عادتش بود. هر بار می رفت می نشست روی یک صندلی، کتاب را باز می کرد و چشم هایش را می بست. خیلی وقت ها هم با صدای آهنگ جلوی مزاحمت سر و صداهای اضافی را می گرفت. یک ساعت، دو ساعت یا حتی چهار ساعت می نشست آنجا و تکان نمی خورد. نمی خوابید! بعضی وقت ها چشم هایش را باز می کرد، چند صفحه می خواند و باز می بست. انگار به خودش استراحت می داد تا کتاب را هضم کند.
یک بار رفتم کنارش نشستم تا سر صحبت را باز کنم، خیلی سخت بود با چنین آدمِ "فریک"ـی ارتباط گرفتن. اصلا انگار نشسته ای کنار یک آدم فضایی که بعید می دانی کوچکترین شناختی از ساخت های زبانی و یا حتی ایما و اشاره هایت داشته باشد. به هر حال رفتم و نشستم. جالب بود! تا نشستم برگشت و نگاهم کرد. انتظار داشتم نگاهش مثل آنهایی باشد که انگار می گویند : «خجالت نمی کشی خلوت منو بهم می زنی؟» اما سریع سلام کرد و هدفونش را برداشت. دستش را آورد جلو تا دست بدهد. مقداری مکث کردم و بعد با صرافت دستم را بالا آوردم. گفت: «هوای خوبیه! نه؟» و بعد انگار نه انگار که من کنارش نشستم، شروع کرد به خواندن کتابش. البته این بار به احترام حضور من -احتمالا- دیگر هدفون نگذاشت روی گوشش.
پارک ما در نقطه ی خاصی از شهر قرار ندارد. هوای مطبوعی هم ندارد. در واقع یک تکه زمین بدون قواره بوده که شهرداری بعد از سالها کلنجار رفتن برای استفاده های دیگر و ناکامی های پی در پی تصمیم گرفت آن را تبدیل به پارک کند. پنج صندلی، 17 تا درخت بدون ثمر مثل کاج و چندتایی که اسمشان را بلد نیستم و چند وسیله بازی ساده برای کودکان دارد. گفتم که! خیلی دم دستی و کوچک. پس به من حق بدهید که وقتی یکی در این پارک اینطور کنارم نشسته و در این هوایی که تنها بخاطر بازی کردن خواهرزاده ام حاضر شده ام در آن بنشینم بگوید "هوای خوبیه!" فکر کنم که احتمالا موادی چیزی مصرف کرده است! هرچند فکر نمی کنم اتفاق خاصی هم افتاده باشد. بالاخره هر کسی با یک چیزی مست می شود..
پ.ن: قدر بعضی آدم ها را بدانید. اینها چیز زیادی از زندگی و شما نمی خواهند. فراغتی و کتابی و گوشه ی چمنی!
پ.ن دو: البته خیلی هم مصرف نکنید. اعتیاد آور هست..
+ نوشتن صرف نوشتن..