جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسعود حسنلو» ثبت شده است

۲۲فروردين

بسم الله.


می گفت رضا برجی از مستند ساز های قدیمی روایت فتح بود که این خاطره رو تعریف می کرد؛ اون زمان می رفتیم بوسنی برای تهیه ی مستند، خیلی سخت بود شرایط. هر چند وقت تصمیم می گرفتم کلا همه چیز رو ببوسم بذارم کنار.. میومد موسسه پیش سید مرتضی که بهش بگم خسته شدم و می خوام کار رو بذارم کنار.. تا می نشستم کنار سید شروع می کرد صحبت کردن باهام از کارها می گفت، از دغدغه هاش، از مسائل مختلف حرف می زد.. وقتی صحبت می کرد همه ی خستگی هام یادم می رفت. همه سختی ها و رنج های کار رو فراموش می کردم و اصلا فراموش می کردم که برای چه کاری اومده بودم پیشش.. می رفتم تا سه ماه بعد که دوباره خسته بشم و بیام از رها کردن کار حرف بزنم.. تا بعد بازم برام حرف بزنه و یک جوری بهم انرژی بده که هیچ وقت تموم نشه...

من مرتضی آوینی رو از این خاطره میشناسم. نه از کتاب هایی که راجع بهش نوشتن و خوندم.. من یک مرتضی آوینی دارم که خیلی دوستش دارم.. اعتقادم اینه که این مرتضی رو خدا توی مسیر زندگی من گذاشت و این مرتضی هم حقشه شهید بشه... من یک مرتضی آوینی دارم که هر بار باهاش حرف می زنم خستگی هام از بین میرن. هر وقت باهاش حرف می زنم نگاهم به دنیام عوض میشه و هر وقت باهاش حرف می زنم آماده می شم برای یه دوره جنگ سخت!


می خواستم از خستگی هام حرف بزنم!:)) میخواستم بگم چقدر حالم خرابه و چقدر احساس کم بودن می کنم. اما نوشتن از مرتضی آوینی همه رو از یادم برد.. نوشتن از مرتضای خودم، تصور کردن مرتضای خودم توی کافه و مشغول صحبت راجع به بازی های فکری باعث شد دیگه به خستگی هام فکر نکنم. تا همین چند دقیقه ی پیش خسته بودم. از خیلی چیزا.. از خیلی کارا و خیلی اتفاقا.. ولی الان دیگه خسته نیستم. امیدوارم نا امید نکنم مرتضی رو. امیدوارم باشم اون چیزی که این همه مدت داره در من جستجو می کنه.. امیدوارم آدمی باشم که اون دنبالش می گرده!

از همه ی متنی که میخواستم بنویسم و از بیخ فراموشش کردم یه بیت مونده. اینم می نویسم تا حداقل عذاب وجدان نگیرم از نابود کردن این نطفه ی بسته نشده...


سیب سرخی سر نیزه ست دعا کن من هم
این چنین کال نمانم، به شهادت برسم...
جامانده
۲۹مهر

بسم الله.

مدتهای زیادی‌ست که دست به قلم نبرده ام و این دست به قلم نبردن برایم بعضی وقت ها خیلی گران تمام شده. نه شعری آمده و نه داستانی و نه متن دلچسبی. همه‌ی اوقاتم شده چس‌ناله کردن و شکوه از حال و روز دنیا. هرچند پیدا کردن چنین رفتاری در من قبلاً بعید می‌نمود اما خوب جدیداً هر آنچه که بدم می آمد به سرم رسید.

آدمیزاد ذات کمال گرایی دارد و همین ذات کمال گرا بعضا باعث می‌شود که به کشتار و دیکتاتوری و از این قبیل کلمات مذموم روی بیاورد  گاهی هم این ذات کمال گرا او را به حدود بالای انسانی می‌رساند. هرچه می کشیم از همین ذات است..

در این مدت اتفاقات زیادی در اطراف من افتاد که باعث بیدار شدن بعضی فکر های مختلف در ذهنم شد. کاری به خوب و بد بودن فکرها ندارم اما هرچه هستند موضوعات قابل تأملی هستند.. اینکه "خوب، حالا چی؟!" یا "بعدش؟" یا به قول یکی از دوستان:"تهش؟". چه باید کرد؟ چه خواهد شد؟ و علامت سوال های بزرگ دیگری که در ذهن من رشد کرده اند. باید حرکت کرد. باید به سمت یک هدف رفت و به آن دست پیدا کرد. نمی شود مثل کاهوی دریایی یک جا بنشینم و فقط در جای خودم رشد کنم. این عاقبت اصلا شیرین نیست. نمیدانم برادر.

هرچند هیچ ایده ای ندارم برای به کدام سمت حرکت کردن اما می‌خواهم راه بروم. می‌خواهم بگردم دنبالت داداش. هرچند پنهان می کنی هر روز و هر ساعت خودت را از من اما یک روز این طلسم می شکند و من پیدایت می کنم. هرچند سخت.

شاید جای دیگر به دنبالت بگردم..

باید عوض شد. کنکور پشت سر گذاشته شد و به چشم دیدم خیلی ها عوض شدند و خیلی ها حتی عوضی.. این بلایی بود که کنکور سر زندگی من آورد. آدم های اطراف من را از دورم پراکند و این دایره را کوچکتر کرد. انگار ما را مثل این لباس های پلاستیکی چینی کردند توی آب و در آوردند و گذاشتند خشک شویم. اما خشک شدن همانا و کوچک شدن همانا. صادقانه بگویم. اطرافم را تار می بینم. انگار چشم هایم سوی قدیم را ندارند و حتی آدم های اطرافم آدم های قدیم نیستند. نمی‌دانم.

مخلص کلام را بگویم برادر عزیزم. حالم گرفته نیست. همه چیز هم خوب است اما به قول یک دوستی که همین امروز یک عکسی گذاشت. "یه طوریه!" به همین دلیل باید راه رو عوض کرد. به کدام راه رفتش را نمی دانم اما می دانم باید عوض کرد.

فرصت می‌خواهم برای عوض شدن. یک شروع دوباره شاید و شاید هم تمام کردن کارهای ناتمام. وقت می‌برد. چقدرش معلوم نیست. شاید یک ماه. شاید یک سال. بستگی دارد کی بزنی توی گوشم و پرتم کنی بیرون. که خدا را شکر اونش هم معلوم نیست!

شاید جای دیگر به دنبالت بگردم..


به قول دوست شاعرم قیصر:


ای که خط‌خوردگی دفتر مشقم از توست !
تو بگو !
من کجا حق دارم
مشق‌هایم را
روی کاغذهای باطله با خود ببرم‌؟
می‌روم
دفتر پاکنویسی بخرم
زندگی را باید
از سر سطر نوشت !

ساموِراِلس

تصویر قشنگیه.

جامانده