جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۲۱آذر

یک سحر بر حلقه ی جانان زدم

جان خود در بحر عیاران زدم


یک سحر، یک شام، یک حس غریب

خنده ای بر ناوک ایمان زدم


یک سحر مشتی زخاک عشق را

بر دل شوریده ی نالان زدم


آب را از چشم جاری ساختم

آب بر اندام این سامان زدم


ناگه آن بادی مرا با خود کشاند

دست بر آن کوی و آن دامان زدم


آتشی آمد به جان خسته ام

چنگ بهر یاری از یاران زدم


باز هم چون قطره ای در جان موج

حلقه ی میخانه رندان زدم


خواستم تا آستان جان روم

نقش او بر خانه ویران زدم


بالها آتش گرفت و سوخت لیک

بال را در پهنه ی باران زدم


تا بیاسودم به آن میخانه اش

شعله بر دامان میخواران زدم


چون که جان خود بشستم من به می

نام جامانده برآن دیوان زدم

۹۱/۰۹/۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
جامانده

شعر من

نظرات  (۱)

خودت فکر می کنی چرا نظری نداره؟!

+ خوب نبود!

بیشتر تمرین کن!

= کلاغ!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی