جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام خامنه ای» ثبت شده است

۰۲شهریور

بسم االله الرحمن الرحیم
بیاد شهید سید مرتضی آوینی؛ سید شهیدان اهل قلم
درست همان موقعی که خیابان های شهر پر از ماشین ها و آدم هایی ست که آزاد از هر چیزی به خوشگذرانی می پردازند و با فراغ بال زندگی خویش را جشن می گیرند. دقیقاً همزمان با بلند شدن صدای قهقهه ی سرمستانه ی انسان های بی درد و کوتاه شدن عمر انسان های دردمند، در زیر آسمانی که مهتابش بر همه جا می تابد، انسان هایی را می یابیم که در فقر، محرومیت و درد زندگی می کنند. انسان هایی که نادانسته در بازی قدرت کاخ نشینان مات شدند و تبدیل به پیاده نظامی که نبودشان خطرناک و بودنشان رقت انگیز است. مردمی که هیچ کجا یادی از آنها نرفت و هیچ گاه گرد محرومیت از چهره شان برداشته نشد. عجیب است، مگر امام راستین ما امیرمومنان علی علیه السلام نبود که خاک پای محرومان و یتیمان را سرمه ی چشم می نمود و آنها را شب و روز اکرام می کرد؟ آیا از خاطرمان رفته است که امام سفر کرده مان چگونه کوخ نشینان را سفارش می کرد که امروز به کلی آنان را فراموش کرده ایم و با خیال راحت به زندگی خودمان می رسیم؟ این بود شیوه ی زندگی فرزندان علی؟ نه! چنین نبوده و هیچ گاه نخواهد بود. اینجا، در این گوشه از کشور پهناور اسلامی، من انسان هایی را می شناسم که قید تعطیلات و خوشگذرانی و درس و  زندگی زیبای خود را زدند تا شده حتی برای یک لحظه رد لبخندی روی لبان فرزندان محروم این مرز و بوم به نقش بکشند. فرزندان خمینی که هیچ گاه تکلیف خویش را فراموش نمی کنند، چه در عنفوان جنگ و بمباران، و چه در حمله ی تجمل و راحت طلبی. 
آمدیم تا کمی با خودمان خلوت کنیم. هنگامی که از خستگی یک روز پر از کار برمی گشتیم، به مولایمان فکر کنیم، مولایی که تنها توانستیم هفت روز از زندگی اش را برای خودمان ترسیم کنیم. مولایی که تنها قسمتی از روزش را با ما تقسیم کرد تا به این فکر کنیم که آیا شیعه ی او هستیم؟ آیا طاقت کار کردن برای رضای خدا را داریم؟ آمدیم تا خودمان را عوض کنیم. انسان های عبوس و بی حوصله و خسته ای که قلبشان در آلودگی شهر خشکیده بود،آمدیم تا بمانیم.. تا قلب هایمان در کنار گریه های بچه ها بماند. تا چشم های مان به دنبال بچه هایی که پشت ماشین می دویدند، بدود. بچه هایی که ما را در آغوش های کوچکشان گرفتند و با التماس خواستند تا باز هم تنهایی شان را با ما قسمت کنند. مادرانی که با اشک رضایت ما را بدرقه کردند و پدرانی که دعای خیرشان را برایمان فرستادند.. آری! آمدیم تا بمانیم.. بمانیم بر سر عهد و پیمانمان با مولایمان علی علیه السلام.. هنگامی که در خانه ی یتیمان کوفه جبین بر آتش گرفت و با گریه گفت! بچش یا علی.. این جزای کسی ست که یتیمان را فراموش می کند.. نمی دانم شما چه فکر می کنید، ولی احساس خوبی دارم. احساس می کنم لبخند رضایت مادر به رویمان گشاده شده و برتر از همه، دعای خیرش را بدرقه مان می کند. خدا حافظ اردوی جهادی.. خداحافظ دنیای بدون درد، خدا حافظ بچه های محروم.. خداحافظ پسران غریب، دختران مظلوم.. خداحافظ مادران نگران، خداحافظ پدران سخت کوش.. خدا حافظ خانه های کاه گلی.. خداحافظ، سادگی روستایی.. خداحافظ شب های دعا و توسل.. خداحافظ شهدایی که لحظه به لحظه در کنار خویش حستان می کردیم.. خداحافظ خلوص، عشق، بندگی.. خداحافظ اردوی جهادی..
حواسمان باشد! چه توشه ای برای سفر به خانه برداشته ایم؟ آیا آماده ایم برای صحنهی نبرد حقیقی؟ از شهدا مدد بگیریم. از امام زمانمان مدد بگیریم.. مدد بگیریم تا منتظران صالح حضرت مصلح عج االله تعالی فرجه الشریف باشیم.

