جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۰۵شهریور

بسم الله.

مدتها بود که این وبلاگ در دست خاک خوردن و اذیت شدن بود. راستش دلم نمی آید که اینجا اینقدر خلوت باشد. هرچه باشد هنوز ما جامانده ایم و هنوز هم اینجا خانه ی من است.

هرچند زندگی بر وفق مرادت نباشد. اما باید بر وفق مرادش بچرخانی. قصد دارم اینجا را راه اندازی مجدد کنم و شاید یک اتفاقات خوبی بیفتد.

شاید حس شاعرانگی مرده ام را هم بتوانم در اینجا زنده کنم.


تا ببینیم چه زاید زمان!


جامانده

تاریخ 4 شهریور ماه

جامانده
۰۶مرداد

من تورو دارم هیچی نمی خوام کرببلاته آخر رویام

من نمی دونم چقد تو خوبی هواتو کردم دم غروبی

حسرت من شد یک حرم آقا با پدرم و با مادرم آقا

قرین رحمت کن پدرم رو نشون من داد راه حرم رو..


جامانده
۲۷تیر
شبیه قطره ی باران کنار ژرفایت
دلم تلاطم موجیست غرق دریایت

فضای بین دو ابروت قاب قوسین است
خدا گواست بر آن ابروان زیبایت

ندارد آیتی از تو بزگتر دنیا
ندیده است مثال تو چشم دنیایت

ببند چشم خودت را و بازگو بر ما
از آستان الهی! از اوج پر هایت..

تو منتهای خدایی، خودش چنین گفته
وگرنه کیست کفو تو غیر زهرایت؟

تورا نوشت امیر و مرا نوشت اسیر
بگیر دست مرا.. دست عبد تنهایت..
جامانده
۱۹تیر

می دانی چه است؟ دارم به لوط(ع) فکر می کنم. خداوند لوط را برگزید تا مردمانی را از غفلت نجات دهد. و اما "راست چون پیغمبری رو در روی نا باورانش"

چرا دروغ! به حسین منزوی هم فکر می کنم. به این که این انسان تا چه حد فرا انسان بوده. و چگونه می شود به چنین جایی رسید. میگه:

خلق بی جان، شهر گورستان و ما در غار پنهان

یأس و تنهایی و من مانند لوط و دخترانش


داستان لوط می رسد به آنجا که حتی همسرش هم گرفتار شیطان و آن فتنه ی بزرگ می شود. تنها لوط می ماند و چند تن از دختران پاکدامن او. این را از کجا می فهمیم؟ آنجا که وقتی میهمانان خدا وارد خانه ی لوط می شوند، همسر لوط می بیند اینها خیلی زیبا هستندف سریع می رود سراغ دوستانش که آاای بیایید چهارتا بچه خوشگل آمده اند سراغ لوط. بریم کارشون رو بسازیم. ملت جمع می شوند جلوی درب خانه ی لوط. که بده ـشان به ما. اما لوط می گوید اینها مهمان های من هستند. بیایید این دختران من را بگیرید و بروید. اما آن نانجیب ها قانع نمی شوند. این فرشته ها همان هایی بودند که خبر به دنیا آمدن اسحاق را برای ابراهیم نبی بردند. و خبر عذاب قوم لوط را برای پیامبرشان. می رسیم به اینجا که لوط و دختران از شهر بیرون می روند و شهر در صاعقه ای آتشین نابود می شود. آنجاست که.. بیخیالش


