جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۴فروردين
عکسی کنار مسجد گوهر کشیده ام

با آن ستون و منبر و محراب بی نظیر


عکسی زصحن و مرقد دلبر کشیده ام

از نوکری و مجلس ارباب بی نظیر


عکسم رسید گوشه ای از صحن انقلاب

ساقی بیار باده ی بد ناب و بی نظیر


ابر کرم رسید به بالای گنبدش

گفتم ببین چه است این خواب بی نظیر


ساقی طلب نما که بیایم به بارگاه

سقا کمی بنوشم از آن آب بی نظیر


مستم زباده ای که بدادی به دست من

مستم ز زلف یار از آن تاب بی نظیر


جامانده ام به غیر تو یاری ندیده ام

من عبد خانه زاد و تو ارباب بی نظیر


می خواستیم بریم مشهد پولش جور نشد. بعد کنسل کردیم. بعد گفتن شما بیا پولشو ما می دیم. ماهم بسیار خرکیف گشتیم.

جامانده
۱۷فروردين
یا صدیقه الطاهره


تنها کنار بستر زهرا نشسته بود

از غصه ها و جور زمانه که خسته بود


صورت به روی چادر خاکی گذارده

وقتی هنوز صورت خود را نبسته بود


اشکش ز هر دو چشم سرازیر می شد و 

پشتش ز ظلم های مدینه شکسته بود


شرمندگی که طاقت او را بریده بود

چشمش هنوز روی همان بندِ بسته بود


آن حیدری که هرّه ی او خیبری گشود

زانو بغل گرفته و کنجی نشسته بود


زهرا میان غربت کوچه صدا زدش

سیلی که روی صورت پاکش نشسته بود


حیدر به بند بسته و اشکش روانه شد

آن دم که دید میخ به پهلو نشسته بود



شرمنده، قافیه تنگ اومد.

ایشالا دعا کنید دفعه بعد درس بشه

جامانده
۱۳فروردين
به عشقت دوباره، همین آرزومه

ببینم ضریحِ، حسین روبرومه

دوسِت دارم آقا، محاله ندونی

خونم روضه ها شد، تو اوج جوونی

نگاهم دوباره، به گنبد طلاته

شب جمعه زهرا، توی کربلاته

میگه پیکرت رو، رو خاکا کشیدن

لب تشنه مادر.....

شب جمعه آقا، حرم شور و غوغاس

قرار منو تو، دم کف العباس

جامانده
۱۱فروردين
واسه خودم می نویسم

یاد گرفتم بدبختی هایم را با خود شریک شوم.

سخن قصار از جامانده

این بازی روزگار است. یا به قول کوبن خدا هم گاهی شوخی اش می گیرد.

گاهی اوقات قلبم در سینه ام سنگینی می کند، از دیدن این همه رنج، حالم به شدت خراب می شود. وقتی می بینم همه خوبند، همه راه می روند و نفس هاشان به راحتی بالا می آید، اما .....

نه، من این را یاد گرفتم. هیچ وقت این را بهم نخواهم زد.

قلبم سنگینی می کند، وقتی پدری فرزندش را در آغوش می گیرد.....

وقتی دختری با پدرش می خندد....

وقتی همسری در کنار شوهرش لذت می برد....

آری حسادت می کنم....

سینه ام تهی می شود، وقتی دختری را در کنار عکس پدر می بینم....

وقتی پسر بچه ای را می بینم که از ظلم دوستانش نمی داند کجا برود، پدر.....

قلبم از سینه بیرون می آید وقتی همسری را می بینم که سنگ قبر شوهرش را در آغوش کشیده....

وقتی دخترکی پلاک بابا را به سینه می آویزد....

وقتی مرد خانواده روی ویلچیر کشیده می شود، وکسی نمی بیند، نمی بیند اشک های روی گونه اش را...

بدنم سرد می شود وقتی صدای خس خس نفس های مرد را می شنوم. مردی که دیگر حتی از پله های مدرسه هم نمی تواند بالا بیاید تا دعوتنامه ی احضار ولی بگیرد، و ناظمی که با وجود اشک های مادر، اصرار به آمدن پدر دانش آموز می کند....

دیوانه می شوم وقتی می بینم پدری از خود بی خود می شود، فریاد می کشد، بر سر و صورت می زند، درد می کشد، سرش را به دیوار می کوبد... مادری که خود را سپر می کند، که پدر بیاید و او را بزند تا حالش خوب شود.....


دوست من می دانی این یعنی چه؟

من می دانم....

تنهایی این نیست که با دوست دختر خود قهر کنی، تنهایی این نیست که با نامزدت بهم بزنی، تنهایی این نیست که موبایلت خاموش شود...

تنهایی این است که اینها را ببینی، و هرچه خدا را صدا بزنی او تورا نبیند. نه نمی شود، می گویند خدا از همه ی احوالات بنده اش آگاه است، خدای من کجایی؟ من این ها را ببینم و تورا نبینم....

عَزیز عَلیَ اَن اَرَی الخَلقَ وَ لا تُری

دشوار است بر من که این ها را ببینم اما هرچه تورا صدا می زنم، خبری نباشد....

یاد گرفتم، یاد گرفتم تنهایی ام را با خود تقسیم کنم....

جامانده