جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۷خرداد
سلام

بعضی وقتا آدم یه حالتی بش دست میده. یه حالت خاصیه که یهو میاد و میره. بعد که رفت حسش می کنی، می گی واو چه خفن بود.

مثلا من یه بار کله سحر دیوونه شده بودم. همون نزدیکای پنج و اینا بود. همین جوری واس خودم چرخ و فلک می زدم، با کله می رفتم تو دیوار، جفت پا میرفتم تو در.... 

البت این حالت یه پنج شیش باری رخ داد، اکثرا پارسال بود بیشتر. حرکاتی که ناشی از فوران انرژی زیاد هستن. یهویی زیاد میشه و دنبال یه راهی برای آزاد شدن می گرده. و خوب مام که دیوونه ایم، می زنیم سر خودمون بلا میاریم.

یادمه یه بار یه ترکی(Track) رو داشتم گوش می دادم بعد یهو تو همون حس و حال بودم که یهویی جو منو بگرفت و با مخ رفتم تو کمد، آخ که اون موقع چه حالی داد.

خلاصتا از این احساسات زیاد میاد سراغتون. وقتی میاد ازش پذیرایی کنید. اون رو از خودتون نرونید. چون بعدا پشیمون می شید.

یکی از این احساسات منو سر زنگ های زبان گیر می انداخت و من مجبور می شدم شعر بگم. دوسه تا از شعرامو اونجا گفتم.اصن انگار من و ملکه شعر تو زنگ زبان قرار داشتیم. دارم یواش یواش شک می کنم که نکنه معلممون ملکه بوده باشه. خلاصه که حسش میومد.

والا نمی دونم چجوری تو زنگ جغرافی منو گیر انداخته بود. قرار بود فقط زبان بیاد. خلاصه جغرافی اومد و ماهم نوشتیم. آخ به خدا اگه اون جلسه می نشستم مثه بچه آدم گوش میدادم الان لازم نبود واس امتحان بزنم تو سرو کله خودم.

اینو امروز صبح پیدا کردم. مال یک ماه و یک روز پیشه.


+خودم لذت بردم، شمام لذت ببرید.



جامانده
۲۵خرداد
صرفا می نویسم چون یه عزیزی بهم گفت زیاد بنویس.

می خوایم بریم قبرستون یه نفسی تازه کنیم.پیش رفیق:)

دلم می خواد داغون باشم، له له...

کتاب داستان یک انسان واقعی رو می خونیم، آلکسی مره سیف، قهرمانی که هیجده روز با پای له شده از پشت خطوط آلمانها در جنگ جهانی دوم به سمت روسیه میاد. به امید رسیدن به خونواده ش و دوباره پریدن... اما پاهاش قانقاریا گرفتن... پاشو قطع کردن:(

اعصابم داغون داغونه... حسین حس کردم اونروز خیلی کلمه اعصاب داغون تکرار شد. فک کردم شاید فک کنی این لق لقه ی زبونمه اما نه... واقعا بعضی وقتا میریزم بهم.

کلا اعصاب ندارم.

آره... اما نمی دونم چرا آروم نمی شم

.....

به غیر بعضی وقتا...


اصلا خوش نیست....

قید های بی نشانه، وقتی آدم رو در گیر می کنن آدم نمی دونه چی کار کنه، فقط باید بری جلو، نمی دونی کی ولت می کنن، هیچی معلوم نیست، مثل یه طناب دار، مثه یه طناب دار نامرئی، اصلا جالب نیست وقتی داری راه میری ببینی دست هات  بسته ان، یا ببینی نمی تونی حرف بزنی، شاید بیشتر شوکه بشی وقتی می بینی خودشون دارن تورو می برن. یه وقتایی خیلی خوشحال میشم وقتی می بینم هیچی از خودم ندارم، به آسونی خوردن آب همه چیو ازم می گیره، همه زندگیمو، آدما، افکار، کارها، منطق، فلسفه، شناخت، معرفت... به آسونی لگد زدن به یه شیشه نوشابه خالی...

شیشه نوشابه ای که همه وجود من توش بود رو پرت کردی، دیدی کجا انداختیش؟ فکر می کنی چیزی سالم بمونه؟ فکر نمی کنم. گاهی وقتا فکر می کنم همه زندگیم ارزشش به اندازه یه شیشه نوشابه س...

قید های مختص...

از قید های مختص خوشم میاد، شاید باورت نشه رفیق، اما قدرتشون خیلی بیشتر از قید های بی نشانه س. و قسمت جالبش اینه که هم می بینیشون و هم می دونی داری کجا می ری، می دونی داری چی می گی و میدونی داری چیکار می کنی... اما هیچکدوم از قدرتهات یارای مقابله با اون رو ندارن. یادمه یه شب تا ساعت دوازده یک شب اسیرش بودم.

ماشین، مترو، تاکسی، پارک، مسجد، مترو، موتور، سیگار....

البت من سیگار نکشیدم، با این که اونقد سرخوش بودم که می خواستم این کارو بکنم اما وقتی بهم تعارف کرد دستشو رد کردم.

