جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۰۹خرداد
شبی یاد جنون آباد کردم

غروب خسته اش را یاد کردم


هوای بی کسی  های شبانه

هوای غصه ای ناشاد کردم


به عشق مستی و شب های پرُ مِی

به یاد باده اش بیداد کردم


هوای مستی چشمان ساقی

هوای زلف او در باد کردم


نشستم تا که نامش را نویسم

به تقویمم همو رخداد کردم


کرم، جود و سخا از نام پاکش

به زهری نام او را پاد کردم


که نامش جنت و رضوان من بود

به یادش قلب خود را شاد کردم


کرامات وجودت شادی جان

به دنیا نام او فریاد کردم


اگر جامانده از جودش نجوید

یقین عمر گران بر باد کردم

جامانده
۰۴خرداد

منم و یه قلب خالی

من و یک ظرف سفالی


توی روزای نبودت

همه دنیا میشه خالی


منم و چشمای گریون

منم و روز پریشون


شب با تو بودن من

جزء شب های خیالی


منم و کویر خسته

منم و دل شکسته


دل من یخ زده دیگه

مثه گل های تو قالی


منم و گریه ی هر شب

رخت خالی دیدن و تب


گرمی جای تو اینجاس

من بد هوای حالی


غصه هام تموم نمیشه

دیگه حتی روم نمیشه


که بگم خسته شدم من

تو تب بی پرو بالی


غصه ی این دل عاشق

یه شبی مثل شقایق


تو لجن  میمیره آخر

تو میای روش پا میذاری


+ نظری ندارم...


جامانده
۲۳ارديبهشت
مادر، واژه ای از جنس پاکی، عشق، محبت، زحمت، رنج و افتخار...

مادر، واژه ای از جنس حمایت، غربت، بلا، مصیبت و غم....

مادر دوبخش دارد، و هرچه می کشیم از بخش دوم است....

شیخ گفت پدر مثبت است، چه در منفی ضرب شده باشد چه در مثبت تأثیری ندارد، اما مادر منفی است، چه در منفی و چه در مثبت کار خود را می کند.

دیگری گفت مادر ستون خانه است، حتی اگر کوچکترین لرزشی داشته باشد خانه فرو می ریزد، با شادابی اش خانه شاداب می شود و با غصه هایش خانه غصه می خورد.

گفت مادر، مادر و عمق وجود، همه ی هستی من، چینی نازک عشق، قلبی از جنس طلا، چه کسی بیدار است؟

چه کسی هست در این نزدیکی؟ که کند یاد زتو، چه کسی خواهد ماند؟ چه کسی خواهد رفت؟

مادرا، همه گرمای وجودم، زتو و مشعل عشقت جاری است.

چه کسی دید تورا؟

آن زمانی که به تنهایی شب دست به دامان گشتی؟

چه کسی حس می کرد؟

حس تنهایی تو بین غم و غصه و رنج.

مادرا! شرم کنم تا ببرم نام تو را...

مادرا شرم کنم تا ببرم نام تو را....


مادر واژه ای است که برای من معناهای زیادی دارد....

و هرچه دارم از اوست، هرچه می کشم از بهر اوست...

مادر! خالص به آستانت آمدم.

ای ستون منفی خانه، دست گیری کن...

دعایت در حق من چیزی است که به دو عالم نخواهم داد.

روزت مبارک

جامانده
۱۵ارديبهشت

بر آن شدم که بگویم وجود من هستی
تمام زندگی و تار و پود من هستی

بر آن شدم بنویسم که دوستت دارم
که تو تمامی بود و نبود من هستی

به صبح و شام ز فکرت ندارم آسایش
تو اوج بندگی و هر سجود من هستی

چو قطره ای که به مژگان رود می افتد
و من تلاطم موجم، تو رود من هستی

گدای خانه ی تو هستم و ندارم باک
خدای فضلی و ارباب جود من هستی

تو مسجدی تو کلیسا کنیسه ی عشاق
به تاب زلف مسیح و یهود من هستی

سلام خالص جامانده را قبول نما
که تو صواب سلام و درود من هستی



اینو می خواستم واسه کس دیگه ای بگم، بعد واسه ی تو اومد.

نمی دونم من و تو چقدر همدیگرو دوست داریم، اما فهمیدم که من خیلی دوستت دارم.اینو از ته دل میگم.


پی نوشت: خیلی دوستت دارم.

جامانده
۱۰ارديبهشت

بر هر دری زدم که بیایم کنار تو

غافل که درب خانه ی قلبم ببسته ام


درهای مسجدی که ندارد شمیم تو 

با دست عشق بر در عالم ببسته ام


آن مسجدی که قبله ندارد خراب کن

آن دل که سوز عشق ندارد ببسته ام


در قید این قوافی و اوزان و این ردیف

دست دلم به روی خیالم ببسته ام


یادت میان سجده به یادم گره زدی

هر در که غیر توست ز یادم ببسته ام


در آن پیاله ای که عکس رُخَت گشت منجلی

هر باده ای به قید وصالم ببسته ام


خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

من درب خانه ام به دو عالم ببسته ام


جاماندگان! بیاد من از می گذر کنید

چون با سبوی یار نگاهم ببسته ام


مشهد خوش گذشت، جای همه خالی.


