جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۸آبان

لحد

عکس: وقتی که برایمان سنگ تمام می گذارند..


ساعت یک و بیست و یک دقیقه ی بعد از ظهر است و من چهار دقیقه وقت دارم برای اتمام این متن.

حرف زیادی نیست. دلتنگی ما و وضعیت های مشابهی که در این دوران به وجود می آید. دو هفته است که قصد زیارت می کنم اما هر بار به هر دلیلی نمی شود. خداوند بخیر کند..

چند روز پیش معلم تربیتی مدرسه مان که روی من شناختی دارد من را کنار کشید و یک برگه دستم داد که روی آن نوشته بود وصیتنامه ی آیت الله مرعشی نجفی. ما این وصیت نامه را خانه آوردیم و مطالعه کردیم. یک برگه آ5 بود و حدود بیست مورد نیم خطی، که یکیشان به این وجه بود : «همیشه یاد مرگ کنید.»

یاد مرگ کردن خوب است. یاد قبر و تنها مونس آدم، یعنی سنگ لحد. دوست داشتم متن درازی بنویسم اما چهار دقیقه تمام شده.

دوستانم که هنوز به من عنایت دارند رو به خدا میسپارم.

التماس دعا.

جامانده
۱۲آبان
اول خدا به نام تو نام مرا نوشت
شاید مرا ز خاک حریم شما سرشت

آخر همیشه میل دلم سوی کربلاست
در مسجد و کنیسه و بتخانه و کنشت

هر شب به صبح «آدم» و من گریه می کنیم
من در فراق کرببلا او تب بهشت

هرگز مرا ز خانه ات آقا نرانده ای
من خانه زاد این حرمم، خوب یا که زشت

خط غلامی من و اربابی شما
ممتد رسیده تا به ته خط سر نوشت

با تو همیشه حاصل این دشت گندم است
حتی اگر که سنگ کسی جای دانه کشت

این سینه این حسینه این چشم پر ز خون
وقف شماست قطره و زخم و ملات و خشت

+ تلاشی برای بازگرداندن طبع شاعرانگی از دست رفته..
+ تصویر!
جامانده
۰۸آبان

همین دیروز عصر بود که این شعر را زیر لب زمزمه می کردم.

آی و ای دریغ همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود

..

اه.. قیصر! مرده شورت را ببرند با این شعر نفرین شده ات. به شب نرساندی این شیرینی را..

معنای تلخ واژه هایت مو بر تن آدم سیخ می کنند. ما کجاییم؟ نمی دانم.

نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم

ذهنم پر از نمی دانم هاییست که در یک سلسله ی دراز و طویل یکی یکی پشت سر هم جمع می شوند و یک زنجیر می سازند. زنجیری که به گردن آدم انداخته می شود و سرش را سنگین می کند. آنقدر سنگین.. سنگین.. سنگین که سرگیجه می گیری. راه را گم می کنی. می ترسی و ناگهان سکوت.

سکوت .. سکوتی که حتی از بغض هم برایم سنگین تر است. سکوتی که حتی از گریه هایم دردناک تر است. بهت..  چرا؟ نمی دانم.


می رسد قصه به آنجا که در این چرخ کبود

می نویسند: زمانی پسری مجنون بود..


نمی دانم. باز هم نمی دانم

سکوت سنگینی آزارم می دهد. نه راه پسی مانده و نه راه پیشی. حسرت گذشته ای که ای کاش می شد نگذرد. حسرت آینده ای که ای کاش می شد بیاید. حسرت دوستی که ای کاش می ماند. حسرت لحظاتی که ای کاش می شد.

گریه نمی کنم. بغض هم نمی کنم. ساکت.. می خندم. هه. سه روز پیش من بودم و یک فوج عظیم از احساساتی که باید پیش تو خالی می کردم. اما امروز حتی نمی دانم کجای این زمین سرد به خواب رفته ای. سه روز پیش من بودم و تویی که حتی نمی دانستم به کجا کشیده شدی. امروز منم. که حتی نمی دانم به کجا کشیده شدم.

خاک بر سر این دنیا. خاک بر سر ما. خاک بر سر..

خاکی که به سر شده و آنقدر سرد است که در این سوز حتی حس نمی شود. نمی دانم..

نگاهت هنوز در چشم هایم است. 

نمی دانم..


حرف های ما هنوز نا تمام

تا نگاه می کنی وقت رفتن است..


نمی توانم چیزی بگویم. تمام حرف ها را قیصر گفت. و من ـی که تنها حسرت می خورم..


چه قدر زود دیر شد.

جامانده