۲۳خرداد
سحری چنگ به محراب زدم
خشت ناسور دلم آب زدم
سحری گریه و غم را بردم
به در خانه ی ارباب زدم
اشک هایم همه خشکیده شدند
بس که نی بر دل بیتاب زدم
و خدایی که مرا دید؟ ندید
روی دل آینه ی خواب زدم
همه احباب قسم می دادم
زلف را بر در احباب زدم
خانه اش باز به روی همه بود
من مسکین به درش تاب زدم
و جوابی که در این نزدیکیست
و خدایی که به او قاب زدم
من جامانده بسی مهجورم
بس که دل در گرو آب زدم
+ در طبع استادم جناب آقای کاظمی
خیلی عالیه ! البته کلمه ای تو ذهنم ندارم که حق مطلب رو ادا ( درسته ؟!) کنه
بنده معمولا سر امتحانات استعداد و ذوقم کور میشه ، مال شما گویا شکوفا !
البته این شعر رو من دیشب تو افسانه ها خوندم ، اونجا اسمش " مهجور " بود ..
خیلی عنوان خوبی بود جدا ازینکه بسی به شعر میخورد ، به تخلص گرام هم خیلی
میومد ...
+ تبریک به جناب استاد !