ای شبیه حسین، جان خدا..


قلم من ز وصف روی شما، مثل طاق نهم ترک برداشت

چون که نقش رخ تو را امشب، ذات حق بی نظیر و تک برداشت


آه آقا آمدی ای کاش، چشم بر روی ما ببندی تو

بی توجه به این جماعت پست، باز با یک نظر بخندی .. تو


چه بگویم ز نان هر شب مان، چه بگویم از این دل تاریک

از گناه و از این دو رنگی ها،آگهی مان عزاست یا تبریک؟


ما عروسی گرفته ایم امشب، باز شادی.. تو برو آقا

همه مشغول جشن و هلهله ایم، کار داری؟ تو برو آقا


مردم شهر خوب من اینجا، همگی غرق کار و مشغله اند

هر یکی شان ز درد می نالند، کی به فکر عزیز فاطمه اند؟


چارده بیت من تمام شده، نامه ام مانده والسلام .. امضا

کوفه تکرار شهر تهران است، لشکرت صید نان شده.. تو نیا


+ ویرایش شد

جامانده
۳۰فروردين

امشب دلم هوایی روح صدایتان

پر ها دوباره باز شده در هوایتان


امشب نگاه چشم ترم جای دیگری است

در حسرت نشانه ای از رد پایتان


آتش به جان شعله ورِ ساغرم کشید

آن آتشی که شعله گرفت از سرایتان


ظرفی به دست و چشم به راه عبور، با

قلبی پر از امید، شبیه گدایتان


آقا به جان مادرتان در نماز شب

اسم مرا جدا نکنید از دعایتان


در آن قنوت پاک مرا هم دعا کنید

در بین اشک دیده و آن گریه هایتان


امشب به یادتان دلم آتش گرفته است

آقا دلم عجیب گرفته برایتان

جامانده
۱۷بهمن
«وقتی هوای شهر نفس گیر می شود»
بغضی درون پنجره پا گیر می شود

در چشم آسمان پر از دود شهر من
هر قطره با گلایه به زنجیر می شود

آن آسمان که با همه ی مهربانی اش
هر روز و شام شاهد تزویر می شود

پس کوچه های ساکت و تاریک و سوت و کور
در هر غروب سایه ی شبگیر می شود

وقتی کثیف اسم تمیزی به خود گرفت
حتی شغال هم سفر شیر می شود

در بین مردمی که شده کارشان گناه
حتی سلام تیزیِ شمشیر می شود

وقتی کنار راه خیابان ، پیاده ای
شیطان ظاهر است که تصویر می شود

می خوانمت به بغض گلوگیر و ناله ام
اشکم ز داغ هجر تو تبخیر می شود

وقت غروب گشته و چشمم به آسمان
خورشید در برِ تو زمینگیر می شود

حس می کنم نگاه تو را روی خانه ها
چشمی که از جهان بشر سیر می شود

انگاه هر گناه منِ بی حیا فقط
در قلب مهربان تو چون تیر می شود

باز آ که لوح تیره و مرداب قلب من 
با یک نگاه چشم تو تطهیر می شود

باز آ که این دلم ز غم هجر روی تو
در این گذار ثانیه ها پیر می شود

وقت غروب گشته و خواب کبوتران
در حسرت وصال تو تعبیر می شود

+ 14 بیت، تقدیم به چهاردهمین اختر آسمان ولایت. حضرت مهدی(عج)
جامانده
۰۱مهر

هفته هایم چه زود می گذرد

روز و شب ها چه زود می گذرد

زندگی مثل دود می گذرد

جمعه های بدون تو سرد است


یک سه شنبه کنار ما ، جاده

غرق بال فرشته ها ، جاده

ای غروب سه شنبه ها، جاده

بی تو  و یاد نام تو سرد است


صبح جمعه صدای باران هم

سبزی دشت و کوهساران هم

ندبه ی صبح جمعه هامان هم

بی تو و رد پای تو سرد است


در پی ات گشته ام پی عرفات

عطر تو جام باده ی عرفات

خیمه ی سبز گوشه ی عرفات

بی تو و عطر جام تو سرد است


عزیز علیَّ ان اری الخلق و لا تری....

متی ترانا و نراک....

