۲۲آذر
یک سحر
مرغ پریشان دل خسته ام
از لب ایوان زمین پر کشید
بی صدا
از تن و بند و همه دنیا رها
در پی بغض دل پر مدعا
شیشه ی من خورد ترک، خوب دید
ناگهان
پشته ی عالم شکست
دید دلم یک نفس
تا بت پوشالی قلبم گسست
یک نظر
بر همه ی توشه ی خویش آمدم
لحظه ای از خویش به پیش آمدم
یک نظری بر دلم انداختم
آه دلم
حیف که این قافیه را باختم
زندگی
طبل پر از خالی دنیای من
قدرت ـم
غایت زیبایی رویای من
نفرت ـم
زمزمه ی بالش شبهای من
شهوت ـم
فطرت ـم
آه از این قصه ی تو خالی و این زندگی
آه از این قصه ی پژ مردگی
بند دلم پاره شد
آه چه شد
مرغ سعادت برم آواره شد
ناجی دریای دلم غرق شد
تشنه ی روز
مغرب خورشید، دل شرق شد
قلب من
خسته و بی سر پناه
دست من
خالی و بی تکیه گاه
خالی ام
پوچ تر از هرچه هست
هیچ ندانم که چه شد قلب من
من شدم و آخر درماندگی
محو شدم محو همین زندـه گی
۹۱/۰۹/۲۲
خیلی دوستش داشتم.