جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۷۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۱۸آذر

مانند پر رها شده در باد می رود

رنجور از این سیاهه ی بیداد می رود


بیگانه از خود و خودِ بی گانه از همه

در جستجوی بی همه آباد می رود


زندانی همیشه به زنجیر سرنوشت

در حصر میله های غم از یاد می رود


اینجا اگر همیشه دلش غرق درد بود

آنجا که می رود به دل شاد می رود


آری بیا فرشته  پایان قصه ها

زندانی ات رها شده آزاد می رود


*****


شاعر شکست، تکه شد و باز روی باد

با بغض خفته در پس فریاد می رود

جامانده
۱۲آبان
اول خدا به نام تو نام مرا نوشت
شاید مرا ز خاک حریم شما سرشت

آخر همیشه میل دلم سوی کربلاست
در مسجد و کنیسه و بتخانه و کنشت

هر شب به صبح «آدم» و من گریه می کنیم
من در فراق کرببلا او تب بهشت

هرگز مرا ز خانه ات آقا نرانده ای
من خانه زاد این حرمم، خوب یا که زشت

خط غلامی من و اربابی شما
ممتد رسیده تا به ته خط سر نوشت

با تو همیشه حاصل این دشت گندم است
حتی اگر که سنگ کسی جای دانه کشت

این سینه این حسینه این چشم پر ز خون
وقف شماست قطره و زخم و ملات و خشت

+ تلاشی برای بازگرداندن طبع شاعرانگی از دست رفته..
+ تصویر!
جامانده
۲۸مهر

ای همهمه ی نام

ای خلوت اوهام


ای ماه دل افروز

ای شام سیه فام


خورشیدم و خاموش

دریایم و آرام


چشمی که جدا ماند

از شاخه ی بادام


اشکی که فرو ریخت

در آینه ی جام


نامم همه جا رفت

پیغام به پیغام


از قونیه تا بلخ

از تیمره تا شام


در گشت و گذارم

از عقل به اوهام


نزدیکم و دورم

چون کفر به خیام


شایسته ی تحسین

سیلی خور دشنام


بازیچه ی تقدیر

فرسوده ی ایام


پلکی بزن ای مرگ

تا پر کشم از بام..



+فاضل نظری - اقلیت

جامانده
۲۰شهریور
سوت قطار، غسل زیارت، دم اذان
چشمی که باز خیره شده سوی آسمان

یا ایهالغریب منم آن مسافر
دلتنگ و بی قرار .. پر از دردِ بی نشان

باب الجواد، بارش باران، اذان صبح
نقاره خانه، صحن گهرشاد، سایـ بان

آری منم، شکسته پر و بال.. آمدم
سلطان کبریای کرم.. غوث.. الامان

محتاج یک نگاه، گرفتار، بی کسم
مگذار تا که رو بزنم پیش این و آن

پر پر زده دلم به هوای زیارتت
آقا قسم به آن دل تنگ جوادتان

از این جهان سرد پر از دود بی بها
مشهد برای من، همه اش مال دیگران

دیشب دوباره بوی حرم را شنیده ام
«آقا دلم عجیب گرفته برایتان»

جامانده
۱۹شهریور

بـ/ـنـ/ام خــ/دا


فریاد زدم ولی صدایی نرسید

از راه تو هیچ رد پایی نرســید


ماننـد پرنده ای که در حســرت ماه

هر قدر که پر کشید.. جای نرسید!



+ ممنون.

جامانده
۰۹شهریور

چشم وا می کنی و باز همان روز سیاه

باز آن خاطره ی تلخ ز دنیای تباه


آری ای دخترک شهر پری های قشنگ

این همان است همان شهر پر از دود گناه


خواستیم از پر پرواز بگویی بر ما

چاله ای بود در این شهر که افتاده به چاه


این همان شهر سیاه ست که یک عمر فقط

دید رویای سپیدی به چراغانی ماه


ما همان شهر نشینان پر از فاصله ایم

عاشق شهوت و دلداده ی سیم و زر و جاه


دلخوشی وقف همان کاخ نشینان شده و

پدری.. در تب پولی  به سر اندازه ی کاه


ترس بابای فقیری ز همان رویایی

که زده بر سر آن دختر کوچک بی گاه


کوچه ها ساکت و تاریک فقط جای همان

بچه های دم پل، پشت چراغ و در راه


بغض هایی که ترک خورد پس از یک لحظه

بغض هایی که نشستند به یک موج نگاه


باز هم بارش باران شده در حومه ی شهر

بغض ابری ترکیده ست از این سوزش آه


شهر سرد است، در این کوچه مراقب تر باش

یخ زده هر که در این شهر ندارد همراه..


+اولین شعر نقد اجتماعی. امیدوارم مورد قبول واقع بشه.

جامانده
۱۲مرداد

زاهدی را گفتند جمله ای بگو که در هنگام شادی غم بیاورد و در هنگام غم شادی..

گفت: 

این نیز بگذرد..


دلم تنگ شده بود گفتم یه سری به اینجا بزنم. با اینکه هرکی اینجا میاد نه نظر میذاره نه میگه که اومده. اما بازم دلم خوشه به خودم که بهش سر می زنم.

می دونی اینا همه ش خاطره میشه.

خاطره هایی که خیلی ها توش نیستن..



تو می روی و منی که باید بروم!
یا هست مسیر خوب یا بد.. بروم

مانند پری که روی خاک افتاده
از هر طرفی که باد آمد بروم..

خودم


دلم گرفته از این روز ها.. دلم تنگ است
میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است

سلمان هراتی


+ حدودا یک یا دو ساله که به جغد علاقه ی زیادی داشتم. اما جدیدا چیزی ازش فهمیدم که باعث شد علاقه م چندین برابر بشه.
جامانده
۰۵تیر
شعرم تو را به پرده ی انظار می کشد
مانند گل تو را و مرا خار می کشد

نقش نگار و عاشق و دست نیاز را
ماه و مناره ای به شب تار می کشد

در امتداد وصل قلم موی زلف تو
حلاج را دخیل سرِ دار می کشد

قلب مرا چو پیرزن پنبه در بغل
خال تو را چو یوسف بازار می کشد

در اعتکاف مسجد و گاهی به میکده
زاهد نمای عابد و خمار می کشد

مانند حال من شده و مثل هر شبم
لحظات بی تورا همه بیمار می کشد

شب تا سحر نگاه بدون قرار را
در حسرتت شکسته دل و زار می کشد

حالا که چشم تو شده رویای هر شبش
انگار می کشد و نه انگار می کشد

چون روزه دار لحظه قبل اذان شده
حتی خیال خام تو را تار می کشد..

+ویرایش شد
جامانده
۲۶خرداد

لحظه ای مکث و نگاهی بی شکیب

دست هایی بی رمق، چشمی غریب


ما ز یاران چشم.. یاری.. هیچ هیچ

آنچه می پنداشتیم از یک فریب


در میان شهر حوا ها شدم

مثل آدم محو عطر و بوی سیب


حال من خوب است اینجا.. خوبِ خوب

روبه راهم، رو به یک راه عجیب


لاک پشت لحظه های شب هنوز

چشم در جاده به آن صبح قریب


یاد زنگ مدرسه، تأخیر صبح

باز پشت درب ناظم، بی نصیب


اینک اما دست هایم بسته است

چشم هایم خسته اند و بی حبیب


های ناظم! من همان تأخیری ام

بچه ای تنها و کم حرف و نجیب


یاد داری گفته بودی بر سر

نمره ها باید جلو زد از رقیب؟


نمره را تجدید آوردم چو شد

دوستی ها ضرب در صفرِ ضریب

جامانده
۰۹خرداد

می آمدم تا بگویم، از عشق و در دل نهفتن
داغی که در سینه مانده، رازی سراپا نگفتن

می آمدم تا بگویم از شکوه هایی که دارم
از بی کسی ها و درد دل را به آیینه گفتن

می آمدم تا رسیدن، تا پای جان.. تا دویدن
تا با دو چشمت ببینی، در فصل سرما شکفتن

شبهای بی تو نشستن، بغض و نگاه و شکستن
در بستری سرد و خالی، در حسرت بی تو خفتن

در یک کویر پر ازغم، با گریه هایی دمادم
رد غم رفتنت را، از دیده با اشک رُفتن

جامانده