جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر من» ثبت شده است

۱۲دی
به نام خدا


کریم اهل بیت


صدای هلهله ی نور عادت کوچه

همان که می گذری، از سیادت کوچه


تو مثل ماه، فروزان و بی مثل هستی

زمان آمدن تو عبادت کوچه


عجیب صوت دل ارام تو به دل دارد

صدای روح فزایت به قامت کوچه


به پشت در نرسیده گدای تو می دید

هبوط می کند اینجا کرامت کوچه


دوباره تو دم در می نشینی و اینبار                                                                                            

به عرش می رسد انگار، غایت کوچه

 

نگاه تو به در افتاده باز هم آقا                                                                                                

غریب سلسله ی بی نهایت کوچه!

 

کجاست جد بزرگت که یک نظر بیند

مدینه کرده چه ها با امانت کوچه


سلام که نه، جواب سلام هم خوردند

جهان گریست ز داغ خیانت کوچه


درون خانه ی خود بودی و همه دیدند

کسی نیامده اینجا عیادت کوچه


گذار تا که بگویم چه دیده ای آقا

چه دیده و چه شنیده شهادت کوچه


از آن غروب که با مادرش قدم می زد

و دست بر پر چادر، امامت کوچه


از آن زمان که شنیدی صدای یک سیلی

همان دقیقه که دیدی قیامت کوچه


نخواستم که بگویم چه کرده دست عدو

که کل عمر شدی محو تربت کوچه


جگر چه بود؟ بماند، ولی پس از این داغ

هرآنچه در کف تشت است، ذلت کوچه

 

جامانده
۲۹آذر
دوباره با دل من می کنی خودت بازی

دوباره چشم من و طره ای به طنازی


دلم به شور و به غوغا و غرق در مستی

به اسب چابک خود در دلم تو می تازی


نگاه خود نتوانم به رویت اندازم

اگر که اهل وفایی به این تو می سازی


دو چشم تو دل من را چو موج دریا کرد

تو با نگاه خودت شور در دل اندازی


ندای قلب من امشب به من خبر داده

اگر نظر نکنی بر رخش تو می بازی


بیا که رفته ز کف دست اختیارِ دلم

بگیر دست دلم را بگویمت رازی


بدان که در دل من همچو ماه رخشانی

بگو تو حرف دلت را، بگو که می مانی


+:)

+با احساس، زنگ شیمی:دی

جامانده
۲۲آذر
یک سحر
مرغ پریشان دل خسته ام
از لب ایوان زمین پر کشید

بی صدا
از تن و بند و همه دنیا رها
در پی بغض دل پر مدعا
شیشه ی من خورد ترک، خوب دید
ناگهان
پشته ی عالم شکست
دید دلم یک نفس
تا بت پوشالی قلبم گسست

یک نظر 
بر همه ی توشه ی خویش آمدم
لحظه ای از خویش به پیش آمدم

یک نظری بر دلم انداختم
                      آه دلم
حیف که این قافیه را باختم

زندگی
طبل پر از خالی دنیای من
قدرت ـم
غایت زیبایی رویای من
   نفرت ـم 
زمزمه ی بالش شبهای من
           شهوت ـم 
                     فطرت ـم

