جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر من» ثبت شده است

۲۳خرداد

سحری چنگ به محراب زدم
خشت ناسور دلم آب زدم

سحری گریه و غم را بردم
به در خانه ی ارباب زدم

اشک هایم همه خشکیده شدند
بس که نی بر دل بیتاب زدم

و خدایی که مرا دید؟ ندید
روی دل آینه ی خواب زدم

همه احباب قسم می دادم
زلف را بر در احباب زدم

خانه اش باز به روی همه بود
من مسکین به درش تاب زدم

و جوابی که در این نزدیکیست
و خدایی که به او قاب زدم

من جامانده بسی مهجورم
بس که دل در گرو آب زدم

+ در طبع استادم  جناب آقای کاظمی

جامانده
۰۹خرداد
شبی یاد جنون آباد کردم

غروب خسته اش را یاد کردم


هوای بی کسی  های شبانه

هوای غصه ای ناشاد کردم


به عشق مستی و شب های پرُ مِی

به یاد باده اش بیداد کردم


هوای مستی چشمان ساقی

هوای زلف او در باد کردم


نشستم تا که نامش را نویسم

به تقویمم همو رخداد کردم


کرم، جود و سخا از نام پاکش

به زهری نام او را پاد کردم


که نامش جنت و رضوان من بود

به یادش قلب خود را شاد کردم


کرامات وجودت شادی جان

به دنیا نام او فریاد کردم


اگر جامانده از جودش نجوید

یقین عمر گران بر باد کردم

جامانده
۰۴خرداد

منم و یه قلب خالی

من و یک ظرف سفالی


توی روزای نبودت

همه دنیا میشه خالی


منم و چشمای گریون

منم و روز پریشون


شب با تو بودن من

جزء شب های خیالی


منم و کویر خسته

منم و دل شکسته


دل من یخ زده دیگه

مثه گل های تو قالی


منم و گریه ی هر شب

رخت خالی دیدن و تب


گرمی جای تو اینجاس

من بد هوای حالی


غصه هام تموم نمیشه

دیگه حتی روم نمیشه


که بگم خسته شدم من

تو تب بی پرو بالی


غصه ی این دل عاشق

یه شبی مثل شقایق


تو لجن  میمیره آخر

تو میای روش پا میذاری


+ نظری ندارم...


جامانده
۱۵ارديبهشت

بر آن شدم که بگویم وجود من هستی
تمام زندگی و تار و پود من هستی

بر آن شدم بنویسم که دوستت دارم
که تو تمامی بود و نبود من هستی

به صبح و شام ز فکرت ندارم آسایش
تو اوج بندگی و هر سجود من هستی

چو قطره ای که به مژگان رود می افتد
و من تلاطم موجم، تو رود من هستی

گدای خانه ی تو هستم و ندارم باک
خدای فضلی و ارباب جود من هستی

تو مسجدی تو کلیسا کنیسه ی عشاق
به تاب زلف مسیح و یهود من هستی

سلام خالص جامانده را قبول نما
که تو صواب سلام و درود من هستی



اینو می خواستم واسه کس دیگه ای بگم، بعد واسه ی تو اومد.

نمی دونم من و تو چقدر همدیگرو دوست داریم، اما فهمیدم که من خیلی دوستت دارم.اینو از ته دل میگم.


پی نوشت: خیلی دوستت دارم.

جامانده
۱۰ارديبهشت

بر هر دری زدم که بیایم کنار تو

غافل که درب خانه ی قلبم ببسته ام


درهای مسجدی که ندارد شمیم تو 

با دست عشق بر در عالم ببسته ام


آن مسجدی که قبله ندارد خراب کن

آن دل که سوز عشق ندارد ببسته ام


در قید این قوافی و اوزان و این ردیف

دست دلم به روی خیالم ببسته ام


یادت میان سجده به یادم گره زدی

هر در که غیر توست ز یادم ببسته ام


در آن پیاله ای که عکس رُخَت گشت منجلی

هر باده ای به قید وصالم ببسته ام


خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است؟

من درب خانه ام به دو عالم ببسته ام


جاماندگان! بیاد من از می گذر کنید

چون با سبوی یار نگاهم ببسته ام


مشهد خوش گذشت، جای همه خالی.


+ یه مدت نیستم

+ این پلاس هم از حسین یاد گرفتم:دی


جامانده
۲۴فروردين
عکسی کنار مسجد گوهر کشیده ام

با آن ستون و منبر و محراب بی نظیر


عکسی زصحن و مرقد دلبر کشیده ام

از نوکری و مجلس ارباب بی نظیر


عکسم رسید گوشه ای از صحن انقلاب

ساقی بیار باده ی بد ناب و بی نظیر


ابر کرم رسید به بالای گنبدش

گفتم ببین چه است این خواب بی نظیر


ساقی طلب نما که بیایم به بارگاه

سقا کمی بنوشم از آن آب بی نظیر


مستم زباده ای که بدادی به دست من

مستم ز زلف یار از آن تاب بی نظیر


جامانده ام به غیر تو یاری ندیده ام

من عبد خانه زاد و تو ارباب بی نظیر


می خواستیم بریم مشهد پولش جور نشد. بعد کنسل کردیم. بعد گفتن شما بیا پولشو ما می دیم. ماهم بسیار خرکیف گشتیم.

جامانده
۱۷فروردين
یا صدیقه الطاهره


تنها کنار بستر زهرا نشسته بود

از غصه ها و جور زمانه که خسته بود


صورت به روی چادر خاکی گذارده

وقتی هنوز صورت خود را نبسته بود


اشکش ز هر دو چشم سرازیر می شد و 

پشتش ز ظلم های مدینه شکسته بود


شرمندگی که طاقت او را بریده بود

چشمش هنوز روی همان بندِ بسته بود


آن حیدری که هرّه ی او خیبری گشود

زانو بغل گرفته و کنجی نشسته بود


زهرا میان غربت کوچه صدا زدش

سیلی که روی صورت پاکش نشسته بود


حیدر به بند بسته و اشکش روانه شد

آن دم که دید میخ به پهلو نشسته بود



شرمنده، قافیه تنگ اومد.

ایشالا دعا کنید دفعه بعد درس بشه

جامانده