جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۰۱شهریور

گاهی از آسمان خیالم عبور کن

شعر مرا به نیمه نگاهی مرور کن

 

گاهی بیا و این دل من را جلا بده

گاهی بیا میان ضمیرم خطور کن

 

حاجت نکرده اهل کرم لطف می کنند

وقت سحر شده، تو خودت باده جور کن

 

گاهی میان مسجد و گاهی به میکده

هر دفعه باده نوش ز جام طهور کن

 

افطار ها برای نشستن کنار تو

مستم، کمی بیا و تو میل حضور کن

 

خرمای وصل را برسان موقع اذان

با نان دست خود دل من پر ز نور کن

 

این ربنا کجا و دعای شما کجا

آتش بزن به سینه و دل پر سرور کن

 

دل مرده ام قبول، اما مسیح من

یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن

 

جامانده را بیا و ز خود آبرو بده

با عشق خویش سینه ی من پر غرور کن
جامانده
۲۵مرداد

وقت سحر شد و دل عاشق کباب شد

آوای عشق، دامن و آتش جواب شد

 

وقت سحر شد و دل من باز گریه کرد

مابین گریه ها غم عشقت شراب شد

 

لختی امان، بیا و دلم را نظاره کن

آباد خانه ات، که دل من خراب شد

 

من باده نوش وقت سحر های مسجدم

جامی بیار باده بده قحط آب شد

 

هربار می کنم رخ ماهت نظر به آن

این بار جام من بشکست و سراب شد

 

خیرت قبول ساقی جان باده ات بخیر

باری دل خراب و حزینم بخواب شد

 

جامانده را بیا و دمی باده نوش کن

وقت سحر شد و دل عاشق کباب شد



+وقت زیادی ندارم برای رسیدگی به مسائلی که متوجه منه، بعد از امتحان خدمت میرسم

جامانده
۰۸مرداد
مجنون دگر در قصه ها لیلا ندارد

فرهاد در دل شادی دنیا ندارد


شیرین کنار خسرو و لیلا به خانه

معشوقه دیگر در برش شیدا ندارد


دیشب خدای تیشه ها از بیستون رفت

فرهاد دیگر در شبش رویا ندارد


شیرینی شب از شب و رویای او رفت

امید آمالی به ای دنیا ندارد


مدهوشی و مستی دگر در قصه ها نیست

ساقی دگر در باده ها غوغا ندارد


جام می من بشکند با اشک دیده

جامانده دیگر در جهان بابا ندارد


تازه شدم مثل تو ای ماه عزیزم

باده شکسته کار با دعوا ندارد


هشیاری ام را چاره کن با جام باده

مستی من در این جهان همتا ندارد


اینو تو هفته پیش گفتم.

اینم عکس:

جامانده
۰۴مرداد

یا ایها الذین آمنوا استعینوا بالصبر والصلاة ان الله مع الصابرین(سوره مبارکه بقره آیه 153)

 

پدرم مرد...

لحظات آخر توی آی سی یو کنارش نرسیدم. اما وقتی جون داده بود اونجا بودم. اونقدر آروم جون داد که اگر اون دستگاه ها نبودن، هیچکس متوجه نمی شد... آروم مثل یک گل... بی صدا...

رسیدم بالای سرش و دست روی پیشونیش کشیدم، بوسیدمش و بالای سرش قرآن خوندم... اون لحظه پاهام داشت می لرزید اما حس می کردم الان خیلی سبکه، خیلی سبک. تموم شد. همه چی تموم شد.

تشییع پیکر خیلی با شکوه و شلوغ بود. خیلی هم خوب بود. و بعضی جاهاش بازم کارایی که خدا کرد با ما. اینو می دونم که بخاطر خودش بود و من اشتباه فکر می کردم که مردم اذیت می شن. اون مردم تا خود امامزاده اومدن.