کولیان جنوب شیکاگو نوجوانان شاخ آفریقا
دختران جوان اورشلیم موبدان قلمرو بودا

همه در انتظار یک روزن، در دل برگ های تقویم اند
چشمشان خیره مانده سوی افق، دلشان در امید فردا ها

کودکان گرسنه ی هایتی، مادران اسیر بحرینی
بغض دارند ، بغض دلتنگی گله دارند از خدا حتی

بوی باروت می رسد از مصر، از یمن بوی تند خودسوزی
بچه های یتیم غزه هنوز، نا امیدند از همه اما

بیت پنجم رسید و تا اینجا، شش نفر از گرسنگی مردند
درد تو چیست جز یتیمی که بی غذا مانده آنسوی دنیا

ما همین گوشه از جهان خوبیم، حالمان، ای.. بدون تو بد نیست
سامری ها فریبمان دادند دور دیدیم چشم موسی را

یک شب جمعه جمکران، باران، مهر و سجاده ای به سبک کمیل
آسمان ها به سجده افتادند، کاش می شد شما همین فردا..


+پایان.
جامانده
۰۲بهمن

دو ماهی بیشتر می شود که در این وبلاگ چیزی ننوشته ام. و شاید به این دلیل است که دیگر انگیزه ای برای نوشتن ندارم. گفتند بگو، می گویم. یا در واقع "گفتند بنویس، می نویسم."

واقعیت این است که ما آدمها "خیلی خوبیم"، و همین "خیلی خوب" بودنمان باعث می شود خیلی اتفاق ها بیفتد. من از بچگی آدم اهل فکر یا اهل هنری نبوده ام. این موضوع را می دانید کی فهمیدم؟ حدوداً نه سالم بود که بازی با فتوشاپ را یاد گرفتم. هر روز یکی از فنون آن را کشف می کردم و با لذت هر چه تمام تر با آن بازی می کردم. عکس ادیت کن، طرح بساز و طرح ها را عوض کن. بر خلاف دوستانم که در کودکی به بازی با انواع بازی های کامپیوتری مشغول بوده اند و هستند، من از بازی کردن خوشم -می آمد اما بهتر است بگویم چون خیلی وارد نبودم نزدیکش نمی شدم- نمی آمد درنتیجه. و تنها سرگرمی ام در شبانه روز فتوشاپ و انواع برنامه های مالتی مدیا بود. و خب دوره ی خوبی بود. اما بعد از یک سال یا دو سال فهمیدم که در من چیزی به اسم نوآوری یا خلاقیت عنصر بسیار کمرنگیست. من می توانم کپی کنم. کپی های ماهرانه و قوی . اما نمیتوانم بسازم. منظورم از نمیتوانم مطلق نیست ها، منظورم این است که اینطور نیست که هر وقت بخواهم بتوانم از قوه ی خلاقیتم استفاده کنم. و خب به همین دلیل است که فکر کنم هیچ وقت با دروسی همچون ریاضی یا هندسه نتوانستم ارتباط برقرار کنم. بماند.

اما خب این مسائل و دانستنشان باعث نمی شود که اقرار نکنم "خیلی خوبم." و الحق که باید بگویم این "خیلی خوب" انگاشتنم به ضررم تمام شده تا کنون. چون واقعیت این است که من اصلا "خیلی خوب" نیستم. حتی به زور "خوب" هم نیستم. -هرچند تلاشم در راستای خیلی خوب شدن است- این توهم "خوب" بودن است که همه چیز زندگیتان را می تواند نابود کند. خدا نکند که آدم به این اندازه از غرور برسد! خانمان سوز بلایی ست...

من می توانم این را ببینم که چه شد که اینجا ایستاده ام. یعنی چه راهی را طی کرده ام تا به اینجا.. اما قبول کنید که نمیتوانم بگویم. خوشحالم از اینکه در کنار بچه های مسیر هستم. شاید نباید بگویم اما حاضرم پول هم بدهم تا بتوانم آنجا در کنار این بچه ها نفس بکشم. چون حالم خوب است. خیلی خوب.. مدت زیادی بود که احساس می کردم در غربتی وحشتناک گیر کرده ام. اما وقتی کنار این بچه ها هستم احساس می کنم در وطنم هستم. آدم هایی که نفسشان بوی دلنشینی می دهد.. خوب است، خیلی خوب.