آه   از این قصه ی تو خالی و این زندگی
آه   از این قصه ی پژ مردگی

بند دلم پاره شد
آه چه شد
مرغ سعادت برم آواره شد

ناجی دریای دلم غرق شد
تشنه ی روز
مغرب خورشید، دل شرق شد

قلب من 
خسته و بی سر پناه
دست من 
خالی و بی تکیه گاه
خالی ام
پوچ تر از هرچه هست

هیچ ندانم که چه شد قلب من

من شدم و آخر درماندگی
محو شدم محو همین زندـه گی
جامانده
۲۱آذر

یک سحر بر حلقه ی جانان زدم

جان خود در بحر عیاران زدم


یک سحر، یک شام، یک حس غریب

خنده ای بر ناوک ایمان زدم


یک سحر مشتی زخاک عشق را

بر دل شوریده ی نالان زدم


آب را از چشم جاری ساختم

آب بر اندام این سامان زدم


ناگه آن بادی مرا با خود کشاند

دست بر آن کوی و آن دامان زدم


آتشی آمد به جان خسته ام

چنگ بهر یاری از یاران زدم


باز هم چون قطره ای در جان موج

حلقه ی میخانه رندان زدم


خواستم تا آستان جان روم

نقش او بر خانه ویران زدم


بالها آتش گرفت و سوخت لیک

بال را در پهنه ی باران زدم


تا بیاسودم به آن میخانه اش

شعله بر دامان میخواران زدم


چون که جان خود بشستم من به می

نام جامانده برآن دیوان زدم

جامانده
۲۲آبان
دوباره حال دلم غرق شور و در غوغا

دوباره بوی جنون در تمامی دنیا


هوای مستی و آوارگی و بدحالی

دوباره باده و ساقی دوباره مستی ما


دوباره شال و عَلم باز هم ترانه ی غم

دوباره جامه ی مشکی دوباره عطر عزا


صدای گریه ی شب های غرق در باران

دوباره ناله ی باران هوای شور و نوا


لباس مشکی من با گل عزا تر شد

دوباره چشم تر من شبیه یک دریا


دوباره قافله و زنگ بی کسی هایش

دوباره قافله ای با تمام خوبی ها


دوباره قافله و شیرخواره ای در دست

دوباره قافله و چشم مست یک سقا


خلیل آن شده همپای خضر و ابراهیم

ذبیح آن شده همسنگ حضرت یحیی


دوباره سینه و پهلو و چشم و طفل صغیر

دوباره تشنگی و آفتاب یک صحرا


و نیزه ای که به گودی نحر بنشیند

و نیزه ای که به پیش حرم رود بالا


دوباره کودک و صحرا و خار و پای لطیف

دوباره دختر چشم انتظار و یک بابا


و تازیانه و کعب نی و کبودی تن

شراب و مجلس نامحرم و گل زهرا


دوباره ناحیه و چشم پر زخون امام

دوباره خاطره دشمن و جسارت ها


محرم و حرم و روضه و ضریح و بهشت

محرم و دل ما و حریم لطف و عطا


دوباره آمده ام تا خودت مرا بخری

دوباره آمده ای تو، امام عاشورا!



+ نحر به معنای گودی زیر گلو می باشد.

+ روضه ی باز....

جامانده
۰۷آبان

زیر باران نشسته ام اینجا

زیر ابری غمین و بی پروا


ابر دل پُر، پر از گلایه ی غم

دل او پُر ز بازی دنیا


گریه هایی که جنس غم دارند

ناله ای بی صدا ولی شیوا


دلش از سردی زمانه شده

غرق غم، سرد و بی کس و تنها


سر گذارد ز بی کسی هایش

به سرای سراب یک صحرا


بغض سنگین سینه آزارش

پر شده از نگاه آدمها


مات،حیران، اسیر مرگی سرد

مرگ لبخند های بی همتا


دل او زخم خورده از یک درد

دردش از زهر تیغ یک هم پا


بغضمان می خورد گره با هم

و صدایی که گشت هم آوا


چتر من خیس، دست من خالی

چشم او خشک، چشم بی حالی


:|

خیلی دلم گرفته از خیلیا

وقتی بفهمی تو دل رفیق های به نظر نزدیکت، هیچ جایی نداری...
اونوقتی که می بینی آدم هایی که همیشه براشون بودی، تورو هیچ جا حس نکردن...
...
ولش کن.

جامانده
۰۲آبان
دلم میون آتیش، میون یک نبرده

دلم کنار یک مرد، یکی که خیلی مرده


کنار تخت و یک میز، کنار یک کبوتر

کنار یک دل پر، دلی که پر زِ درده


یه کپسول هوا و یه ماسک سبز کهنه

یه دستمال پر از خون، یه صورتی که زرده


صدای سرفه ی خشک، صدای چرخ ویلچر

یه دست که بالا میاد فقط تا پای پرده


دستی که قطره قطره خونشو جمع می کنه

یه پای مصنوعیه که روش یه کپه گَرده


سری که مو نداره، یه دست سرد و بی روح

تن بدون جونی اسیر یک نبرده


نگاه من به چشمش، چشمی که غرق اشکه

میگم آخه پهلوون، چی تو رو خسته کرده؟


یه قطره اشک کوچیک کنار گونه هاشه

نگاشو پس می زنه، رو می کنه به نرده


چشماشو می بنده و دست منو می گیره

من و  یه سنگ مشکی، که روی خاک سرده


یکی که جامونده و دلش خیلی گرفته

دلی که تنها شده از همه دنیا طرده


این شعرو وقتی گفتم که دوستم داشت با بغض از پدرش می گفت که از شونزده سالگی یه پا نداره، هفتاد درصد خونش شیمیاییه، صدای سرفه های خونیش 15 ساله همسرش رو بی خواب کرده. 

