جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۱تیر

بسم الرب الکریم..


مدت های زیادی ست که فرزندان آدم ابوالبشر در این کره ی خاکی زندگی می کنند. از قابیل و هابیل و شیث تا آخرین کودکی که همین ثانیه به دنیا آمد. هزار و میلیون و میلیارد انسان، که آمدند و رفتند. از دفن مخفیانه ی قابیل توسط هابیل، تا همین لحظه که در چند کیلومتری مان -بهشت زهرا- سفید پیراهنی را زیر سنگ لحد بردند. همه و همه ی انسان هایی که از خون بسته ای به وجود آمده و در یک متر جا به وجود می پیوندند. از اولین لحظه ای که در رحم مادر هاشان تکان خورده اند تا آخرین لحظه ای که روی تخت بیمارستان، تخت خانه، اتوموبیل، خیابان و.. برای آخرین بار بدن هایشان تکان می خورد. 

و دیگر هیچ...


دور زمانه چیزی نیست که ما بخواهیم انکارش کنیم. همه ی پدران و مادرانی که فرزندی را به وجود می آورند. همگی می دانند که این فرزند روزی به وجود می پیوندد. یا شاید هم سعی می کنند فراموش کنند. از آدم ابولبشر تا آخرین انسان روی زمین، سرنوشت بشر تکرار و تکرار و تکرار می شود. به دنیا می آییم و از دنیا می رویم. به قول یکی از دوستان: فاصله ی بین یک اذان تا یک نماز.


به دنیا می آییم و در گوشمان اذان می گویند. از دنیا می رویم و بر ما نماز می خوانند..


مرگ هیچ وقت واژه ی دلنشینی برای هیچ انسانی نبوده. چون انسان همانی ست که از نسیان می آید. همانی که همیشه عهد هایش را فراموش می کند، آمدنش را فراموش می کند، رفتنش را هم..

مثل کودکی که هنگام بازی کردن حواسش به وقت خواب نیست. و فقط می خواهد بازی کند..


دنیای غریبی ست. نمی خواستم این حرف ها را بزنم. اما خالی از لطف نیست اندکی التفاط به حرف های یک آدم که مرگ را دوست دارد. 

می خواستم آن بالا بگویم "مرگ را لمس کرده" اما یاد حکایتی افتادم که گورکنی می گفت شصت سال است که مردم را درون گور می کنم، اما هنوز باور ندارم که روزی می میرم.. شده حکایت بعضی که می فرمایند ما می خواهیم بمیریم. خیلی هم آرامش دارند و خیلی ریلکس از مردن سخن می گویند. پناه بر خدا..


امیرحسین محمودی هستم. فرزند اول خانواده ای که سابقا چهار نفر داشت. پدر و مادری داشتم که هر دو معلم بودند. زندگی مان خوب بود و یک سیر آرام داشتیم. پولدار نبودیم، فقیر هم نبودیم. همیشه هر چه که می خواستیم داشته باشیم را داشتیم. مانند خانواده های معمولی، مسافرت های خوب، لحظه های خوب، لحظه های بد، دعوا و اخم و شادی و جشن و.. 

بیاییم از داشته ها صحبت نکنیم. چون در حال حاضر از هر کدام از بالایی ها یکی را باید کم کرد.. 


می گویند خاطرات چیز های خوبی هستند. شاید خوب باشند.

می گویند چیز هایی که می مانند از گذشته همیشه خاطره ساز هستند. شاید درست گفته اند.


مثلا وقتی دفترچه ی تلفنت را باز می کنی و همینطور که نگاه می کنی می بینی که بعد از یک سال شماره ی بخش مراقبت های ویژه ی بیمارستان بقیةالله هنوز در تلفن ـت هست.. هشتاد و هشت چهل و..

یا وقتی یک پیامک به گوشی ات می آید آن را باز می کنی و می بینی اولین پیامک در این گوشی جدید از ..

بماند.

وقتی در تلویزیون تصاویر مکه و مدینه را می بینی..

آخر عاشق مکه و مدینه بود. هر چند ماه می رفت آنجا. هنوز هم مادرم می گوید که انگار رفته باشد مکه..

وقتی کودک یا مردی را می بینی که همه ی مو های صورتش ریخته..

وقتی یک سال می گذرد و تو هنوز که هنوز است حتی دوست نداری به دارویی به نام مسکن نگاه کنی..

یک سال باشد که چشمت از هر چه آی سی یو و سرنگ و مورفین و پتدین و کدئین و حتی استامینوفن ترسیده باشد..

یک سال باشد هر بار به غسالخانه بروی ..

یک سال بشود که هر بار کتاب شیمی را باز می کنی..

بنویس امیر حسین 1s/2s 2p/3s 3p 4s 3d 4p 5s4d  

عنصر شماره ی چند؟ شماره ی 48


حیف..

حیف نشد که از 48 بگذری..


یک سال ها یک سال های زیادی هستند. یک سال هایی که به اندازه ی یک سال هر روز شان به نحوی گذشت. یک سال هر هفته بهشت زهرا رفتن ها و یک سال هر ماه ختم انعام و ..


خبر رسید که حساب هایت پاک شده. دیگر با این دنیا به جز ما سه نفر کاری نداری. باز هم الحمدلله. شکر که راحتی..


می خواستم یک شعر بگویم و بگذارم برایت. اما وقتی به این خط رسیدم تنها یک بیت شعر به ذهنم آمد. می نویسم. ثوابش برای تو..


