جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهادت» ثبت شده است

۰۲بهمن

دو ماهی بیشتر می شود که در این وبلاگ چیزی ننوشته ام. و شاید به این دلیل است که دیگر انگیزه ای برای نوشتن ندارم. گفتند بگو، می گویم. یا در واقع "گفتند بنویس، می نویسم."

واقعیت این است که ما آدمها "خیلی خوبیم"، و همین "خیلی خوب" بودنمان باعث می شود خیلی اتفاق ها بیفتد. من از بچگی آدم اهل فکر یا اهل هنری نبوده ام. این موضوع را می دانید کی فهمیدم؟ حدوداً نه سالم بود که بازی با فتوشاپ را یاد گرفتم. هر روز یکی از فنون آن را کشف می کردم و با لذت هر چه تمام تر با آن بازی می کردم. عکس ادیت کن، طرح بساز و طرح ها را عوض کن. بر خلاف دوستانم که در کودکی به بازی با انواع بازی های کامپیوتری مشغول بوده اند و هستند، من از بازی کردن خوشم -می آمد اما بهتر است بگویم چون خیلی وارد نبودم نزدیکش نمی شدم- نمی آمد درنتیجه. و تنها سرگرمی ام در شبانه روز فتوشاپ و انواع برنامه های مالتی مدیا بود. و خب دوره ی خوبی بود. اما بعد از یک سال یا دو سال فهمیدم که در من چیزی به اسم نوآوری یا خلاقیت عنصر بسیار کمرنگیست. من می توانم کپی کنم. کپی های ماهرانه و قوی . اما نمیتوانم بسازم. منظورم از نمیتوانم مطلق نیست ها، منظورم این است که اینطور نیست که هر وقت بخواهم بتوانم از قوه ی خلاقیتم استفاده کنم. و خب به همین دلیل است که فکر کنم هیچ وقت با دروسی همچون ریاضی یا هندسه نتوانستم ارتباط برقرار کنم. بماند.

اما خب این مسائل و دانستنشان باعث نمی شود که اقرار نکنم "خیلی خوبم." و الحق که باید بگویم این "خیلی خوب" انگاشتنم به ضررم تمام شده تا کنون. چون واقعیت این است که من اصلا "خیلی خوب" نیستم. حتی به زور "خوب" هم نیستم. -هرچند تلاشم در راستای خیلی خوب شدن است- این توهم "خوب" بودن است که همه چیز زندگیتان را می تواند نابود کند. خدا نکند که آدم به این اندازه از غرور برسد! خانمان سوز بلایی ست...

من می توانم این را ببینم که چه شد که اینجا ایستاده ام. یعنی چه راهی را طی کرده ام تا به اینجا.. اما قبول کنید که نمیتوانم بگویم. خوشحالم از اینکه در کنار بچه های مسیر هستم. شاید نباید بگویم اما حاضرم پول هم بدهم تا بتوانم آنجا در کنار این بچه ها نفس بکشم. چون حالم خوب است. خیلی خوب.. مدت زیادی بود که احساس می کردم در غربتی وحشتناک گیر کرده ام. اما وقتی کنار این بچه ها هستم احساس می کنم در وطنم هستم. آدم هایی که نفسشان بوی دلنشینی می دهد.. خوب است، خیلی خوب.

اینکه می گویم خوب است از خیلی لحاظ هاست. مثلا وقتی من برای پروژه ی کاری باید بروم و کتاب مقتل الحسین علیه السلام را بخوانم یا آینه داران آفتاب را، خوش وحشتناک عالی ست.. چون خواندن این کتاب تو را به اصلت بر می گرداند. یا بهتر بگویم، تو را به اصلت نزدیک می کند. یا وقتی همه ی آشنا هایت از شهید شدن جهاد مغنیه ناراحتند.. نمی دانم پسر!

یا مثلا زمانی که از در دفتر به بیرون نگاه می کنی و عکس آیت الله طالقانی را می بینی با آن درخشش.. یا زمانی که از در می آیی بیرون و آقای شاه ابادی بهت زل زده است.. یا حتی لحظه ی با شکوه دیدن عکس امام موسی صدر بزرگ بالای پله ها... قاصرم از توصیفش.

این حرف ها برای این است که من تا بحال چند بار شوک های متفاوت تجربه کردم. شوک حاصل از دست رفتن یکی. یکی که هیچ ربطی هم به من ندارد. مثلا آقا مجتبی که به رحمت خدا رفتن، با اینکه تا اون زمان من حتی یکی از مجالسشون رو شرکت نکرده بودم، به شدت احساس یتیمی کردم! اونقدر بد که حتی تو زمان به رحمت خدا رفتن پدرم نکرده بودم.. با حاج رضوان انسی نداشتم اما وقتی جهاد شهید شد با اینکه اوایل خیلی بد نبود ولی ناگهان افتضاح شد! نمیدانم چرا و چگونه این اتفاق می افتد برایم اما انگار عزیزی را از دست داده ای و نمیدانی چه کنی. از آن بدتر موقعی ست که از روی جهاد خجالت می کشی آن زمان که نام رهبرت را می آورد... فرزند امام!

عقبم. احساس می کنم خیلی عقبم. و اما ایده ای ندارم برای نیترو زدن. نیاز به یک نیترو دارم..


مقتل الحسین علیه السلام را که می خواندم یک جایش خیلی بد بود. خیلی خیلی بد بود..

آنجا که سید الشهداء علیه السلام وارد شهر کربلا می شوند و نامه می نویسند به محمد حنفیه برادرشان؛ نامه ای با یک جمله:

« اما بعد، گویا دنیا هرگز وجود نداشته است و آخرت همواره ثابت است...»



انگار در صورتت نگاه می کند و می گوید: " گناهانت به کنار، کارهایت به کنار، عقب ماندگی هایت به کنار... اما بعد، گویا دنیا هرگز وجود نداشته است و آخرت همواره ثابت است..."

بگو چه کنم؟

حالم خیلی خوب است بر خلاف قدیم. عالی ام..

به امید خدا


+نوشتم که حرف گوش داده باشم.

+نیاز به زمان دارم. دو سال یا شاید هم سه سال...

جامانده