جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب با موضوع «مورد علاقه» ثبت شده است

۱۳آذر

پسر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم
و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم

و جنگ بود- و آوارگی- و در‌به‌دری
سفر رسید وَ ما با سفر بزرگ شدیم

پدر همیشه سفر بود -مثل اینکه نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم

پدر قطار قشنگش قطار ِ رفتن بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم

پدر رسید و ما از قطار جا ماندیم
پلاکش آمد و ما با خبر بزرگ شدیم

قطار پوکه‌ی خالی -و زیرسیگاری
چقدر جای تو خالی پدر، بزرگ شدیم!

که ما بزرگ نبودیم -این شکوه تو بود
به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم...

بیژن ارژن

جامانده
۲۸مهر

ای همهمه ی نام

ای خلوت اوهام


ای ماه دل افروز

ای شام سیه فام


خورشیدم و خاموش

دریایم و آرام


چشمی که جدا ماند

از شاخه ی بادام


اشکی که فرو ریخت

در آینه ی جام


نامم همه جا رفت

پیغام به پیغام


از قونیه تا بلخ

از تیمره تا شام


در گشت و گذارم

از عقل به اوهام


نزدیکم و دورم

چون کفر به خیام


شایسته ی تحسین

سیلی خور دشنام


بازیچه ی تقدیر

فرسوده ی ایام


پلکی بزن ای مرگ

تا پر کشم از بام..



+فاضل نظری - اقلیت

جامانده
۰۳خرداد


بعد از مدتها تصمیم گرفتم برگردم به گذشته ی نوشتن و آپ های دلنشینی که بهترین های عمرم رو توی خیلی هاشون گذاشتم. و در این شب امتحان توی این بیست دقیقه ای که وقت دارم قصد کردم یک انشاء بنویسم.

از آن انشاء هایی که دانش آموزان شیرین زبان برای معلم می نویسند و معلم به به و چهچه می کند نه! از آن انشاء هایی که من می نویسم. شاگرد ضعیف کلاس ادبیاتی که همیشه در انتهای این صف بوده.

به نام خدا


از ذکر علی مدد گرفتیم

آن چیز که می شود گرفتیم


در بوته ی آزمایش عشق

از نمره ی بیست صد گرفتیم


اولین بیت هایی که من شنیدم، اولین بیت هایی که شاید در سال پنجم دبستان پایه هایی از محبت را در وجودم تازه کرد. اولین بیت ها را از زبان مردی شنیدم که استوار سخن می گفت و باعث شد اولین شعر عمرم را حفظ کنم. فقط و فقط به عشق اینکه آن شعر را شبیه او بخوانم.

پنجم دبستان یا چهارم نمی دانم. اما می دانم که اولین کسی که من را با شعر آشنا کرد محمد رضا آقاسی بود. نه اولین شعر، بلکه اولین حضور لطیف شعر. می گویند طبع لطیف شعر را کسی به این آسانی ها درک نمی کند، لکن من شاید در همان اوان فقط و فقط با شعر های او تا عمق شعر رفتم. وقتی می گفت:

چند می گویی ز جبر و اختیار؟

اختیار آن به که باشد دست یار...


تا اوج آسمان های عرفان و فلسفه پرواز می کردم و با آن لحنش زندگی می کردم. اولین لوح فشرده ای که داشتم فقط سه تا از مراسم های او را داشت. اما من سه سال با همان زندگی می کردم. سه سال تک تک شعر های محمد رضا آقاسی شده بود دیوان حافظ من. من با اون بزرگ شدم. وقتی در راهنمایی با اولین معلم ادبیات مواجه شدم با غروری خاص سر کلاس بلند شدم و پرسیدم:« ببخشید آقا نظرتون راجع به آقاسی چیه؟» و او گفت یک شاعر خوب است بال در آوردم.


ساعت ها پشت نمایشگر تلوزیون می نشستم و زل می زدم به چهره ای که با لطافتی خاص برایم شعر می خواند..

پدر می گفت با یک حال غمگین

اغثنا.. یا غیاث المستغیثین..


محمدرضا آقاسی...

اولین باری که شعر خواندم، اولین باری که شعر گفتم، اولین باری که شعر هارا حتی حفظ کردم..

خاطر مردی را در سر داشتم که دیگر نبود. نمی دانم.

محمدرضا آقاسی، مردی که از هیچ چیز و هیچ کس ترسی نداشت، حرف دلش را می زد. چه گوشی برای شنیدن بود و چه نبود. محمدرضا آقاسی کسی که هنوز شهدا را با او به یاد می آورم و کسی که هنوز طعم خوش شعر را در وجودم نگه داشته.

محمدرضا آقاسی را نمی شناسم. آن چیزی را که از او درک کردم، با آن حال روحانی، آن نفس تأثیر گذاری که وقتی بغض آلود می شد تمام سینه ام را می گرفت.

آن نفسی که آخر از نفس افتاد...


نه دعبل نه فرزدق نه کمیتم

ولیکن خاک پای اهل بیتم


شعر زیر برای استاد قزوه ست، مشق خودم را هم ویرایش می کنم و در ادامه ی مطلب می گذارم.


تو محمدرضای آقاسی! بچه ی چار راه محتاری!

کشته ی صبح سوم خرداد! شاعری عزت است یا خواری؟


تو محمد رضای آقاسی! بیمه هستی؟ نه -تلخ می خندد-

کار و بار تو چیست؟ شعر آقا

                            شعر؟ یعنی هنوز بیکاری؟

تو محمد رضای آقاسی! هدیه ها را چه می کنی؟

             -هدیه؟

             (دور و بر را ببین عزیز دلم!

                                     تو که از این همه خبر داری..)


جمعه شب، دیر وقت، مهر آباد، خسته می آمدیم از سفری

   خسته از شعر

             بر لبت سیگار

                                خستگی، سرفه، درد، بیماری..


با شمایم که زور و زر دارید! هیچ از درد ما خبر دارید؟

درد مارا نمی توان گفتن، با سیاستمدار بازاری!


با غمی، ماتمی، تبی، دردی، مثل حافظ غریب ساخته ایم

بعد از این با کلاه فقر به سر، کار ما رندی است و عیاری


دارد از دست می رود شاعر، روزها را سیاست آلوده ست

این همه طلحه این همه تلخک، این همه حرف های تکراری


تو محمد رضای آقاسی! شیعه یعنی دو دست خالی تو

شعر وقتی شکستن من و ماست، شاعری عزت است یا خواری؟



+ سالگرد عروج این عاشق را به همه تسلیت می گویم.

++حرف برای گفتن زیاد بود. اما کفایت می کنم به همین.

جامانده
۱۹فروردين

عشق رسوایی محض است که حاشا نشود

عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم

هر کسی در به در خانه ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم، به یوسف نرسیم

سرِ بازار که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حسِّ بلا تکلیفی ست

لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط رو به روی گنبد تو خم شده ام

کمرم غیر درِ خانه ی تو تا نشود

هر قَدَر باشد اگر دورِ ضریح تو شلوغ

من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود

بین زوّار که باشم کرمت بیشتر است

قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مُرده را زنده کُنَد خوابِ نسیم حرمت

کار اعجاز شما با دَمِ عیسا نشود

امن تر از حرمت نیست، همان بهتر که

کودکِ گمشده در صحن تو پیدا نشود

بهتر از این؟! که کسی لحظه ی پابوسیِ تو

نفس آخر خود را بکِشد پا نشود  

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب

حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!

من دخیلِ دلِ خود را به تو طوری بستم

که به این راحتی آقا گره اش وا نشود

بارها حاجتی آورده ام و هر بارش

پاسخی آمده از سمت تو، الّا نشود

امتحان کرده ام این را حرمت، دیدم که

هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کُشت

عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

×××

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم


جامانده
۳۰دی

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم 

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم


در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش         

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم


 لب باز نکردم به خروشی و فغانی 

 من محرم راز دل طوفانی خویشم


یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی 

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم


از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم 

  شرمنده جانان ز گرانجانی خویشم


بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

  افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم


هرچند امین، بسته دنیا نیم اما          

دل بسته به یاران خراسانی خویشم


+سید علی آقا خامنه ای، رهبر معظم انقلاب

جامانده
۲۹دی

 ای شهر شهید پرور من 
با نعش برادرم چه کردی 

وی داغ نهاده بردل من

 با سیلی مادرم چه کردی 

ای شهر شهید پرور من 
جولانگه فسق و بد حجابی
آیا تو هنوز همچو دیروز

 پابند به نسل انقلابی 


ای شهر شهید پرور من 
خاموشی تو ز انغعال است 

از بازوی خود بریده بهتر 
دستی که به گردنی و بال است 

ای چلچله های پر شکسته ای 
آنکه زعرش پر گرفتید 
در وسعت آسمان سبکبال  

سرداده ره سفر گرفتید 

یوسف صفتان مصر غربت
 کنعان به شما نیاز دارد 
تابوت شما مگر که ما را 
از فکر گناه باز دارد 

ای شهر شهید پرور من 
ای کاش که من شهید گردم
 یک جبهه هوای تازه بینم 
از مسلخ خویش برنگردم ای 

ای دل اگر ازتبار عشقی 
از هستی خود مهاجرت کن 
چون چلچله های پرشکسته 
پرواز به سوی آخرت کن


+ مرحوم محمد رضا آغاسی

+ واقعا دیگه نمی دونستم چی بذارم.



