جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۱۵شهریور
وارد کوچه ای می شوی که دیوار تک تک خانه هایش برایت داستانی دارد، کوچه ای به رنگ سیاه، به رنگ ضمیر سیاه ترت، به رنگ تاریکی مطلق. می نگری و می گذری، اندکی بالا، اندکی پایین، دیدن چپ و راست برایت عذاب آور است، دنبال کمی نور می گردی.

اینبار می نویسم، از کوچه ای که در آن هستم، از تک تک خانه هایی که زنگ هایشان خیلی بالاتر از دستم است، از آن خانه هایی که درشان روبه من قفل است. از آن خانه هایی که دور دستگیره هایشان زنجیر های کلفتی بسته شده. این کوچه ی من است.

کوچه ای پر از در بسته. 

کوچه ای که خود من آن را ساختم، کوچه ای به رنگ سیاه.

کوچه ای به رنگ تزویر، کوچه ای به رنگ ریا...

رنگ های آن زمان هایی که نگاه می کردم و می خواستم. فریاد می زدم و اعلام وجود می کردم. نداشتم و تظاهر به داشتن می کردم.

خسته شده ام...

از تظاهر هایی که در طول زندگی کرده ام خسته شده ام. از صورتک هایی که به رو گرفته او خسته شده ام. مرا زاده ی برج معصومیت خوانده اند، از صفاتی که نباید داشته باشم خسته شده ام.

اندکی تأمل خوب نیست، باید به جلو رفت، باید رفت...

کوچه رنگ خستگی دارد، رنگ نابودی دارد. دیوار خانه ها از سنگ های سیاهی است که ترک های بزرگ برداشته اند، ترک هایی که بوی نابودی می دهند، بوی آوار می دهند، بوی تلخ له شدن.

بویی متصاعد می شود، بوی مزارع اطراف بهشت زهرا، بچه تر که بودم...

یادش بخیر، بچه تر که بودم...

وقتی صورتش را دیدم، انگار خوش نداشت با من حرف بزند، معلوم بود که رنجیده است، حالش خوش بود. اما وقتی من را می دید اخم هایش در هم می رفت... من را نمی خواست. نمی خواست. نمی خواست؟ واقعا نمی خواست؟

می دانستم این گونه می شود... ای خدا! از همین می ترسیدم.

می دانی رفیق، خیلی بد است که  پایه های زندگی ات روی چیزی به نام دو رویی استوار باشد. بچه تر که بودم...

بعضی اوقات زندگی اینچنین ایجاب می کند. تو فقط بازیچه ای. مانند عروسکی که در یک خاله بازی گیر افتاده. حس بی قدرت بودن را داری.

بچه تر که بودم، حسرت هایم بچگانه بود، دلم برای چیز هایی می سوخت، که فقط یک بچه آن را می خواهد.

نه آنقدر بچگانه... بچگی؟ گاهی تردید می کنم. بچگی مان نیز با همه فرق داشت.

آرزو ها، حسرت ها، انتظار ها، دلبستگی ها، خواسته ها...

وقتی سه نقطه می گذارم، فکر نکن که مانند کلیشه هاست، واقعا چیزی در دل آدم می ماند که  از به زبان آوردنش عاجز است.

بچه تر که بودم، پدرم می گفت تو خیلی زود همه چیزت را به مردم می گویی. حواست باشد، هرکسی نباید مسائل تورا بداند.

بچه تر که بودم با خیال راحت تری حرف می زدم.

بچه تر که بودم، کوچه زندگی ام پر از در های باز بود. پر از نقطه های روشن، پر از عطر های خوش.


این را هم بگویم، با تمام این حرف ها...

زندگی برای من یک استثناء دارد. با تمام توصیفات بد زندگی ام، با بیماری و حال خرابم، با تمام تاریکی های اطراف. استثناء من پرتو افشانی می کند.

گاهی اوقات نمی دانم تکلیفم با آن نور چیست، چیزی است که از بچگی دارم.


هرچه دارم همه از پاکی مادر دارم

رحمت حق به روانش که حسینی زادم


ببخشید که یه سری ها نا امید میشن.اما برای من بن بست وجود نداره. شاید زندگی به بن بست بخوره، اما من نمی خورم.

به زودی بر می گردم به خونه اولم. باید همه چیو درست کنم. نمی خوام این دفعه که میاد، ناراحت باشه.

قصدم از نوشتن این مطلب، فقط گفتن همین حرف بود. من اینم. 

اول اینکه هرکی این مطلبو خوند پی ام بذاره، دوم اینکه هرکی منو با این توصیفات نمی خواد اعلام کنه. پی ام ها تأیید نمیشن. پیش خودم میمونن.

۹۱/۰۶/۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
جامانده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی