جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر من» ثبت شده است

۱۸شهریور
تو را از جنس باران آفریدند
و من چون خاک در غفران کویت

تو را سلطان خوبان آفریدند
و من همچون گنه کاران کویت

تو را هم آفریدند و مرا هم
تو لیلی و من از رندان کویت

دلم لرزید چون خورشید مغرب
دلم لرزید در باران کویت

دلم را آتشی افکن بسوزان
بسوزانم چونان مردان کویت

تمام عمر رویایم همین بود
شوم روزی چونان دربان کویت

تمام عمر تو جود و سخاوت
تمام عمر من عصیان کویت

ببخشم ای امیر کشور جان
به حق سیرت خوبان کویت

جامانده
۱۱شهریور
تسلیم جام عشقم، آزادی ام محال است

ساقی بیار باده، هشیاری ام محال است


از فرط عشق و مستی، کافر شدم به عالم

ساقی نریز آبی، دینداری ام محال است


در دست جام باده، دستی دگر به دیوار

خوابی به وسعت نور، بیداری ام محال است


میخانه گرم مستی، جمعی به می پرستی

در بین جمع عشاق بی یاری ام محال است


بی خود زخود نمایم، دستم بگیر ساقی

کز باده ی سبویت، خودداری ام محال است


مستی من ز چشمت، چشمت چو ماه رخشان

پلکی مزن که امشب، هشیاری ام محال است


در برکه ی دو چشمت، با جان وضو گرفته

بین نماز امشب، تب داری ام محال است


امشب من از سبویت، جانی دوباره دارم

گر باده ات طبیب است، بیماری ام محال است


جامانده را غمی ده، دردی به سینه افشان

با یاد نامت ای دوست، غمخواری ام محال است

جامانده
۰۵شهریور
دست روی دست

گوشه ای نشسته بود

چشم هایش خشک

گوش هایش پر

دست هایش بسته بود

غصه ای نهان به قلب خسته اش 

درد کهنه ای به پای بسته اش

پیشانی شکسته اش

چشم ها

از خون پر

گریه ای به ارغوانی جنون

خنده ای به رنگ سرد ارغنون

باز هم

با نگاهی محصور

باز هم با دلی غرق به خون

غصه هایش بسیار

چشم ها زخمی و تار

به کجا باید رفت؟

از کجا باید گفت؟

چه کسی منتظر است؟

موعدش نزدیک است...

ریز خندی که جهان را به جنون آورده

چشمه ای از آتش

قتل، غارت، خون کینه

تخم نخوت

چه کسی خندیده؟

خنده ها مال من است؟

من که خشکی لب دخترکان را دیدم؟

من که با چشم بدیدم بدن تکه شده؟

چه کسی خندان است؟

من و تو با چه امیدی 

خنده ها سر دادیم؟

گوشه ای آتش کین

گوشه ای غارت جان

گوشه ای درد، ستم

جای دگر، کو ایمان؟

سخن از غم حاکیست

سخن از بیداد است

سخن از گردش ایام به خود کامان است

و...

و در این کشتی سرگردانی

به کجا باید رفت؟

جامانده
۰۱شهریور

گاهی از آسمان خیالم عبور کن

شعر مرا به نیمه نگاهی مرور کن

 

گاهی بیا و این دل من را جلا بده

گاهی بیا میان ضمیرم خطور کن

 

حاجت نکرده اهل کرم لطف می کنند

وقت سحر شده، تو خودت باده جور کن

 

گاهی میان مسجد و گاهی به میکده

هر دفعه باده نوش ز جام طهور کن

 

افطار ها برای نشستن کنار تو

مستم، کمی بیا و تو میل حضور کن

 

خرمای وصل را برسان موقع اذان

با نان دست خود دل من پر ز نور کن

 

این ربنا کجا و دعای شما کجا

آتش بزن به سینه و دل پر سرور کن

 

دل مرده ام قبول، اما مسیح من

یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن

 

جامانده را بیا و ز خود آبرو بده

با عشق خویش سینه ی من پر غرور کن
جامانده
۲۵مرداد

وقت سحر شد و دل عاشق کباب شد

آوای عشق، دامن و آتش جواب شد

 

وقت سحر شد و دل من باز گریه کرد

مابین گریه ها غم عشقت شراب شد

 

لختی امان، بیا و دلم را نظاره کن

آباد خانه ات، که دل من خراب شد

 

من باده نوش وقت سحر های مسجدم

جامی بیار باده بده قحط آب شد

 

هربار می کنم رخ ماهت نظر به آن

این بار جام من بشکست و سراب شد

 

خیرت قبول ساقی جان باده ات بخیر

باری دل خراب و حزینم بخواب شد

 

جامانده را بیا و دمی باده نوش کن

وقت سحر شد و دل عاشق کباب شد



+وقت زیادی ندارم برای رسیدگی به مسائلی که متوجه منه، بعد از امتحان خدمت میرسم

جامانده
۲۲تیر
دست خود را به ضریح تو در آویخته ام،

 هرچه دارم همه را پای شما ریخته ام،


 گر نگاهی نکنی راه به جایی نبرم،

 نظری کن به دلم، ای که تویی تاج سرم،


 همه گویند قسم جان جوادت بدهم، 

دل خود را پی آن درّه ی نابت بدهم،


 همه گویند رضایی و کرامت داری، 

به غلامان در خویش لطافت داری


به  حریم کرمت بادل پر آمده ام

کرمی کن که گدایم پی دُر آمده ام


بر در پنجره فولاد دخیلی بستم

به امیدی که به  لطفی تو بگیری دستم


حاجتی دارم و از لطف شما دور نیم

نوکری هستم و از عشق تو رنجور نیم


مستی و باده و می را ز شما داشته ام

نامه ام را ز ازل نزد تو برداشته ام


ای امامی که تورا با همه جان می خواهم

نه درم خواهم و نه کل جهان می خوام


من جامانده بسی بر کرمت دل بستم

تا تو لطفی بکنی در حرمت پا بستم

جامانده
۲۱تیر

خوشا  دلی که به موی شما گرفتار است

خوش آن کسی که سرش را به کوی تو کار است

 

به تیغ زلف کشی عاشق نگون بختت

خوش عاشقی که دلش در پناه دلدار است

 

غروب عشق زلالی ارغوان دارد

به ارغنون رخت جلوه ای بدهکار است

 

الا که می کشی ام با غم نگاه خودت

برای عاشق خسته نگاه تو دار است

 

تو مثل ماه ـی و دریاست عکس رخت

به پیش روی تو خورشید سر بار است

 

 گل وجود تو را قلب من هوا کرده است

اگر چه پیش وجودت دلم چنان خار است

 

به جای مانده ز عشقم، ندارم آسایش

مرا به تیغ نگاهت هزار ها کار است


جاست جامانده


جامانده
۱۰تیر
مستی کنم با نام تو

می می زنم از جام تو

هستم گره در دام تو

ای دلبر مه روی من


دلدار زیبای منی

دنیا و عقبای منی

کورم تو بینای منی

ای عالم مینوی من


هر لحظه رویت در برم

عشق تو با جان می خرم

جانم فدایت دلبرم

ای جام جان افزای من


چشمت دهد مستی به دل

زان کو تو بنشستی به دل

جانا بکش دستی به دل

ای مهجبین سیمای من


با عشق مستی می کنم

باده پرستی می کنم

انکار هستی می کنم

ای هستی دنیای من


با زلف خود آبم مکن

در خواب آن خوابم مکن

با عِطر بی تابم مکن

ای مشک روح افزای من


هردم رخ تو در دلم

عشق تو در آب و گلم

پس کی گشایی مشکلم

ای قلب چون دریای من


زیبای من پرواز کن

شعر مرا آغاز کن

با پستی من ساز کن

ای روشن پیدای من


شب بی ستاره بگذرد

این هم به چاره بگذرد

شب ها به باده بگذرد

این چاره ی شب های من


جامانده را بیچاره کن

از عشق مارا واله کن

هر شب به مستی چاره کن

ای ساقی خم های من


جامانده
۰۵تیر
دست به دامان فنا می زنم

از یم تو جام بقا می زنم


دست به محراب کشیدن بس است

زلف تو را خواب کشیدن بس است


زلف پریشان کن و کارم بساز

مستی خود چاره کنم جرعه باز


مست شدم از می ناب تو شاه

مست رخ مست نمای تو ماه


دست به دست تو گره می زنم

بر در تو قفل گره می زنم


دست نداری و تو مشکل گشا

هر گرهی باز کنی بی دوا


در مرا کی تو دوا می کنی؟

جان مرا غرق شفا می کنی


غصه ی چشم تو مرا پیر کرد

خورد شدم، خوار و زمین گیر کرد


دوش به یادت شب مستی گذشت

هوی تو با باده پرستی گذشت


باده ی من را تو خودت پر نما

مست تو ام قلب مر دُر نما


از دل جامانده تراود گناه

لیک امیدم به تو باشد، تو ماه


دست بگیر و ببرم تا حرم

درد مر کن تو دوا دلبرم



+ سلام و درود خداوند بر تو ای سقای تشنگان کربلا.

+ حاشا که شعر برای سقا باشد و مادرش صله ای به درویش مستمند ندهد.

جامانده
۲۷خرداد
سلام

بعضی وقتا آدم یه حالتی بش دست میده. یه حالت خاصیه که یهو میاد و میره. بعد که رفت حسش می کنی، می گی واو چه خفن بود.

مثلا من یه بار کله سحر دیوونه شده بودم. همون نزدیکای پنج و اینا بود. همین جوری واس خودم چرخ و فلک می زدم، با کله می رفتم تو دیوار، جفت پا میرفتم تو در.... 

البت این حالت یه پنج شیش باری رخ داد، اکثرا پارسال بود بیشتر. حرکاتی که ناشی از فوران انرژی زیاد هستن. یهویی زیاد میشه و دنبال یه راهی برای آزاد شدن می گرده. و خوب مام که دیوونه ایم، می زنیم سر خودمون بلا میاریم.

یادمه یه بار یه ترکی(Track) رو داشتم گوش می دادم بعد یهو تو همون حس و حال بودم که یهویی جو منو بگرفت و با مخ رفتم تو کمد، آخ که اون موقع چه حالی داد.

خلاصتا از این احساسات زیاد میاد سراغتون. وقتی میاد ازش پذیرایی کنید. اون رو از خودتون نرونید. چون بعدا پشیمون می شید.

یکی از این احساسات منو سر زنگ های زبان گیر می انداخت و من مجبور می شدم شعر بگم. دوسه تا از شعرامو اونجا گفتم.اصن انگار من و ملکه شعر تو زنگ زبان قرار داشتیم. دارم یواش یواش شک می کنم که نکنه معلممون ملکه بوده باشه. خلاصه که حسش میومد.

والا نمی دونم چجوری تو زنگ جغرافی منو گیر انداخته بود. قرار بود فقط زبان بیاد. خلاصه جغرافی اومد و ماهم نوشتیم. آخ به خدا اگه اون جلسه می نشستم مثه بچه آدم گوش میدادم الان لازم نبود واس امتحان بزنم تو سرو کله خودم.

اینو امروز صبح پیدا کردم. مال یک ماه و یک روز پیشه.


+خودم لذت بردم، شمام لذت ببرید.



جامانده