یا ایها الذین آمنوا استعینوا بالصبر والصلاة ان الله مع الصابرین(سوره مبارکه بقره آیه 153)
پدرم مرد...
لحظات آخر توی آی سی یو کنارش نرسیدم. اما وقتی جون داده بود اونجا بودم. اونقدر آروم جون داد که اگر اون دستگاه ها نبودن، هیچکس متوجه نمی شد... آروم مثل یک گل... بی صدا...
رسیدم بالای سرش و دست روی پیشونیش کشیدم، بوسیدمش و بالای سرش قرآن خوندم... اون لحظه پاهام داشت می لرزید اما حس می کردم الان خیلی سبکه، خیلی سبک. تموم شد. همه چی تموم شد.
تشییع پیکر خیلی با شکوه و شلوغ بود. خیلی هم خوب بود. و بعضی جاهاش بازم کارایی که خدا کرد با ما. اینو می دونم که بخاطر خودش بود و من اشتباه فکر می کردم که مردم اذیت می شن. اون مردم تا خود امامزاده اومدن.
یه سنگ از تو حرم امام حسین آورده بود. وقتی قبر رو کندن رفتم پایین و سنگ رو گذاشتم جای سرش، یه پارچه سبز هم زیرش. آب زمزم ریختم توی قبر و خوابیدم اونجا. قبر خیلی خوبی بود. لا اقل اگر فعلا فقط از لحاظ مادی بهش نگاه کنیم. هم گشاد بود هم دراز.
آوردنش.. زیارت عاشورا خوندیم. یادمه خیلی زیارت عاشورا دوست داشت. موقع هایی که زیاد درد می کشید ازم می خواست براش زیارت عاشورا بخونم، مناجات امیر المومنین ....
گذاشتنش توی قبر، وقتی که بند های کفن رو باز کرد و سرش رو بیرون آورد همه ی جمع با چشمای خودشون دیدن که چه خنده ای داشت. مثل خنده ی یه آدم معمولی، نیش های باز و دندان های پیدا... من تا اون موقع گریه نکرده بودم هیچ، زدم زیر خنده... خوش بحالش، چه سعادتی...
رفتم توی قبر کنارش، تربت امام حسین گذاشتم تو دهنش، ریختم رو سینه ش، هم سنگ رو خودش آورده بود هم تربت رو، غبار حرم رو هم آورده بود. درش رو باز کردم و همه جاش ریختم. هم روی سرش و هم صورتش و... همه رو خودش آورده بود، انگار می دونست یه همچین روزی نیازش میشه.به محاسنش دست کشیدم و آب زمزم رم ریختم روش. بازو هاش رو گرفتم تو دستم و تلقین بهش دادم... احساس کردم که داره بهم افتخار می کنه، ناراحت نبودم. نه از نبودنش و نه از تنهایی قبرش، چون امام رضا به همه شیعه هاش قول داده که شب اول قبر تنهاشون نمیذاره. ما دلمون به امام هامون خوشه.
لحد گذاشتن و روش گل ریختن، همه چی تموم شد، آروم آروم خاک ریخته می شد و بین من و او به وسعت یک دنیا فاصله ایجاد می شد... همه چی داشت زیر خاک محو می شد.
قبرش رو کنار قطعه شهدا گرفتم. دقیقا پایین پای شهدای گمنام. وقتی اونجا باشی اصلا حس نمی کنی که توی قبرستونی، اونجا واقعا یه تیکه از بهشته. من بیشتر جمعه ها میرم اونجا، آرامشی که توی قطعه ی شهداست توی هیچ جای دنیا نیست. و شک ندارم که پدرم هم در آرامش اونجا غرق شده.
باید برم.
اون هم بایس می رفت..
هممون می ریم، دیر یا زود... و هیچوقت آخرین صحنه و خنده ش رو توی قبر یادم نمیره. انگار که اصلا مریض نبوده.
وقتی دنبال شعر روی عکس بودم همین به ذهنم رسید.
باشد قرار و وعده ی ما جنت الحسین
عکس خیلی حجمش بالا بود، کار خودمونه، خیلی هم قشنگ شد. اونو میذارم، الان باس برم.
خیلی از حرفامو نزدم. خیلی هاشو بعدا می زنم.
از حسین دانش ممنونم که تو تشییع شرکت کرد. از نیما به خاطر اینکه تو سایت زد و از بچه ها به خاطر تسلی هاشون
یا علی