اینکه می گویم خوب است از خیلی لحاظ هاست. مثلا وقتی من برای پروژه ی کاری باید بروم و کتاب مقتل الحسین علیه السلام را بخوانم یا آینه داران آفتاب را، خوش وحشتناک عالی ست.. چون خواندن این کتاب تو را به اصلت بر می گرداند. یا بهتر بگویم، تو را به اصلت نزدیک می کند. یا وقتی همه ی آشنا هایت از شهید شدن جهاد مغنیه ناراحتند.. نمی دانم پسر!

یا مثلا زمانی که از در دفتر به بیرون نگاه می کنی و عکس آیت الله طالقانی را می بینی با آن درخشش.. یا زمانی که از در می آیی بیرون و آقای شاه ابادی بهت زل زده است.. یا حتی لحظه ی با شکوه دیدن عکس امام موسی صدر بزرگ بالای پله ها... قاصرم از توصیفش.

این حرف ها برای این است که من تا بحال چند بار شوک های متفاوت تجربه کردم. شوک حاصل از دست رفتن یکی. یکی که هیچ ربطی هم به من ندارد. مثلا آقا مجتبی که به رحمت خدا رفتن، با اینکه تا اون زمان من حتی یکی از مجالسشون رو شرکت نکرده بودم، به شدت احساس یتیمی کردم! اونقدر بد که حتی تو زمان به رحمت خدا رفتن پدرم نکرده بودم.. با حاج رضوان انسی نداشتم اما وقتی جهاد شهید شد با اینکه اوایل خیلی بد نبود ولی ناگهان افتضاح شد! نمیدانم چرا و چگونه این اتفاق می افتد برایم اما انگار عزیزی را از دست داده ای و نمیدانی چه کنی. از آن بدتر موقعی ست که از روی جهاد خجالت می کشی آن زمان که نام رهبرت را می آورد... فرزند امام!

عقبم. احساس می کنم خیلی عقبم. و اما ایده ای ندارم برای نیترو زدن. نیاز به یک نیترو دارم..


مقتل الحسین علیه السلام را که می خواندم یک جایش خیلی بد بود. خیلی خیلی بد بود..

آنجا که سید الشهداء علیه السلام وارد شهر کربلا می شوند و نامه می نویسند به محمد حنفیه برادرشان؛ نامه ای با یک جمله:

« اما بعد، گویا دنیا هرگز وجود نداشته است و آخرت همواره ثابت است...»



انگار در صورتت نگاه می کند و می گوید: " گناهانت به کنار، کارهایت به کنار، عقب ماندگی هایت به کنار... اما بعد، گویا دنیا هرگز وجود نداشته است و آخرت همواره ثابت است..."

بگو چه کنم؟

حالم خیلی خوب است بر خلاف قدیم. عالی ام..

به امید خدا


+نوشتم که حرف گوش داده باشم.

+نیاز به زمان دارم. دو سال یا شاید هم سه سال...

جامانده
۳۰اسفند

ساعات کمی از تحویل سال نود و یک می گذره. و ما وارد سال نود و دو شدیم.

سالی که گذشت پر بود از مسائل مختلف. پر بود از داستان و قصه هایی که شاید این سال رو برای من جاودانه کنند.

سالی که گذشت خیلی چیز ها رو به یاد من میاره، خوب و بد، در کنار هم امسال رو ساختن. و حالا چیزی که پیش روی ماست نامعلومه.

لحظات امید، آرزو، دعا، عشق، لطافت، غم، صبر، درد، نگاه، چشم، دست، صورت... 

خیلی از اولین ها و آخرین های من توی این سال جمع شدن. اولین درد ها و ناله ها، اولین نگاه های نا امید، اولین باری که زیر بغل های پدرم رو گرفتم. آخرین باری که من رو امیر جان صدا کرد. آخرین باری که گفت یا امیر المومنین، آخرین باری که اشک از چشم هاش پایین اومد. آخرین باری که به من نگاه کرد. آخرین باری که دستاشو گرفتم.  آخرین باری که بهش گفتم غصه نخور، خوب میشی. آخرین باری که گفت انشاءالله.. آخرین باری که بهش قول دادم. آخرین باری که پیشونیش رو بوسیدم. اولین باری که دستاش سرد شد..