از سفر آمدی و روشن شد 

 چشم هایی که تار تر شده اند

از سفر آمدی به جمعی که

همگی دست بر کمر شده اند

 

آمدی تا بگویی ام بر نی

نشده دخترت فراموشت

شانه ام یاریم اگر که کند

می شود دست هایم آغوشت

 

زخم های تو را شمردم تا

یک به یک نذر بوسه ای دارم

چه قدر زخم بر لبت داری

چقدر بوسه من بدهکارم

 

با همان بوی سیب و با لبخند

در شبی صوت و کور آمده ای 

رنگ و رویت ولی عوض شده است

تو مگر از تنور آمده ای

 

بعد از این دست بادها ندهم

گیسوان تو را که شانه کنند

من نمردم که سنگها هر بار

زخم پیشانی ات نشانه کنند

 

رنگ و رویم پریده می دانی

چند روزی گرسنه خوابیدم

شده کوتاه چادرم یعنی 

خویش را بین شعله ها دیدم

 

دختران گرم بازی اما من

با عمو حرف می زدم آرام

گله از چشم های نا محرم

از یتیمی از آن همه دشنام

 

دختری که مقابلم انداخت

باز هم نان پار ه ی خود را

جان بابا به گوش او دیدم

هر دو تا گوشواره ی خود را


سلام بر تو! ای دختر سه ساله ی محنت کشیده..


+ هر چه رشته بودم پنبه شد.

++وقتی دو نقطه می گذارم بدان که حرف زیاد است.

جامانده
۱۷تیر
گاهی میان وهم و خیالات واهی ام
سرگرم پرسه در ورق زبر کاهی ام

گاهی به اوج چرخ زمان چون پرنده ای
گاهی به عمق خواب زمین مثل ماهی ام

در زیر پلک خسته ی بی سرپناهم و
رویش پناه عالم بی سر پناهی ام..

قلبم گواه "من" نشده بین این مسیر
گم گشته ی کویر سیاه سیاهی ام

پر باز می کنم چو کبوتر برون، ولی
حبس ابد شدم که من آن موش چاهی ام

دل ای وجود خسته ی تنگ و نزار من
دیگر بس است، چونکه من امروز راهی ام

جامانده
۰۵تیر
شعرم تو را به پرده ی انظار می کشد
مانند گل تو را و مرا خار می کشد

نقش نگار و عاشق و دست نیاز را
ماه و مناره ای به شب تار می کشد

در امتداد وصل قلم موی زلف تو
حلاج را دخیل سرِ دار می کشد

قلب مرا چو پیرزن پنبه در بغل
خال تو را چو یوسف بازار می کشد

در اعتکاف مسجد و گاهی به میکده
زاهد نمای عابد و خمار می کشد

مانند حال من شده و مثل هر شبم
لحظات بی تورا همه بیمار می کشد

شب تا سحر نگاه بدون قرار را
در حسرتت شکسته دل و زار می کشد

حالا که چشم تو شده رویای هر شبش
انگار می کشد و نه انگار می کشد

چون روزه دار لحظه قبل اذان شده
حتی خیال خام تو را تار می کشد..

+ویرایش شد
جامانده
۰۳تیر

باز باید به تیغ تیز سپرد، نی به نی جسم این قلمها را

باز باید به اشک دیده نشاند، پا به پا پای این قدم ها را


باز در راه شهر خاکی ها، موجی از گل عذار می آید

بر تن سرد و خیس شب زده ها، اینک اما بهار می آید


همه ی ذره های یخ زده ها، با ربیع الانام می شکفند

همه دل های منتظر انگار، با نسیم قیام می شکفند


آسمان رنگ دیگری دارد، ماه در نیمه شب خودِ بدر است

نور سر تا سر جهان پیداست، گوییا این سحر، شب قدر است


نفسی در میان سینه شده، حبس و دل بیقرار و بی پروا

لحظه ای چشمهای تار جهان، گشت روشن به ماه سامرا


شده پروانه ها به دور سرت، گرد تا گرد دلبری جمعی

انفجاری پر از طراوت صبح، مثل قنداقه ای، گلی، شمعی


آمدی و بهار پیدا شد، سینه ی تنگ و خسته ام وا شد

آمدی با نگاه سبز بهار، مهر تو در دل پدر جا شد


اصلا انگار با تو می آمد، عرش اعلا ز آسمان خدا

ای گل سبز باغ پیغمبر، ای شبیه حسین، جان خدا..


قلم من ز وصف روی شما، مثل طاق نهم ترک برداشت

چون که نقش رخ تو را امشب، ذات حق بی نظیر و تک برداشت


آه آقا آمدی ای کاش، چشم بر روی ما ببندی تو

بی توجه به این جماعت پست، باز با یک نظر بخندی .. تو


چه بگویم ز نان هر شب مان، چه بگویم از این دل تاریک

از گناه و از این دو رنگی ها،آگهی مان عزاست یا تبریک؟


ما عروسی گرفته ایم امشب، باز شادی.. تو برو آقا

همه مشغول جشن و هلهله ایم، کار داری؟ تو برو آقا


مردم شهر خوب من اینجا، همگی غرق کار و مشغله اند

هر یکی شان ز درد می نالند، کی به فکر عزیز فاطمه اند؟


چارده بیت من تمام شده، نامه ام مانده والسلام .. امضا

کوفه تکرار شهر تهران است، لشکرت صید نان شده.. تو نیا


+ ویرایش شد

جامانده