در حسرت نگاه به بال فرشته ها
غرق هوای توست تمام نوشته ها
دیدار چشم مست تو قدر کفایتی
کافی برای پنبه شدن پیش رشته ها
یک جلوه می کنی و جهان در نگاه تو
بیند به خاستگاه زمین خیل کشته ها
اذن گذشتن از در جنت نمی دهند
بر از تو و سلاله ی پاکت گذشته ها
پاشیدی از حیات خودت رنگ نور را
بر قلب تار و خاکیِ از گل سرشته ها
تو آن جدا شده ز حضیضان خلقتی
تو عمق بی نهایت دریای رحمتی
طوفان نوح را مدد ناخدا تویی
اصلی ترین بهانه برای خدا تویی
زهرای خلقتی و جهان زیر پای تو
در روز حشر بر سر شیعه، بها تویی
ای اولینِ سلسله ی خلقت خدا
آن کس که خواند مادر خود مصطفی تویی
کوثر شدی و قدر تو هم قدر کوثر است
فخر مدال عزت آل عبا تویی
ای مادر تمام شهیدان بی نشان
تنها دلیل برکت این ربنا تویی
تو مادر حیا و بلندای عفتی
دریای عشق هستی و معنای فطرتی
در وادی عذاب الهی تو سر پناه
وقف تو است حشمت و عزّ و وقار و جاه
حتی ستاره گم شده با اوج رفعتش
در چشم بی کران تو در جستجوی راه
همتای خلقتت سبب خلقت جهان
دست علی به دست تو چون دست مهر و ماه
در شام تار بدر تمامی و پر فروغ
خورشید بی رقیب و جهان تاب صبحگاه
در شأن تو نزول به هنگام هل اتی
ای جان پناه سائل و مسکین بی پناه
بانوی بی کرانه ی ملک محبتی
معنای عطف واژه ی عشق و عطوفتی
تو آمدی و پرده ی غم را دریده ای
با دست خویش نقش خودت را کشیده ای
شب آسمان شهر مدینه پر از فروغ
در یک قنوت جلوه ی حق را تو دیده ای
هجده بهار داری و در طول زندگی
طعم نگاه سبز علی(ع) را چشیده ای
هر صبح و شام لذت تام حیات را
در صوت بی نظیر حسین ـت(ع) شنیده ای
با یک نظر به اشک حسن در نماز شب
تا رفعت جلال الهی پریده ای
تو معنی و محبت و انس ولایتی
تو مادر بدون هماورد امتی
مهرت دوباره بر دل اینها قرینه شد
سهمت از این دیار فقط بغض و کینه شد
بی اعتنا به حق سلام تو و جواب
این بغض ها میان صداشان زمینه شد
در پاسخ دعای قنوتت به حقشان
آتش، جواب مردم پست مدینه شد
گفتی که خرج حب علی(ع) را تو می دهی
محسن برای حب ولایت هزینه شد
پشت علی(ع) چو عرش الهی به لرزه ریخت
تا میخ در عمود به پهنای سینه شد..
تو قد خمیده ی غم دوران غربتی
اول شهیده ی حرم پاک عصمتی
+ هدیه ی روز مادر، تقدیم به مادر:)
بین غوغای کبوتر های صبح، می رود پای مشبّک های سبز
در نگاه آفتاب صبحدم، چشم ها دنبال ردّ پای سبز
شاعری با یک بغل سوغات اشک، پیش دریای شفاعت می رسد
پله ها را یک به یک طی می کند، وقتِ آزاد زیارت می رسد
دل دخیل یک نگاه از این ضریح، حسرت یک سایبان در آفتاب
حسرت گلدسته ای یا گنبدی ، یا که سقاخانه ای از بهر آب
دست ها بر روی زانو های غم، چشم ها غرف نگاه خاکی ات
ای مسیح سرزمین مادری، قلب مسحور دم افلاکی ات
یادگار خاک روی مرقدت، یادگاری از غریبی بی کسی
یاد خاک و چادر و دیوار و در، یاد محو از سایه ی دست کسی
خاطرات کوچه های تنگ و آن، چشمهای غاصب بی چشم و رو
هجمه ی سیصد شغال بی حیا، خاطرات درب و مسمار و عدو
یاد شبهایی که تا وقت سحر، چشمهای یک پسر پر آب بود
یاد آن چشمی که تا آن سوی در، در پی گوشواره ای نایاب بود
دست یک مأمور روی شانه اش، فکر را سمت زیارت می برد
با تحکم سوی آن درب خروج، با نگاهی پر ز نفرت می برد
با قدم هایش به لب می خواند و در نگاهش اشک ها را می کُشد:
" وقت ها تنگ است مثل کوچه ها، عرض کوچه مجتبی را می کُشد"
+ برای کسی که از کوچه تا تشت، نشست و جگر پاره پاره اش را در دل نگه داشت. تا شاید زهر کمکی به تسلای دلش کند..
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه شب که همه خوش و خرم بودن، یه مادری توی یه خونه ای خیلی غریب و بی صدا جون داد.
چهار تا بچه ی کوچیک داشت. دوتا دختر و دوتا پسر. هر کدوم یه گوشه ی خونه نشسته بودن، آستیناشونو توی دست گرفته بودن و بی صدا اشک می ریختن.
یه مادر جوون که فقط هیجده سال داشت دو ماه بود که حتی توی خونه و پیش بچه هاشم چادر سر می کرد. یه مادر جوون که قدش خم شده بود، دو ماه بود که یه دستش به کمرش بود و یه دستش روی شونه های پسرش. یه مادر جوون که موهاش سپید شده بود، دو ماه بود که حتی از شوهرش هم رو می گرفت...
یه مادر جوون که از دو ماه پیش پشت یک در، بچه ی آبستنش رو از دست داده بود، امروز بعد دو ماه رفت سمت تنور خونه..
دست شکسته ش رو کنار پهلوش نگه داشت. اسماء رو صدا کرد. گفت بیا کمکم کن. می خوام برای بچه هام نون بپزم. این بچه ها دو ماهه نون تازه نخوردن.
این مادر جوون امشب توی بستر خوابیده. به کنیزش گفته بدنش رو به پهلوی چپ بخوابونه. آخه چند روزه دیگه نمی تونه بدنشو تکون بده.
این مادر جوون امشب داره با همسرش حرف می زنه.
یه شوهر جوون امشب داره به صورت پوشیده ی همسرش نگاه می کنه.
چهار تا بچه ی کوچیک امشب چهارگوش خونه رو گرفتن.
امشب آبستن غمهاست.. خدا رحم کند
فردا شبی یه پدر جلوی بچه هاش مضطر می شه..
سر میذاره روی دیوار غربت..
نصف شبی عرش خدا رو به زمین میاره...
این صدا.. ناله ی زهراست... خدا رحم کند
تنها کنار بستر زهرا نشسته بود
از غصه ها و جور زمانه که خسته بود
صورت به روی چادر خاکی گذارده
وقتی هنوز صورت خود را نبسته بود
اشکش ز هر دو چشم سرازیر می شد و
پشتش ز ظلم های مدینه شکسته بود
شرمندگی که طاقت او را بریده بود
چشمش هنوز روی همان بندِ بسته بود
آن حیدری که هرّه ی او خیبری گشود
زانو بغل گرفته و کنجی نشسته بود
زهرا میان غربت کوچه صدا زدش
سیلی که روی صورت پاکش نشسته بود
حیدر به بند بسته و اشکش روانه شد
آن دم که دید میخ به پهلو نشسته بود
شرمنده، قافیه تنگ اومد.
ایشالا دعا کنید دفعه بعد درس بشه