جنگجویی خسته ام بعد از نبردی نا برابر

پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش


جامانده
۱۷تیر
من تا بحال چهار مرتبه سوار هواپیما شده ام که دو بار آن مربوط به سفر حج بود و دو بار مربوط به سفر مشهد. گفتم بگویم تا گفته نشود که نگفت. اگر دقت کرده باشید خواهید دید در این هواپیما ها یک کیسه هایی وجود دارد که مسافران در صورت لزوم در آن ها شکوفه می کنند. و خوب واقعیت امر این است که میخواهم شکوفه کنم بنده و این وبلاگ کیسه ی مطمئنی ست.
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد. here is the center of the erth. چقدر می تواند شیرین باشد این نوشتن گاهی اوقات. بنده باید بنویسم تا بتوانم در یک زاویه ای از زندگی خودم را جا بدهم. چند روز پیش رفتیم برای فعالیت در یک موسسه ی فرهنگی صحبت کنیم اما آقایان ما را با احترامات فائقه و واصله انداختند بیرون. حالا نمی دانم باید با چه حربه ای وارد شوم. اما دارم سعی می کنم فکر کنم چگونه بروم آنجا. صد حیف... بی مهری انسان معاصر در تو، تنهایی انسان نخستین در من.. عراق زیر آتش کشتار دست و پا می زند. افغانستان در شرف یک درگیری داخلی ست. برزیل در هیاهوی جام جهانی لبریز از شور و نشاط است. هوای روسیه سرد. شب های لندن گرم و روز های فرانسه آفتابی ست. سوریه هنوز در تب می سوزد و یک جنگ وسیع در خاور میانه در حال تشکیل است. و اینک این خداست که می داند چه خواهد شد. تا یار که را خواهد و میلش به که باشد. رشته ای بر گردنم افکنده دوست می کشد هرجا که خاطر خواه اوست. دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور. پانزده مرداد ماه سال جاری و در حدود یک ماه دیگر جواب کنکور سراسری اعلام می شود. اینک ماییم و تو. و با این پاسخت پیچیده تر کردی معمارا وقتی که "چه خواهد کرد باما عشق پرسیدیم و خندیدی. علیرضا قزوه! باید هوای زیستنم را عوض کنم. شاید هوای زیستنم را عوض کنم. هر شب میان مقبره ها راه می روم. شد شد اگر نشد سخنم را عوض کنم. دارد قطار عمر به کجا می برد مرا. یا رب عنایتی ترنم را عوض کنم. مرا چنان که منم هیچ کس نمی خواهد.. چگونه باب دل این و آن نباشم.؟ آه... مسعود خان حسنلو. دغدغه های فرهنگی. به کجا خواهیم رفت؟ پرسیدیم و خندیدی. نمی شد مثلا جای خندیدن خفه شی؟ its not my fault.  انتظار وصل از ترس جدایی بهتر است. این روز ها توی ارک به شدت از خدا میخوام زودتر یه دختر خوب برام پیدا کنه. باب مارلی. امینم. کلدپلی. ادل. منم سرگشته ی حیرانت ای دوست.. حضرت آقا. انقلاب. جنگ. فرهنگ. وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی. ریاست محترم جمهور. باز هم حضرت آقا. فرمودن به دولت نتازیم. چشم نمی تازیم. فرمودن سعی نکنید مارو از دور کنار بزنید. همین بس از از بساط مردی تان. که در مقابل هر پیرزن بلند شوید. هنوز نام ادب مانده بر اهالی شعر. به احترام مصاریع من بلند شوید!! امیر تتلو! مجوز! حضرت آقا! دلم تنگ شده واسه بچگیام واسه مجیدیه...
جامانده
۲۰بهمن

خوش به حال کسی که در صحنت

زیــــــر باران اسیـــــر خواهــــد شد

جامانده
۲۴دی
حدود هفده دقیقه وقت مانده برای اتمام این متن. و من سعی می کنم در این هفده دقیقه تمامش کنم.

بدون مقدمه و تنه ی اصلی و هیچ درون مایه ای می رویم سراغ سخن آخر.

زندگی که سخت می شود. باید نفس تازه کرد. جان گرفت و مثل یک ببر به آن حمله کرد. وگرنه با سختی هایش زانوانت را می شکند.
مدت زیادی است که ناتوانی ذهن و روحم مانع شده که این سختی در حال رشد را از بین ببرم. اما این روز ها دیگر چنین قصدی را کرده ام.
با اینکه خیلی دوست دارم، اما از آینده هیچ نمی دانم. و این است که من را آزار می دهد. ولی هیچ عیبی ندارد. دیگر علاقه ای ندارم که از آینده چیزی بدانم. فقط می خواهم حال را بسازم. هر چه باد ا باد.

دارم می روم مشهد الرضا.
فقط برایم دعا کنید.



رسیده ام دم باب الجوادتان، اما
نه روی گام نهادن، نه راه پس دارم

مسافرم ولی آقا شبیه بی کس ها
میان بقچه فقط خاک و خار و خس دارم

منم کبوتر صحنم ولی بدون شما
گلایه های زیادی از این قفس دارم

فقط اجازه بده مثل این کبوتر ها
شوم دخیل حریم تو تا نفس دارم


+ وقتی برگردم کاملش می کنم.
جامانده
۱۰دی
بعد پنجاه و هشت شب گریه
کفتر دل رسیده در حرمت

آمده آب و دانه بر گیرد
کل دنیا ز گوشه ی کرمت

***

من همان پارسالی ام آقا
یادتان هست؟ آن که جا مانده

آن گدایی که رانده شد ز همه
به امید خود شما مانده..