جمعه جمکران بودیم، ما کجاییم؟

جامانده
۰۱شهریور

گاهی از آسمان خیالم عبور کن

شعر مرا به نیمه نگاهی مرور کن

 

گاهی بیا و این دل من را جلا بده

گاهی بیا میان ضمیرم خطور کن

 

حاجت نکرده اهل کرم لطف می کنند

وقت سحر شده، تو خودت باده جور کن

 

گاهی میان مسجد و گاهی به میکده

هر دفعه باده نوش ز جام طهور کن

 

افطار ها برای نشستن کنار تو

مستم، کمی بیا و تو میل حضور کن

 

خرمای وصل را برسان موقع اذان

با نان دست خود دل من پر ز نور کن

 

این ربنا کجا و دعای شما کجا

آتش بزن به سینه و دل پر سرور کن

 

دل مرده ام قبول، اما مسیح من

یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن

 

جامانده را بیا و ز خود آبرو بده

با عشق خویش سینه ی من پر غرور کن
جامانده
۱۶تیر
بسمه تعالی

تصمیم گرفتم اینبار بنویسم. با تمام وجود برایت بنویسم. سعی کردم برایت شعری بسرایم اما دیدم تو نمی خواهی. خدارا شکر نوشتن را به ارث برده ایم و نیازی به کشیدن منت طبع شعری نیست.

سعی می کنم مختصر بگویم. دوستت دارم و می دانم دوستم داری.

اما شک دارم. دوست داشتن من کجا و دوست داشتن تو کجا. من از ناراحتی تو ناراحت نمی شوم. اما حس می کنم تو از ناراحتی های من ناراحت می شوی. البته فقط حس می کنم. فقط حس. 

حس می کنم چون من تو را دوست دارم، تو هم مرا دوست داری. اما شاید این اشتباه باشد.... نمی خواهم به آنجایش فکر کنم.

خلاصه اینکه وضعیت ناملایم است. امروز روز تو بود. دیشب هم شب تو بود. اما من ناراحت بودم. خودت می دانی برای چه ناخواسته چشمهایم داغ داغ میشد و می بارید. حتی توی خیابان جلوی مردم. اما نمی دانم آیا تو خوشحال بودی یا برای من می باریدی....

اینها شک است. شک هایی که شیطان به جان آدم می اندازد. سعی دارم این را باور کنم. راحت تر است. اما همیشه تلقین به آدم کمک نمی کند... خلاصه که شک در استانه ی ورود است... من با تمام وجود با آن مقابله می کنم... اما نمی دانم باید چه کرد.


صدا زدم که بیایی، که من ز غصه حزینم

صدا زدم که بیایی، تو یار عرش نشینم


واین قوافی و اوزان به خاطر تو بجوشد

صدا زدم که بیایی، تو شاه کاخ نشینم


دلی شکسته و قلبی حزین برای من

تو عشق و صدق و وفایی، ومن چو کوخ نشینم


ز ناله های شبانه دگر امید ندارم

امید من تو کجایی؟ مگو چرای غمینم


نجات بخش تویی و منم گدای حضورت

و یک نظر تو نمایی، امیر خلد برینم


امیر قافله هستی، امید مضطر خسته

تو رهنمای ولایت، چراغ و ماه منیرم


عزیز قلب منی و سلاله ای به حسینی

امید عاشق خسته، دلیل محکم دینم


عزیز مصر به پای تو با حقارت گفت

که من غلام امینم، گدای ماه جبینم


بیا تو زود بیا انتقام را بستان

که طاقتیم نمانده، سری به نیزه ببینم


من از زیارت ناحیّه خوب فهمیدم

چه دیده ای، چه شنیدی، ز یار نیزه نشینم


ولی تو منتقم کوچه ای، تو زود بیا

بگیر حق فدک را، بگیر خیمه نشینم


تو بار من بکشی و پناه من باشی

که من به روز قیامت به مادر تو رهینم


هزار شکر بگویم که عمر خود را هم

برای تو بگذرام، برای نور دو عینم



اومد، با این که خیلی تلاش کردم. به کرمت ببخش. زیاد قوی نیست.


راستی دوتا مسئله....

اولیشو خودت می دونی.... دیگه نمیگم.

دومیشم.....منو بهش برسون. برو بگو چقد دوسش دارم.


یاحق


پ.ن: عاشقتم.... 

پ.ن: جان هر کی دوست داری این دوتا حاجت مارا براورده کن... بعد اصن بزن بکش منو... خیال خودتو راحت کن

جامانده