+ یه مدت نیستم

+ این پلاس هم از حسین یاد گرفتم:دی


جامانده
۲۴فروردين
عکسی کنار مسجد گوهر کشیده ام

با آن ستون و منبر و محراب بی نظیر


عکسی زصحن و مرقد دلبر کشیده ام

از نوکری و مجلس ارباب بی نظیر


عکسم رسید گوشه ای از صحن انقلاب

ساقی بیار باده ی بد ناب و بی نظیر


ابر کرم رسید به بالای گنبدش

گفتم ببین چه است این خواب بی نظیر


ساقی طلب نما که بیایم به بارگاه

سقا کمی بنوشم از آن آب بی نظیر


مستم زباده ای که بدادی به دست من

مستم ز زلف یار از آن تاب بی نظیر


جامانده ام به غیر تو یاری ندیده ام

من عبد خانه زاد و تو ارباب بی نظیر


می خواستیم بریم مشهد پولش جور نشد. بعد کنسل کردیم. بعد گفتن شما بیا پولشو ما می دیم. ماهم بسیار خرکیف گشتیم.

جامانده
۱۷فروردين
یا صدیقه الطاهره


تنها کنار بستر زهرا نشسته بود

از غصه ها و جور زمانه که خسته بود


صورت به روی چادر خاکی گذارده

وقتی هنوز صورت خود را نبسته بود


اشکش ز هر دو چشم سرازیر می شد و 

پشتش ز ظلم های مدینه شکسته بود


شرمندگی که طاقت او را بریده بود

چشمش هنوز روی همان بندِ بسته بود


آن حیدری که هرّه ی او خیبری گشود

زانو بغل گرفته و کنجی نشسته بود


زهرا میان غربت کوچه صدا زدش

سیلی که روی صورت پاکش نشسته بود


حیدر به بند بسته و اشکش روانه شد

آن دم که دید میخ به پهلو نشسته بود



شرمنده، قافیه تنگ اومد.

ایشالا دعا کنید دفعه بعد درس بشه

جامانده
۱۳فروردين
به عشقت دوباره، همین آرزومه

ببینم ضریحِ، حسین روبرومه

دوسِت دارم آقا، محاله ندونی

خونم روضه ها شد، تو اوج جوونی

نگاهم دوباره، به گنبد طلاته

شب جمعه زهرا، توی کربلاته

میگه پیکرت رو، رو خاکا کشیدن

لب تشنه مادر.....

شب جمعه آقا، حرم شور و غوغاس

قرار منو تو، دم کف العباس

جامانده
۱۱فروردين
واسه خودم می نویسم

یاد گرفتم بدبختی هایم را با خود شریک شوم.

سخن قصار از جامانده

این بازی روزگار است. یا به قول کوبن خدا هم گاهی شوخی اش می گیرد.

گاهی اوقات قلبم در سینه ام سنگینی می کند، از دیدن این همه رنج، حالم به شدت خراب می شود. وقتی می بینم همه خوبند، همه راه می روند و نفس هاشان به راحتی بالا می آید، اما .....

نه، من این را یاد گرفتم. هیچ وقت این را بهم نخواهم زد.

قلبم سنگینی می کند، وقتی پدری فرزندش را در آغوش می گیرد.....

وقتی دختری با پدرش می خندد....

وقتی همسری در کنار شوهرش لذت می برد....

آری حسادت می کنم....

سینه ام تهی می شود، وقتی دختری را در کنار عکس پدر می بینم....

وقتی پسر بچه ای را می بینم که از ظلم دوستانش نمی داند کجا برود، پدر.....

قلبم از سینه بیرون می آید وقتی همسری را می بینم که سنگ قبر شوهرش را در آغوش کشیده....

وقتی دخترکی پلاک بابا را به سینه می آویزد....

وقتی مرد خانواده روی ویلچیر کشیده می شود، وکسی نمی بیند، نمی بیند اشک های روی گونه اش را...

بدنم سرد می شود وقتی صدای خس خس نفس های مرد را می شنوم. مردی که دیگر حتی از پله های مدرسه هم نمی تواند بالا بیاید تا دعوتنامه ی احضار ولی بگیرد، و ناظمی که با وجود اشک های مادر، اصرار به آمدن پدر دانش آموز می کند....

دیوانه می شوم وقتی می بینم پدری از خود بی خود می شود، فریاد می کشد، بر سر و صورت می زند، درد می کشد، سرش را به دیوار می کوبد... مادری که خود را سپر می کند، که پدر بیاید و او را بزند تا حالش خوب شود.....


دوست من می دانی این یعنی چه؟

من می دانم....

تنهایی این نیست که با دوست دختر خود قهر کنی، تنهایی این نیست که با نامزدت بهم بزنی، تنهایی این نیست که موبایلت خاموش شود...

تنهایی این است که اینها را ببینی، و هرچه خدا را صدا بزنی او تورا نبیند. نه نمی شود، می گویند خدا از همه ی احوالات بنده اش آگاه است، خدای من کجایی؟ من این ها را ببینم و تورا نبینم....

عَزیز عَلیَ اَن اَرَی الخَلقَ وَ لا تُری

دشوار است بر من که این ها را ببینم اما هرچه تورا صدا می زنم، خبری نباشد....

یاد گرفتم، یاد گرفتم تنهایی ام را با خود تقسیم کنم....

جامانده
۱۳اسفند
یا حق


خواستم تا شبی قلم بزنم

خط سرخی به روی غم بزنم


خواستم تا به یاری خورشید 

مطلعی دلربا رقم بزنم


خواستم تا زچشم تو گویم

که شبی با دلم قدم بزنم


سخن دوست خوشتر از آنست 

که من از روی دوست دم بزنم


خواستم تا ببینمت یک شب

و دم از عشق بی حدم بزنم


و بگویم جهان تو شاهد باش

که بر ابروی دوست خم بزنم


و گذارم به روی خاکی سرد

رخ جامانده ای رقم بزنم

جامانده