توصیه می کنم از قید های مختص فرار نکنی، هیچ راه فراری وجود نداره رفیق


قید های نشانه دار

صرفا می نویسم که اگر گاها به اینجا گذرت افتاد بدونی اکثرا کسایی که میان اینجا راهشونو گم کرد. مشخصا دو یا سه نفر به صورت ثابت به این جا سر می زنن که مطمئنا یکیشون خودمم. ترجیحا دوتای دیگه هم هستن. واقعا از اینکه یه روبات هم به جمع سه نفریمون اضافه میشه خوشحالم.


گاها حس می کنم وجود روبات ها توی نت ضروریه.باعث میشه زیاد احساس تنهایی نکنم. احساس تنهایی یکی از اون احساس هاییه که اصلا دوست ندارم، اما مشخصا آدم تنهایی هستم. خیلی تنها.


+بسه روبات عزیز، وقت خوابه می دونم که نمی خوابی الان، اما من هزار تا کار دارم، مطمئن باش منم نمی خوابم.


+چیز جالبی شد. دفنه بعد هم می نویسم.

جامانده
۲۳خرداد

سحری چنگ به محراب زدم
خشت ناسور دلم آب زدم

سحری گریه و غم را بردم
به در خانه ی ارباب زدم

اشک هایم همه خشکیده شدند
بس که نی بر دل بیتاب زدم

و خدایی که مرا دید؟ ندید
روی دل آینه ی خواب زدم

همه احباب قسم می دادم
زلف را بر در احباب زدم

خانه اش باز به روی همه بود
من مسکین به درش تاب زدم

و جوابی که در این نزدیکیست
و خدایی که به او قاب زدم

من جامانده بسی مهجورم
بس که دل در گرو آب زدم

+ در طبع استادم  جناب آقای کاظمی

جامانده
۲۱خرداد
چنان که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی


چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

چه دوزخی چه بهشتی چه طاعتی چه گناهی




میگن: خواهش نکرده اهل کرم لطف می کنند


ای اهل کرم، ما که خواهش هم کردیم، یه لطفی بکنید.


+نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی

جامانده
۱۴خرداد
می نویسم فقط به خاطر اینکه چیزی واسه گفتن به وجود بیاد

وگرنه نه استعدادشو دارم و نه حوصلشو، حتی کوچکترین توانایی

خسته شدم

اینو می گم تا اون دو سه نفری که وبمو نیگا می کنن ببینن

از کجا معلوم، شاید یه ربات باشی، اما به این پی بردم که حتی ربات ها هم بیشتر از ما آدم ها فکر می کنن

همه ی آدم های اطرافم رو می خوام نقد کنم... حسین، میترا، مهسا، نیما،محمد، علیرضا....

از اونور دیشب که رفتیم موج دلم می خواست موسی رضایی و حاج حسین و حتی مصطفی رو هم نقد کنم. 

الان دیگه اصلا چیزی رو نمی تونم درست ببینم

خسته شدم

از خودم بدم اومد، همه گفتن مصطفی عالیه، اما حتی یک نکته خوب هم تو وجود خوندنش ندیدم. 

انگار همه آدما زامبین و من تنها آدمی هستم که همه چیو درک می کنم.

شعر، داستان، افکار، اعتقادات، اعصاب، روان، جو، گرافیک....

سرم داره گیج میره ای خدا...

دنبال هیچ کلمه ی حرفه ای و خفنی نیستم برای حرف زدن، بر خلاف خیلی ها که این جور کلمات تو خونشونه، من اصلا بلد نیستم اینجوری حرف بزنم.

حالم بده.


این شعر از دیروز رو نروه


پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است

از همت مولایم علی بخت بلند است

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

 

به شدت آمادگی دارم که همه پلای پشت سرمو خراب کنم. به شدت..

جامانده
۰۹خرداد
شبی یاد جنون آباد کردم

غروب خسته اش را یاد کردم


هوای بی کسی  های شبانه

هوای غصه ای ناشاد کردم


به عشق مستی و شب های پرُ مِی

به یاد باده اش بیداد کردم


هوای مستی چشمان ساقی

هوای زلف او در باد کردم


نشستم تا که نامش را نویسم

به تقویمم همو رخداد کردم


کرم، جود و سخا از نام پاکش

به زهری نام او را پاد کردم


که نامش جنت و رضوان من بود

به یادش قلب خود را شاد کردم


کرامات وجودت شادی جان

به دنیا نام او فریاد کردم


اگر جامانده از جودش نجوید

یقین عمر گران بر باد کردم

جامانده
۰۴خرداد

منم و یه قلب خالی

من و یک ظرف سفالی


توی روزای نبودت

همه دنیا میشه خالی


منم و چشمای گریون

منم و روز پریشون


شب با تو بودن من

جزء شب های خیالی


منم و کویر خسته

منم و دل شکسته


دل من یخ زده دیگه

مثه گل های تو قالی


منم و گریه ی هر شب

رخت خالی دیدن و تب


گرمی جای تو اینجاس

من بد هوای حالی


غصه هام تموم نمیشه

دیگه حتی روم نمیشه


که بگم خسته شدم من

تو تب بی پرو بالی


غصه ی این دل عاشق

یه شبی مثل شقایق


تو لجن  میمیره آخر

تو میای روش پا میذاری


+ نظری ندارم...


جامانده