جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مثنوی» ثبت شده است

۰۳تیر

باز باید به تیغ تیز سپرد، نی به نی جسم این قلمها را

باز باید به اشک دیده نشاند، پا به پا پای این قدم ها را


باز در راه شهر خاکی ها، موجی از گل عذار می آید

بر تن سرد و خیس شب زده ها، اینک اما بهار می آید


همه ی ذره های یخ زده ها، با ربیع الانام می شکفند

همه دل های منتظر انگار، با نسیم قیام می شکفند


آسمان رنگ دیگری دارد، ماه در نیمه شب خودِ بدر است

نور سر تا سر جهان پیداست، گوییا این سحر، شب قدر است


نفسی در میان سینه شده، حبس و دل بیقرار و بی پروا

لحظه ای چشمهای تار جهان، گشت روشن به ماه سامرا


شده پروانه ها به دور سرت، گرد تا گرد دلبری جمعی

انفجاری پر از طراوت صبح، مثل قنداقه ای، گلی، شمعی


آمدی و بهار پیدا شد، سینه ی تنگ و خسته ام وا شد

آمدی با نگاه سبز بهار، مهر تو در دل پدر جا شد


اصلا انگار با تو می آمد، عرش اعلا ز آسمان خدا

ای گل سبز باغ پیغمبر، ای شبیه حسین، جان خدا..


قلم من ز وصف روی شما، مثل طاق نهم ترک برداشت

چون که نقش رخ تو را امشب، ذات حق بی نظیر و تک برداشت


آه آقا آمدی ای کاش، چشم بر روی ما ببندی تو

بی توجه به این جماعت پست، باز با یک نظر بخندی .. تو


چه بگویم ز نان هر شب مان، چه بگویم از این دل تاریک

از گناه و از این دو رنگی ها،آگهی مان عزاست یا تبریک؟


ما عروسی گرفته ایم امشب، باز شادی.. تو برو آقا

همه مشغول جشن و هلهله ایم، کار داری؟ تو برو آقا


مردم شهر خوب من اینجا، همگی غرق کار و مشغله اند

هر یکی شان ز درد می نالند، کی به فکر عزیز فاطمه اند؟


چارده بیت من تمام شده، نامه ام مانده والسلام .. امضا

کوفه تکرار شهر تهران است، لشکرت صید نان شده.. تو نیا


+ ویرایش شد

جامانده
۰۶ارديبهشت

وقتی که اوج بال و پرت با صدای آه
با کیسه ای دوا و مسکن شده تباه

وقتی میان چشم پر از خواهشت هنوز
وقتی کنار خواب تو آرام گشته روز

وقتی صدای هق هق درد از ورای درد
وقتی شبی سحر شده با گریه های مرد

وقتی بدون چاره به در خیره می شود
وقتی که درد بر بدنت چیره می شود

وقتی سرنگ حاوی «من» می شود تمام
رگهای سوخته، بازی «تن» می شود تمام

وقتی که تخت با تو هم آواز می شود
وقتی درِ مسکن تو باز می شود

وقتی که اشک با تو سرازیر می شود
وقتی به وقت قرص تو تأخیر می شود

وقتی که کار من شده حسرت برای تو
وقتی نشسته ام بغل رد پای تو

...

نمیدونم چجوری تسلیت باید گفت..
اینو اینجا میذارم. تا بمونه..
جامانده
۲۲تیر
دست خود را به ضریح تو در آویخته ام،

 هرچه دارم همه را پای شما ریخته ام،


 گر نگاهی نکنی راه به جایی نبرم،

 نظری کن به دلم، ای که تویی تاج سرم،


 همه گویند قسم جان جوادت بدهم، 

دل خود را پی آن درّه ی نابت بدهم،


 همه گویند رضایی و کرامت داری، 

به غلامان در خویش لطافت داری


به  حریم کرمت بادل پر آمده ام

کرمی کن که گدایم پی دُر آمده ام


بر در پنجره فولاد دخیلی بستم

به امیدی که به  لطفی تو بگیری دستم


حاجتی دارم و از لطف شما دور نیم

نوکری هستم و از عشق تو رنجور نیم


مستی و باده و می را ز شما داشته ام

نامه ام را ز ازل نزد تو برداشته ام


ای امامی که تورا با همه جان می خواهم

نه درم خواهم و نه کل جهان می خوام


من جامانده بسی بر کرمت دل بستم

تا تو لطفی بکنی در حرمت پا بستم

جامانده
۰۵تیر
دست به دامان فنا می زنم

از یم تو جام بقا می زنم


دست به محراب کشیدن بس است

زلف تو را خواب کشیدن بس است


زلف پریشان کن و کارم بساز

مستی خود چاره کنم جرعه باز


مست شدم از می ناب تو شاه

مست رخ مست نمای تو ماه


دست به دست تو گره می زنم

بر در تو قفل گره می زنم


دست نداری و تو مشکل گشا

هر گرهی باز کنی بی دوا


در مرا کی تو دوا می کنی؟

جان مرا غرق شفا می کنی


غصه ی چشم تو مرا پیر کرد

خورد شدم، خوار و زمین گیر کرد


دوش به یادت شب مستی گذشت

هوی تو با باده پرستی گذشت


باده ی من را تو خودت پر نما

مست تو ام قلب مر دُر نما


از دل جامانده تراود گناه

لیک امیدم به تو باشد، تو ماه


دست بگیر و ببرم تا حرم

درد مر کن تو دوا دلبرم



+ سلام و درود خداوند بر تو ای سقای تشنگان کربلا.

+ حاشا که شعر برای سقا باشد و مادرش صله ای به درویش مستمند ندهد.

جامانده