تنها کنار بستر زهرا نشسته بود
از غصه ها و جور زمانه که خسته بود
صورت به روی چادر خاکی گذارده
وقتی هنوز صورت خود را نبسته بود
اشکش ز هر دو چشم سرازیر می شد و
پشتش ز ظلم های مدینه شکسته بود
شرمندگی که طاقت او را بریده بود
چشمش هنوز روی همان بندِ بسته بود
آن حیدری که هرّه ی او خیبری گشود
زانو بغل گرفته و کنجی نشسته بود
زهرا میان غربت کوچه صدا زدش
سیلی که روی صورت پاکش نشسته بود
حیدر به بند بسته و اشکش روانه شد
آن دم که دید میخ به پهلو نشسته بود
شرمنده، قافیه تنگ اومد.
ایشالا دعا کنید دفعه بعد درس بشه