۲۱آذر
یک سحر بر حلقه ی جانان زدم
جان خود در بحر عیاران زدم
یک سحر، یک شام، یک حس غریب
خنده ای بر ناوک ایمان زدم
یک سحر مشتی زخاک عشق را
بر دل شوریده ی نالان زدم
آب را از چشم جاری ساختم
آب بر اندام این سامان زدم
ناگه آن بادی مرا با خود کشاند
دست بر آن کوی و آن دامان زدم
آتشی آمد به جان خسته ام
چنگ بهر یاری از یاران زدم
باز هم چون قطره ای در جان موج
حلقه ی میخانه رندان زدم
خواستم تا آستان جان روم
نقش او بر خانه ویران زدم
بالها آتش گرفت و سوخت لیک
بال را در پهنه ی باران زدم
تا بیاسودم به آن میخانه اش
شعله بر دامان میخواران زدم
چون که جان خود بشستم من به می
نام جامانده برآن دیوان زدم
۹۱/۰۹/۲۱
+ خوب نبود!
بیشتر تمرین کن!
= کلاغ!