جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۷۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۱۷فروردين
یا صدیقه الطاهره


تنها کنار بستر زهرا نشسته بود

از غصه ها و جور زمانه که خسته بود


صورت به روی چادر خاکی گذارده

وقتی هنوز صورت خود را نبسته بود


اشکش ز هر دو چشم سرازیر می شد و 

پشتش ز ظلم های مدینه شکسته بود


شرمندگی که طاقت او را بریده بود

چشمش هنوز روی همان بندِ بسته بود


آن حیدری که هرّه ی او خیبری گشود

زانو بغل گرفته و کنجی نشسته بود


زهرا میان غربت کوچه صدا زدش

سیلی که روی صورت پاکش نشسته بود


حیدر به بند بسته و اشکش روانه شد

آن دم که دید میخ به پهلو نشسته بود



شرمنده، قافیه تنگ اومد.

ایشالا دعا کنید دفعه بعد درس بشه

جامانده
۱۳اسفند
یا حق


خواستم تا شبی قلم بزنم

خط سرخی به روی غم بزنم


خواستم تا به یاری خورشید 

مطلعی دلربا رقم بزنم


خواستم تا زچشم تو گویم

که شبی با دلم قدم بزنم


سخن دوست خوشتر از آنست 

که من از روی دوست دم بزنم


خواستم تا ببینمت یک شب

و دم از عشق بی حدم بزنم


و بگویم جهان تو شاهد باش

که بر ابروی دوست خم بزنم


و گذارم به روی خاکی سرد

رخ جامانده ای رقم بزنم

جامانده