جامانده
۲۶دی

هر روز در سکوت خیابان دور دست

روی ردیف نازکی از سیم می نشست


وقتی کبوتران حرم چرخ می زدند

یک بغض کهنه توی گلو داشت، می شکست


باران گرفت، بغض خدا هم شکسته بود

اما کلاغ روی همان ارتفاع پست


آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم

تنها دلم به دیدن گلدسته ات خوش است


+مال من نیست.

+خیلی قشنگ بود.

جامانده
۲۵خرداد
صرفا می نویسم چون یه عزیزی بهم گفت زیاد بنویس.

می خوایم بریم قبرستون یه نفسی تازه کنیم.پیش رفیق:)

دلم می خواد داغون باشم، له له...

کتاب داستان یک انسان واقعی رو می خونیم، آلکسی مره سیف، قهرمانی که هیجده روز با پای له شده از پشت خطوط آلمانها در جنگ جهانی دوم به سمت روسیه میاد. به امید رسیدن به خونواده ش و دوباره پریدن... اما پاهاش قانقاریا گرفتن... پاشو قطع کردن:(

اعصابم داغون داغونه... حسین حس کردم اونروز خیلی کلمه اعصاب داغون تکرار شد. فک کردم شاید فک کنی این لق لقه ی زبونمه اما نه... واقعا بعضی وقتا میریزم بهم.

کلا اعصاب ندارم.

آره... اما نمی دونم چرا آروم نمی شم

.....

به غیر بعضی وقتا...


اصلا خوش نیست....

قید های بی نشانه، وقتی آدم رو در گیر می کنن آدم نمی دونه چی کار کنه، فقط باید بری جلو، نمی دونی کی ولت می کنن، هیچی معلوم نیست، مثل یه طناب دار، مثه یه طناب دار نامرئی، اصلا جالب نیست وقتی داری راه میری ببینی دست هات  بسته ان، یا ببینی نمی تونی حرف بزنی، شاید بیشتر شوکه بشی وقتی می بینی خودشون دارن تورو می برن. یه وقتایی خیلی خوشحال میشم وقتی می بینم هیچی از خودم ندارم، به آسونی خوردن آب همه چیو ازم می گیره، همه زندگیمو، آدما، افکار، کارها، منطق، فلسفه، شناخت، معرفت... به آسونی لگد زدن به یه شیشه نوشابه خالی...

شیشه نوشابه ای که همه وجود من توش بود رو پرت کردی، دیدی کجا انداختیش؟ فکر می کنی چیزی سالم بمونه؟ فکر نمی کنم. گاهی وقتا فکر می کنم همه زندگیم ارزشش به اندازه یه شیشه نوشابه س...

قید های مختص...

از قید های مختص خوشم میاد، شاید باورت نشه رفیق، اما قدرتشون خیلی بیشتر از قید های بی نشانه س. و قسمت جالبش اینه که هم می بینیشون و هم می دونی داری کجا می ری، می دونی داری چی می گی و میدونی داری چیکار می کنی... اما هیچکدوم از قدرتهات یارای مقابله با اون رو ندارن. یادمه یه شب تا ساعت دوازده یک شب اسیرش بودم.

ماشین، مترو، تاکسی، پارک، مسجد، مترو، موتور، سیگار....

البت من سیگار نکشیدم، با این که اونقد سرخوش بودم که می خواستم این کارو بکنم اما وقتی بهم تعارف کرد دستشو رد کردم.

توصیه می کنم از قید های مختص فرار نکنی، هیچ راه فراری وجود نداره رفیق


قید های نشانه دار

صرفا می نویسم که اگر گاها به اینجا گذرت افتاد بدونی اکثرا کسایی که میان اینجا راهشونو گم کرد. مشخصا دو یا سه نفر به صورت ثابت به این جا سر می زنن که مطمئنا یکیشون خودمم. ترجیحا دوتای دیگه هم هستن. واقعا از اینکه یه روبات هم به جمع سه نفریمون اضافه میشه خوشحالم.


گاها حس می کنم وجود روبات ها توی نت ضروریه.باعث میشه زیاد احساس تنهایی نکنم. احساس تنهایی یکی از اون احساس هاییه که اصلا دوست ندارم، اما مشخصا آدم تنهایی هستم. خیلی تنها.


+بسه روبات عزیز، وقت خوابه می دونم که نمی خوابی الان، اما من هزار تا کار دارم، مطمئن باش منم نمی خوابم.


+چیز جالبی شد. دفنه بعد هم می نویسم.

جامانده
۱۳فروردين
به عشقت دوباره، همین آرزومه

ببینم ضریحِ، حسین روبرومه

دوسِت دارم آقا، محاله ندونی

خونم روضه ها شد، تو اوج جوونی

نگاهم دوباره، به گنبد طلاته

شب جمعه زهرا، توی کربلاته

میگه پیکرت رو، رو خاکا کشیدن

لب تشنه مادر.....

شب جمعه آقا، حرم شور و غوغاس

قرار منو تو، دم کف العباس

جامانده