جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

۱۸شهریور
تو را از جنس باران آفریدند
و من چون خاک در غفران کویت

تو را سلطان خوبان آفریدند
و من همچون گنه کاران کویت

تو را هم آفریدند و مرا هم
تو لیلی و من از رندان کویت

دلم لرزید چون خورشید مغرب
دلم لرزید در باران کویت

دلم را آتشی افکن بسوزان
بسوزانم چونان مردان کویت

تمام عمر رویایم همین بود
شوم روزی چونان دربان کویت

تمام عمر تو جود و سخاوت
تمام عمر من عصیان کویت

ببخشم ای امیر کشور جان
به حق سیرت خوبان کویت

جامانده
۱۵شهریور
وارد کوچه ای می شوی که دیوار تک تک خانه هایش برایت داستانی دارد، کوچه ای به رنگ سیاه، به رنگ ضمیر سیاه ترت، به رنگ تاریکی مطلق. می نگری و می گذری، اندکی بالا، اندکی پایین، دیدن چپ و راست برایت عذاب آور است، دنبال کمی نور می گردی.

اینبار می نویسم، از کوچه ای که در آن هستم، از تک تک خانه هایی که زنگ هایشان خیلی بالاتر از دستم است، از آن خانه هایی که درشان روبه من قفل است. از آن خانه هایی که دور دستگیره هایشان زنجیر های کلفتی بسته شده. این کوچه ی من است.

کوچه ای پر از در بسته. 

کوچه ای که خود من آن را ساختم، کوچه ای به رنگ سیاه.

کوچه ای به رنگ تزویر، کوچه ای به رنگ ریا...

رنگ های آن زمان هایی که نگاه می کردم و می خواستم. فریاد می زدم و اعلام وجود می کردم. نداشتم و تظاهر به داشتن می کردم.

خسته شده ام...

از تظاهر هایی که در طول زندگی کرده ام خسته شده ام. از صورتک هایی که به رو گرفته او خسته شده ام. مرا زاده ی برج معصومیت خوانده اند، از صفاتی که نباید داشته باشم خسته شده ام.

اندکی تأمل خوب نیست، باید به جلو رفت، باید رفت...

کوچه رنگ خستگی دارد، رنگ نابودی دارد. دیوار خانه ها از سنگ های سیاهی است که ترک های بزرگ برداشته اند، ترک هایی که بوی نابودی می دهند، بوی آوار می دهند، بوی تلخ له شدن.

بویی متصاعد می شود، بوی مزارع اطراف بهشت زهرا، بچه تر که بودم...

یادش بخیر، بچه تر که بودم...

وقتی صورتش را دیدم، انگار خوش نداشت با من حرف بزند، معلوم بود که رنجیده است، حالش خوش بود. اما وقتی من را می دید اخم هایش در هم می رفت... من را نمی خواست. نمی خواست. نمی خواست؟ واقعا نمی خواست؟

می دانستم این گونه می شود... ای خدا! از همین می ترسیدم.

می دانی رفیق، خیلی بد است که  پایه های زندگی ات روی چیزی به نام دو رویی استوار باشد. بچه تر که بودم...

بعضی اوقات زندگی اینچنین ایجاب می کند. تو فقط بازیچه ای. مانند عروسکی که در یک خاله بازی گیر افتاده. حس بی قدرت بودن را داری.

بچه تر که بودم، حسرت هایم بچگانه بود، دلم برای چیز هایی می سوخت، که فقط یک بچه آن را می خواهد.

نه آنقدر بچگانه... بچگی؟ گاهی تردید می کنم. بچگی مان نیز با همه فرق داشت.

آرزو ها، حسرت ها، انتظار ها، دلبستگی ها، خواسته ها...

وقتی سه نقطه می گذارم، فکر نکن که مانند کلیشه هاست، واقعا چیزی در دل آدم می ماند که  از به زبان آوردنش عاجز است.

بچه تر که بودم، پدرم می گفت تو خیلی زود همه چیزت را به مردم می گویی. حواست باشد، هرکسی نباید مسائل تورا بداند.

بچه تر که بودم با خیال راحت تری حرف می زدم.

بچه تر که بودم، کوچه زندگی ام پر از در های باز بود. پر از نقطه های روشن، پر از عطر های خوش.


این را هم بگویم، با تمام این حرف ها...