وقتی که یکی دیگه از دوستام سرشو گذاشته بود بین دستاش و اشک می ریخت که پدرش به خاطر مجروحیت اعصاب تو بیمارستان بستریه، از سر درد نمیتونه حتی چشماشو باز کنه، معلوم هم نیست چقدر زنده بمونه.

وقتی دیدم یکی پدرش که سرطان داره رو نگاه می کنه و بغض گلوش رو پر می کنه...

وقتی دیدم یه شهیدی رو با گارد ارتش تشییع می کنن و تو قبر میذارن که بدنش توی 20 سال خونه نشینی و بیماری و فلج بودنش به اندازه یه بچه 14 ساله شده بود.


با همه سادگی ها و غلط ها و اشکال هاش تقدیم به همه جانباز ها و شهیدایی که زندگی پر از رنجی رو گذروندن و فقط به خاطر معشوقشون ادامه دادن.

به همه فرزند شهید ها و جانباز هایی که یه عمریه دارن خون دل می خورن و همه به خاطر سهمیه های کوفتیشون اونا رو مسخره می کنن. اونایی که روز اول مهر خودشون تنهایی اومدن مدرسه...

جامانده
۲۶مهر

 آبی شده ای که آسمانم باشی

 آبی شده ام که رنگ نامت باشم


 ای آبی آسمان شرق رؤیا

 خواهم که کبوتری به بامت باشم


 با دست طلایی ات کرامت بنما

 بگذار که محتاج به نانت باشم


 شب ها همه آرزوی مردن دارم

 خواهم که گره خورده به جانت باشم


 در موی به هرسوی روانت ای دوست

 مقتول به ضربه ی سنانت باشم


 زلف تو شراره ای به جانم افکند

 در قوس دو ابروت قیامت باشم


 این است مرام اهل جان، اما من

 در زیر سنان عبد مرامت باشم


 از شوق تو طوقی به گریبان بستم

 چون نوکر دربار به نامت باشم


 چون رقص میان باد یک پرچم سبز

 سرمست  ز مستی جمالت باشم


 تصویر تو و گرم نیایش مهتاب

بگذار کمی مست خیالت باشم


 یک حوض، حیاط، ظرف آبی کوچک

چون سایه ی تو میان جامت باشم


عطر سحر و ناله ی بارانی عاشق

چون مرغ که یک سحر به بامت باشم


 آرامش و خاطرات چشمی پر اشک

 یک عکس، خیال، در کنارت باشم


وقتی که به آسمان صبح اعجاز کنی

با عمق وجود خواستارت باشم



قطعه، 14 بیت

جامانده

21/مهرماه/1391



+ هرگونه رونوشت بدون اجازه شاعر بلامانع است.

جامانده
۰۱مهر

هفته هایم چه زود می گذرد

روز و شب ها چه زود می گذرد

زندگی مثل دود می گذرد

جمعه های بدون تو سرد است


یک سه شنبه کنار ما ، جاده

غرق بال فرشته ها ، جاده

ای غروب سه شنبه ها، جاده

بی تو  و یاد نام تو سرد است


صبح جمعه صدای باران هم

سبزی دشت و کوهساران هم

ندبه ی صبح جمعه هامان هم

بی تو و رد پای تو سرد است


در پی ات گشته ام پی عرفات

عطر تو جام باده ی عرفات

خیمه ی سبز گوشه ی عرفات

بی تو و عطر جام تو سرد است


عزیز علیَّ ان اری الخلق و لا تری....

متی ترانا و نراک....

جمعه جمکران بودیم، ما کجاییم؟

جامانده
۰۱مهر
باز هم رنگ خون یک خورشید
باز هم خط سرخ یک دریا

باز هم گریه های بی وقفه 
غصه هایش به رنگ این شب ها

دلش از غم پر و تنش پر خون
تیغ ها سر زده است بی پروا

اشک من قطره ای ز دریایت
اشک من ذره ای ز لطف خدا

دل من شور دیگری دیگری دارد
دم ماتم، اسیر ماه بلا

قافله هم نوای زنگی شد
قافله غرق نور و شور و نوا

روز ها در پی تو می آیند
وقت رفتن به دشت کرببلا

ماه مستی و ماه عشق و جنون
ای مُحرم، مُحرم دلها
جامانده