یه سنگ از تو حرم امام حسین آورده بود. وقتی قبر رو کندن رفتم پایین و سنگ رو گذاشتم جای سرش، یه پارچه سبز هم زیرش. آب زمزم ریختم توی قبر و خوابیدم اونجا. قبر خیلی خوبی بود. لا اقل اگر فعلا فقط از لحاظ مادی بهش نگاه کنیم. هم گشاد بود هم دراز

آوردنش.. زیارت عاشورا خوندیم. یادمه خیلی زیارت عاشورا دوست داشت. موقع هایی که زیاد درد می کشید ازم می خواست براش زیارت عاشورا بخونم، مناجات امیر المومنین ....

گذاشتنش توی قبر، وقتی که بند های کفن رو باز کرد و سرش رو بیرون آورد همه ی جمع با چشمای خودشون دیدن که چه خنده ای داشت. مثل خنده ی یه آدم معمولی، نیش های باز و  دندان های پیدا... من تا اون موقع گریه نکرده بودم هیچ، زدم زیر خنده... خوش بحالش، چه سعادتی...

رفتم توی قبر کنارش، تربت امام حسین گذاشتم تو دهنش، ریختم رو سینه ش، هم سنگ رو خودش آورده بود هم تربت رو، غبار حرم رو هم آورده بود. درش رو باز کردم  و همه جاش ریختم. هم روی سرش و هم صورتش و... همه رو خودش آورده بود، انگار می دونست یه همچین روزی نیازش میشه.به محاسنش دست کشیدم و آب زمزم رم ریختم روش. بازو هاش رو گرفتم تو دستم و تلقین بهش دادم... احساس کردم که داره بهم افتخار می کنه، ناراحت نبودم. نه از نبودنش و نه از تنهایی قبرش، چون امام رضا به همه شیعه هاش قول داده که شب اول قبر تنهاشون نمیذاره. ما دلمون به امام هامون خوشه

لحد گذاشتن و روش گل ریختن، همه چی تموم شد، آروم آروم خاک ریخته می شد و بین من و او به وسعت یک دنیا فاصله ایجاد می شد... همه چی داشت زیر خاک محو می شد

قبرش رو کنار قطعه شهدا گرفتم. دقیقا پایین پای شهدای گمنام. وقتی اونجا باشی اصلا حس نمی کنی که توی قبرستونی، اونجا واقعا یه تیکه از بهشته. من بیشتر جمعه ها میرم اونجا، آرامشی که توی قطعه ی شهداست توی هیچ جای دنیا نیست. و شک ندارم که پدرم هم در آرامش اونجا غرق شده.

 باید برم.

اون هم بایس می رفت..

هممون می ریم، دیر یا زود... و هیچوقت آخرین صحنه و خنده ش رو توی قبر یادم نمیره. انگار که اصلا مریض نبوده. 

وقتی دنبال شعر روی عکس بودم همین به ذهنم رسید.

باشد قرار و وعده ی ما جنت الحسین

عکس خیلی حجمش بالا بود، کار خودمونه، خیلی هم قشنگ شد. اونو میذارم، الان باس برم.

خیلی از حرفامو نزدم. خیلی هاشو بعدا می زنم.

از حسین دانش ممنونم که تو تشییع شرکت کرد. از نیما به خاطر اینکه تو سایت زد و از بچه ها به خاطر تسلی هاشون

یا علی

جامانده
۳۰تیر
همه رو پاک کردم....


خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته، به آن می خندم


می گم تا آرومم کنی...

نمی گم...

گفتن نداشت، نداره و نخواهد داشت، اشتباه از من بود...


ایهالناس، من اصلا خوش نیستم. آرامش می خوام، قبرستون می خوام. یه چی می خوام...

ولش کن.

به رسم هر ساله، در ایام ماه مبارک رمضان، کوچه کثیف ها در کنار مسجد ارک برگزار می شود. شما می توانید وارد شوید و خود را خفه کنید. با فلافل...

به نظر من از بزرگترین رستوران تهران هم فلافلاش خوشمزه تره... اصن وقتی می خوری انگار داری از این غذاهایی می خوری که طرف سیصد هزار تومن پول میده واسش. بعد اصن نمی فهمه چی خورده. کوفتش می شه. من که به شخصه تو قاموسم نمی گنجه سیصد هزار تومن پول غذا بدم. نه که نداشته باشم اما شرمم میاد.