زندگی برای من یک استثناء دارد. با تمام توصیفات بد زندگی ام، با بیماری و حال خرابم، با تمام تاریکی های اطراف. استثناء من پرتو افشانی می کند.

گاهی اوقات نمی دانم تکلیفم با آن نور چیست، چیزی است که از بچگی دارم.


هرچه دارم همه از پاکی مادر دارم

رحمت حق به روانش که حسینی زادم


ببخشید که یه سری ها نا امید میشن.اما برای من بن بست وجود نداره. شاید زندگی به بن بست بخوره، اما من نمی خورم.

به زودی بر می گردم به خونه اولم. باید همه چیو درست کنم. نمی خوام این دفعه که میاد، ناراحت باشه.

قصدم از نوشتن این مطلب، فقط گفتن همین حرف بود. من اینم. 

اول اینکه هرکی این مطلبو خوند پی ام بذاره، دوم اینکه هرکی منو با این توصیفات نمی خواد اعلام کنه. پی ام ها تأیید نمیشن. پیش خودم میمونن.

جامانده
۱۱شهریور
تسلیم جام عشقم، آزادی ام محال است

ساقی بیار باده، هشیاری ام محال است


از فرط عشق و مستی، کافر شدم به عالم

ساقی نریز آبی، دینداری ام محال است


در دست جام باده، دستی دگر به دیوار

خوابی به وسعت نور، بیداری ام محال است


میخانه گرم مستی، جمعی به می پرستی

در بین جمع عشاق بی یاری ام محال است


بی خود زخود نمایم، دستم بگیر ساقی

کز باده ی سبویت، خودداری ام محال است


مستی من ز چشمت، چشمت چو ماه رخشان

پلکی مزن که امشب، هشیاری ام محال است


در برکه ی دو چشمت، با جان وضو گرفته

بین نماز امشب، تب داری ام محال است


امشب من از سبویت، جانی دوباره دارم

گر باده ات طبیب است، بیماری ام محال است


جامانده را غمی ده، دردی به سینه افشان

با یاد نامت ای دوست، غمخواری ام محال است

جامانده
۰۵شهریور
دست روی دست

گوشه ای نشسته بود

چشم هایش خشک

گوش هایش پر

دست هایش بسته بود

غصه ای نهان به قلب خسته اش 

درد کهنه ای به پای بسته اش

پیشانی شکسته اش

چشم ها

از خون پر

گریه ای به ارغوانی جنون

خنده ای به رنگ سرد ارغنون

باز هم

با نگاهی محصور

باز هم با دلی غرق به خون

غصه هایش بسیار

چشم ها زخمی و تار

به کجا باید رفت؟

از کجا باید گفت؟

چه کسی منتظر است؟

موعدش نزدیک است...

ریز خندی که جهان را به جنون آورده

چشمه ای از آتش

قتل، غارت، خون کینه

تخم نخوت

چه کسی خندیده؟

خنده ها مال من است؟

من که خشکی لب دخترکان را دیدم؟

من که با چشم بدیدم بدن تکه شده؟

چه کسی خندان است؟

من و تو با چه امیدی 

خنده ها سر دادیم؟

گوشه ای آتش کین

گوشه ای غارت جان

گوشه ای درد، ستم

جای دگر، کو ایمان؟

سخن از غم حاکیست

سخن از بیداد است

سخن از گردش ایام به خود کامان است

و...

و در این کشتی سرگردانی

به کجا باید رفت؟

جامانده
۰۱شهریور

گاهی از آسمان خیالم عبور کن

شعر مرا به نیمه نگاهی مرور کن

 

گاهی بیا و این دل من را جلا بده

گاهی بیا میان ضمیرم خطور کن

 

حاجت نکرده اهل کرم لطف می کنند

وقت سحر شده، تو خودت باده جور کن

 

گاهی میان مسجد و گاهی به میکده

هر دفعه باده نوش ز جام طهور کن

 

افطار ها برای نشستن کنار تو

مستم، کمی بیا و تو میل حضور کن

 

خرمای وصل را برسان موقع اذان

با نان دست خود دل من پر ز نور کن

 

این ربنا کجا و دعای شما کجا

آتش بزن به سینه و دل پر سرور کن

 

دل مرده ام قبول، اما مسیح من

یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن

 

جامانده را بیا و ز خود آبرو بده

با عشق خویش سینه ی من پر غرور کن
جامانده