***

«نه رواقی نه گنبدی حتی»
زائری دور نرده هایت نیست

ای امام صبور شهر، کسی
همدم سوز گریه هایت نیست؟

***

هیچ کس در حجاز آقاجان
نیمه های شب تو را دیده؟

آن که می داد روی لب دشنام
ذکر زیر لب تو را دیده؟

***

وارث زخم های پیغمبر
وارث داغ های قلب علی

می دهی نیمه شب به این ها نان
این جماعت به روز با تو ولی..

***

این چهل سال آزگار فقط
خون دل خورده اید و غم دیدید

از تمام اهالی این شهر
طعنه ی بی شمار کم دیدید؟

***

زهر تنها دوای این غم بود
بعد یک عمر خون دل خوردن

بعد یک عمر حرف بی هم محرم
داغ یک قصه را به دل بردن

***

قصه ای که شبیه شمع تورا
قطره قطره ورق ورق سوزاند

از همان روز شوم وقتی که
رد یک دست روی ذهنت ماند

***

می رود قصه تا به آنجا که
محرمش کوچه و در و گوش است

مادری زیر هجمه ی چهل مرد
پشت یک در ز درد بی هوش است

***

می رود قصه تا به آنجا که
محرمش نخل های نیمه شب است

پسری توی گوش بابایش
روضه ای که فقط به زیر لب است

***

این دم آخری چه غوغایی ست
مثل شب های کودکی ها تان

گوشه ای زینب و حسین فقط
گوشه ای هم شما و غم ها تان

***

این دم آخری کمی آرام
حرف های دلت چه بسیارند

حرف های نگفته ای داری
ابر های مدینه می بارند

***

حرف داغ حسین و عباس و
حرف زهرا و لحظه ی آخر

حرف تشت است و خون و پاره جگر
باز هم تشت و خون و یک خواهر...



التماس دعا
جامانده
۰۱دی
این شعر برای من خیلی مقدسه. شب اربعین فقط با همین.. تا صبح!

از سفر آمدی و روشن شد
چشم هایی که تارتر شده اند
از سفر آمدی به جمعی که
همگی دست بر کمر شده اند
**
آمدی تا بگوییم بر نی
نشده دخترت فراموشت
شانه ام یاریم اگر که کند
می شود دستهایم آغوشت
**
زخم های تو را شمردم که
یک به یک نذر بوسه ای دارم
چه قدر زخم بر لبت داری
چه قدر بوسه من بدهکارم
**
با همان بوی سیب و آن لبخند
در شبی سوت و کور آمده ای
رنگ و رویت ولی عوض شده است
تو مگر از تنور آمده ای !؟
**
بعد از این دست بادها ندهم
گیسوان تو را که شانه کنند
من نمردم که سنگ ها هر بار
زخم پیشانیت نشانه کنند
**
رنگ و رویم پریده می دانی
چند روزی گرسنه خوابیدم
شده کوتاه چادرم یعنی
خویش را بین شعله ها دیدم
**
دختران ،گرم بازی اما من
با عمو حرف می زدم آرام
گله از چشم های نامحرم
از یتیمی از آن همه دشنام
**
دختری که مقابلم انداخت
باز هم نان پاره ی خود را
جان بابا به گوش او دیدم
هر دوتا گوشواره ی خود را
**
گیسوانی که داشتم روزی
کربلا تا به شام کم کم سوخت
خواستم تا که شعله بردارم
نوک انگشتهای من هم سوخت
**
لکنتم بیشتر شده، خوب است
لکنت دخترانه شیرین است
لهجه ام را ببین عوض شده است
چه قدر دست زجر سنگین است
جامانده
۱۸آذر

مانند پر رها شده در باد می رود

رنجور از این سیاهه ی بیداد می رود


بیگانه از خود و خودِ بی گانه از همه

در جستجوی بی همه آباد می رود


زندانی همیشه به زنجیر سرنوشت

در حصر میله های غم از یاد می رود


اینجا اگر همیشه دلش غرق درد بود

آنجا که می رود به دل شاد می رود


آری بیا فرشته  پایان قصه ها

زندانی ات رها شده آزاد می رود


*****


شاعر شکست، تکه شد و باز روی باد

با بغض خفته در پس فریاد می رود

جامانده