دیروز برگشتم به مامانم گفتم که من هیچوقت هیچی کم نداشتم. اما همیشه کمبود رو داشتم. خونواده ما کلا اینجوریه. هیچ وقت خرج اضافه نکرده. نکردیم. نکردم...

چه پول داشتیم چه نداشتیم، هیچ وقت خرج نکردیم، هیچ وقت راضی نبودیم. هیچ وقت راضی نبودم. دیروز خدارو شکر کردم. که تو زندگیم درد های مختلفی کشیدم. ویا سرنوشتم رو طوری می بینم که درد های مختلفی رو باید بکشم. اما اصلا ناراحت نیستم. پناهم چندتا از دوستای نتیم شدن که به همون اکتفا می کنم. خستگیمو تو سایت رفع می کنم. شادیمو با دوستای مسنجرم تقسیم می کنم. دنیای خوبیه، لااقل برای من.

وقتی حمید یکتا مرد. من خیلی راحت فهمیدم حمید چی کشیده... خونواده ش چی کشیدن و دخترش قراره چی بکشه.. ولش کن...

خیلی حرفا هست...

عاشق شدم. عاشق بودم... اما شک دارم که عاشق بمونم... روزگار بعضی وقتا آدم رو آبدیده می کنه، قلبی واسش نمیذاره...

همیشه سختی هام رو با خودم تقسیم کردم و هیچوقت نه کسی پیدا شده و نه خواستم اونو با کسی شریک بشم.

اما الان به شدت نیاز به یکی دارم. می دونم چی می خوام اما نمی دونم کجا دنبالش بگردم. اگه سر به بیابون بذارم پیداش می کنم. تا حالا چندبار خواستم برم از خونه. اما خونوادم منو می خواد الان.. شاید موقعی برم که دیگه خیلی دیر باشه...

قلب آدما هم ظرفیت داره واس خودش...

ولش کن...


فکر نبودن تو...


خالیه عریضم... زبونم نمیکشه. شاید بازم پاک بکنم...

جامانده
۲۷تیر
آرامش...

بعضی وقتا دعا  می کنم که جاش بودم. خیلی بهتره.


به وقت مردنم ترسی ندارم

 که نام دلبرم بر سینه دارم


منو سنگ لحد با هم عجینیم

که من با تربتم آیینه دارم


وفا کن وقت مرگم عهد خود را

که امیدی به امداد تو دارم


نکیر و منکر و تاریکی قبر

به لطف نام زیبایت ندارم


غلامی از غلامان حسینم

و من از زینبش هم دیِن دارم


تن من بوی عطر سیب دارد

ز شش گوشه نشانی بر مزارم


به روی سینه و دست و سر من

نوشته عشق من باغ و بهارم


حسین است و دگر چیزی نمانده ست

حسین و زینبش را دوست دارم


شب وحشت بیایی در بر من

که من بر ساقی ات در انتظارم


بیاد دست از تن پاره ی او

شب و روزم به عشقش خاکسارم


بیاد چشم غلتانِ به خونش

به دستان جدایش وام دارم


الا لیلی، پدر را باز دریاب

من جامانده چون در انتظارم


یه وقتایی یه چیزایی خیلی آدم رو اذیت می کنه. اما آدم باید در مقام رضا باشه. اینو حسین گفت. ازت ممنونم داداش، اصطلاح خوبی بود. جانبازی در راه آرمانها مستلزم صبر بر سختی ها و مصائب است. و زینب کبری اسطوره ی صبر، ام المصائب سرمشق زندگی من. وضعیت دیگه کاملا قرمزه.

