۱۱شهریور
تسلیم جام عشقم، آزادی ام محال است
ساقی بیار باده، هشیاری ام محال است
از فرط عشق و مستی، کافر شدم به عالم
ساقی نریز آبی، دینداری ام محال است
در دست جام باده، دستی دگر به دیوار
خوابی به وسعت نور، بیداری ام محال است
میخانه گرم مستی، جمعی به می پرستی
در بین جمع عشاق بی یاری ام محال است
بی خود زخود نمایم، دستم بگیر ساقی
کز باده ی سبویت، خودداری ام محال است
مستی من ز چشمت، چشمت چو ماه رخشان
پلکی مزن که امشب، هشیاری ام محال است
در برکه ی دو چشمت، با جان وضو گرفته
بین نماز امشب، تب داری ام محال است
امشب من از سبویت، جانی دوباره دارم
گر باده ات طبیب است، بیماری ام محال است
جامانده را غمی ده، دردی به سینه افشان
با یاد نامت ای دوست، غمخواری ام محال است
/m\