اولین باری که بدنش سرد شد. اولین باری که کفش هام رو در آوردم و توی قبر رفتم. اولین باری که با دست هام خاک رو صاف کردم. اولین باری که سنگ حرم رو گذاشتم زیر جای سر. اولین باری که پارچه ی سبز حرم رو گذاشتم روی خاک قبر. اولین باری که توی قبر خوابیدم.. اولین باری که تلقین خوندم. اولین باری که روی سنگ لحد نشستم.

آخرین باری که شونه هاش رو با دست گرفتم. آخرین باری که صداش زدم. آخرین باری که بهش گفتم بابا. آخرین باری که لبخندش رو دیدم. آخرین باری که دست به محاسنش کشیدم. آخرین باری که دیدمش...

اولین باری که روی قبرش خاک ریختن...

و منی که با گورکن ها دوست می شوم.

سهراب نوشت. من می نویسم.

وقتی پدرم مرد نوشتم گورکن ها شاعرند. حضور فاجعه ی آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود. وگرنه من می دانم و می دانستم که گور کن ها شاعر نیستند..

وقتی که پدرم زنده بود بار ها و بار ها این جمله ی سهراب را خواندم و هیچ چیزی نفهمیدم. اما حالا..

حالا که هشت ماه می گذرد و من در لحظه ی تحویل سال به جای اینکه تورا در حال دعا کردن و روبه قبله نشستن ببینم. زیر خرواری خاک می بینم. با سنگی سیاه که بین من و تو فاصله انداخته..

بیا به یاد آن زمان ها.. وقتی دعای تحویل سال را می خوانی رو کن به سمت قبله، صلوات بفرست. دست هایت را بیار بالا.. گردنت را کج کن و زیر لب برایم دعا کن... زیر لب برایم دعا کن. برای پسری که لایق نفرین است...

آرزو داشتم در کنار شهدا ببینمت. خدارا شکر که به آرزویم رسیدم. 

امسال گذشت، با تمام اولین ها و آخرین هایش. 

اولین باری که احساس یتیمی کردم. درست بعد از رحلت آقا مجتبی. اولین باری که بی هوا گریه ام گرفت، درست سر قبر آقا مجتبی. اولین باری که احساس کردم تنهای تنهایم. درست همان لحظه ای که صورت خندانش را روبه رویم تصور کردم.

امسال گذشت با همه ی اولین ها و آخرین هایی که مهم ترین روز های عمرم را می سازند.

(خاطره های خوب زیادن. اما همشون پرایوت ان:-" بهله)

سالی پیش روی ماست. من، خانواده ام و تمام ایرانی ها.

سالی که گذشت پر بود از سختی. و قطعا سالی که می آید سخت تر هم هست.

اما امید ما به تو است. ای پیر خسته دل انقلاب.

پدرم همیشه می گفت هیچوقت نباید از آقا جلوتر و یا عقب تر باشی. چه طلحه و زبیر و چه معاویه و خوارج. همیشه سلمان فارسی باش.

امید ما شادی دل توست. که شادی دل تو شادی دل مهدی و شادی دل مهدی شادی دل زهراست.

همیشه پای تو هستیم. نه برای خودمان. برای پاسداشت خون شهدایی که در وصیت نامه ی همه شان رد پای تو و مراد جمارانی ات روشن است.

برای عمل به وصیت همان هایی که جانشان را برایمان گذاشتند. همان هایی که به نفس امام قدسی شدند.

 پایان.


 فیلم سخنرانی رهبر معظم انقلاب به مناسبت گرامیداشت نوروز 92

صوت سخنرانی رهبر معظم انقلاب به مناسبت گرامیداشت نوروز 92


سال حماسه ی سیاسی و حماسه ی اقتصادی مبارک

جامانده
۳۰دی

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم 

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم


در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش         

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم


 لب باز نکردم به خروشی و فغانی 

 من محرم راز دل طوفانی خویشم


یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی 

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم


از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم 

  شرمنده جانان ز گرانجانی خویشم


بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

  افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم


هرچند امین، بسته دنیا نیم اما          

دل بسته به یاران خراسانی خویشم


+سید علی آقا خامنه ای، رهبر معظم انقلاب

جامانده