می گم که دلم سبک بشه. با این که از بار دلم چیزی کم نمیشه و فقط بهش اضافه میشه. پدر من یک ساله که به دلیل مشکلات جانبازی و اعصابش به بیماری سرطان کبد مبتلاست. بعد از یک سال کشیدن درد و صبر و مقاومت، شاید این یکی دو هفته آخرین ایام عمر پر برکتش باشه. با رفتنش برکت از خونه ی ما میره اما کاملا در مقام رضا هستم. شهید میشه و در مقام شفاعت خانواده ش رو شفاعت می کنه. اما به دور از همه این ها این یه چالش توی زندگی من هست و چالشیه که هیچ وقت پر نمیشه. امشب به دلیل خونریزی معده عمل جراحی داره، و این عمل ریسک بسیار بالایی داره. اندکی از دوستام اطلاع دارن، اما خیلی ها نه. این جا گفتم که کسی از دست من ناراحت نشه. و همه من رو به خاطر کم کاری ها و بی توجهی ها و اشتباه هام تو این مدت ببخشن. 

باید نا امید ترین آدم دنیا باشم اما سعی می کنم نباشم. و نیستم. تا آخرین لحظه دستم به سمتت درازه. تموم مشکلاتی که برام درست کردی رو با جون خریدم. دیگه هیچ باکی ندارم. می دونم که بعد پدرم، هیچ ضمانتی نیست که مادرم بمونه. اما من تا تهش وایسادم.


شاید این آخرین پست این بلاگ باشه. چون دیگه معلوم نیست که زندگی من چجوری رقم بخوره. به کسایی که لازم بود گفتم. پس خودتون هر کاری می خواید بکنید.

اگر بابام تا پونزده ماه رمضون زنده موند. یه شعر برا آقا کریم اهل بیت میگم و میذارم توی بلاگ.


بازم منو به خاطر کم کاری هام ببخشید. اگر کسی ازم دل آزرده شد. یا رنجید و یا ناراحت شد منو ببخشه.


از همه دوستای خوبم هم عذر می خوام، هنوز به خیلی هاشون نگفتم، خیلی از بیرون نتی ها حتی، اما بازم عذر می خوام.


عمری سر خوان تو نمک گیر شدیم

تنها سر سفره ی شما سیر شدیم


هر کس به رهی جوانیش را طی کرد

ما هم در خانه ی شما پیر شدیم


چون نوبت مرگ هم که رسد باک نداریم

ما قول زتو گرفته و شیر شدیم


همگی در پناه مولا علی 


جامانده

جامانده
۲۲تیر
دست خود را به ضریح تو در آویخته ام،

 هرچه دارم همه را پای شما ریخته ام،


 گر نگاهی نکنی راه به جایی نبرم،

 نظری کن به دلم، ای که تویی تاج سرم،


 همه گویند قسم جان جوادت بدهم، 

دل خود را پی آن درّه ی نابت بدهم،


 همه گویند رضایی و کرامت داری، 

به غلامان در خویش لطافت داری


به  حریم کرمت بادل پر آمده ام

کرمی کن که گدایم پی دُر آمده ام


بر در پنجره فولاد دخیلی بستم

به امیدی که به  لطفی تو بگیری دستم


حاجتی دارم و از لطف شما دور نیم

نوکری هستم و از عشق تو رنجور نیم


مستی و باده و می را ز شما داشته ام

نامه ام را ز ازل نزد تو برداشته ام


ای امامی که تورا با همه جان می خواهم

نه درم خواهم و نه کل جهان می خوام


من جامانده بسی بر کرمت دل بستم

تا تو لطفی بکنی در حرمت پا بستم

جامانده
۲۱تیر

خوشا  دلی که به موی شما گرفتار است

خوش آن کسی که سرش را به کوی تو کار است

 

به تیغ زلف کشی عاشق نگون بختت

خوش عاشقی که دلش در پناه دلدار است

 

غروب عشق زلالی ارغوان دارد

به ارغنون رخت جلوه ای بدهکار است

 

الا که می کشی ام با غم نگاه خودت

برای عاشق خسته نگاه تو دار است

 

تو مثل ماه ـی و دریاست عکس رخت

به پیش روی تو خورشید سر بار است

 

 گل وجود تو را قلب من هوا کرده است

اگر چه پیش وجودت دلم چنان خار است

 

به جای مانده ز عشقم، ندارم آسایش

مرا به تیغ نگاهت هزار ها کار است


جاست جامانده


جامانده
۱۸تیر
هرکه در این بزم مقرب تر است

جام بلا بیشترش می دهند


خدا کشتی آنجا که خواهد برد

اگر ناخدا جامه از تن درد


چند می پرسی زجبر و اختیار

اختیار آن به که باشد دست یار


اینا شعراییه که یه مدت دارن واسم می خونن.


خودم اینو دوس دارم:

در دایره قسمت ما نقطه ی تسلیمیم

لف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی


یا تمومش کن یا درستش کن. سختی ها واسم مهم نیس. مهم چیزیه که دارم می بینم.

جامانده
۱۶تیر
بسمه تعالی

تصمیم گرفتم اینبار بنویسم. با تمام وجود برایت بنویسم. سعی کردم برایت شعری بسرایم اما دیدم تو نمی خواهی. خدارا شکر نوشتن را به ارث برده ایم و نیازی به کشیدن منت طبع شعری نیست.

سعی می کنم مختصر بگویم. دوستت دارم و می دانم دوستم داری.

اما شک دارم. دوست داشتن من کجا و دوست داشتن تو کجا. من از ناراحتی تو ناراحت نمی شوم. اما حس می کنم تو از ناراحتی های من ناراحت می شوی. البته فقط حس می کنم. فقط حس. 

حس می کنم چون من تو را دوست دارم، تو هم مرا دوست داری. اما شاید این اشتباه باشد.... نمی خواهم به آنجایش فکر کنم.

خلاصه اینکه وضعیت ناملایم است. امروز روز تو بود. دیشب هم شب تو بود. اما من ناراحت بودم. خودت می دانی برای چه ناخواسته چشمهایم داغ داغ میشد و می بارید. حتی توی خیابان جلوی مردم. اما نمی دانم آیا تو خوشحال بودی یا برای من می باریدی....

اینها شک است. شک هایی که شیطان به جان آدم می اندازد. سعی دارم این را باور کنم. راحت تر است. اما همیشه تلقین به آدم کمک نمی کند... خلاصه که شک در استانه ی ورود است... من با تمام وجود با آن مقابله می کنم... اما نمی دانم باید چه کرد.


صدا زدم که بیایی، که من ز غصه حزینم

صدا زدم که بیایی، تو یار عرش نشینم


واین قوافی و اوزان به خاطر تو بجوشد

صدا زدم که بیایی، تو شاه کاخ نشینم


دلی شکسته و قلبی حزین برای من

تو عشق و صدق و وفایی، ومن چو کوخ نشینم


ز ناله های شبانه دگر امید ندارم

امید من تو کجایی؟ مگو چرای غمینم


نجات بخش تویی و منم گدای حضورت

و یک نظر تو نمایی، امیر خلد برینم


امیر قافله هستی، امید مضطر خسته

تو رهنمای ولایت، چراغ و ماه منیرم


عزیز قلب منی و سلاله ای به حسینی

امید عاشق خسته، دلیل محکم دینم


عزیز مصر به پای تو با حقارت گفت

که من غلام امینم، گدای ماه جبینم


بیا تو زود بیا انتقام را بستان

که طاقتیم نمانده، سری به نیزه ببینم


من از زیارت ناحیّه خوب فهمیدم

چه دیده ای، چه شنیدی، ز یار نیزه نشینم


ولی تو منتقم کوچه ای، تو زود بیا

بگیر حق فدک را، بگیر خیمه نشینم


تو بار من بکشی و پناه من باشی

که من به روز قیامت به مادر تو رهینم


هزار شکر بگویم که عمر خود را هم

برای تو بگذرام، برای نور دو عینم



اومد، با این که خیلی تلاش کردم. به کرمت ببخش. زیاد قوی نیست.


راستی دوتا مسئله....

اولیشو خودت می دونی.... دیگه نمیگم.

دومیشم.....منو بهش برسون. برو بگو چقد دوسش دارم.


یاحق


پ.ن: عاشقتم.... 

پ.ن: جان هر کی دوست داری این دوتا حاجت مارا براورده کن... بعد اصن بزن بکش منو... خیال خودتو راحت کن

جامانده