جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۷۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۰۱مهر

هفته هایم چه زود می گذرد

روز و شب ها چه زود می گذرد

زندگی مثل دود می گذرد

جمعه های بدون تو سرد است


یک سه شنبه کنار ما ، جاده

غرق بال فرشته ها ، جاده

ای غروب سه شنبه ها، جاده

بی تو  و یاد نام تو سرد است


صبح جمعه صدای باران هم

سبزی دشت و کوهساران هم

ندبه ی صبح جمعه هامان هم

بی تو و رد پای تو سرد است


در پی ات گشته ام پی عرفات

عطر تو جام باده ی عرفات

خیمه ی سبز گوشه ی عرفات

بی تو و عطر جام تو سرد است


عزیز علیَّ ان اری الخلق و لا تری....

متی ترانا و نراک....

جمعه جمکران بودیم، ما کجاییم؟

جامانده
۰۱مهر
باز هم رنگ خون یک خورشید
باز هم خط سرخ یک دریا

باز هم گریه های بی وقفه 
غصه هایش به رنگ این شب ها

دلش از غم پر و تنش پر خون
تیغ ها سر زده است بی پروا

اشک من قطره ای ز دریایت
اشک من ذره ای ز لطف خدا

دل من شور دیگری دیگری دارد
دم ماتم، اسیر ماه بلا

قافله هم نوای زنگی شد
قافله غرق نور و شور و نوا

روز ها در پی تو می آیند
وقت رفتن به دشت کرببلا

ماه مستی و ماه عشق و جنون
ای مُحرم، مُحرم دلها
جامانده
۱۸شهریور
تو را از جنس باران آفریدند
و من چون خاک در غفران کویت

تو را سلطان خوبان آفریدند
و من همچون گنه کاران کویت

تو را هم آفریدند و مرا هم
تو لیلی و من از رندان کویت

دلم لرزید چون خورشید مغرب
دلم لرزید در باران کویت

دلم را آتشی افکن بسوزان
بسوزانم چونان مردان کویت

تمام عمر رویایم همین بود
شوم روزی چونان دربان کویت

تمام عمر تو جود و سخاوت
تمام عمر من عصیان کویت

ببخشم ای امیر کشور جان
به حق سیرت خوبان کویت

جامانده
۱۱شهریور
تسلیم جام عشقم، آزادی ام محال است

ساقی بیار باده، هشیاری ام محال است


از فرط عشق و مستی، کافر شدم به عالم

ساقی نریز آبی، دینداری ام محال است


در دست جام باده، دستی دگر به دیوار

خوابی به وسعت نور، بیداری ام محال است


میخانه گرم مستی، جمعی به می پرستی

در بین جمع عشاق بی یاری ام محال است


بی خود زخود نمایم، دستم بگیر ساقی

کز باده ی سبویت، خودداری ام محال است


مستی من ز چشمت، چشمت چو ماه رخشان

پلکی مزن که امشب، هشیاری ام محال است


در برکه ی دو چشمت، با جان وضو گرفته

بین نماز امشب، تب داری ام محال است


امشب من از سبویت، جانی دوباره دارم

گر باده ات طبیب است، بیماری ام محال است


جامانده را غمی ده، دردی به سینه افشان

با یاد نامت ای دوست، غمخواری ام محال است

جامانده
۰۵شهریور
دست روی دست

گوشه ای نشسته بود

چشم هایش خشک

گوش هایش پر

دست هایش بسته بود

غصه ای نهان به قلب خسته اش 

درد کهنه ای به پای بسته اش

پیشانی شکسته اش

چشم ها

از خون پر

گریه ای به ارغوانی جنون

خنده ای به رنگ سرد ارغنون

باز هم

با نگاهی محصور

باز هم با دلی غرق به خون

غصه هایش بسیار

چشم ها زخمی و تار

به کجا باید رفت؟

از کجا باید گفت؟

چه کسی منتظر است؟

موعدش نزدیک است...

ریز خندی که جهان را به جنون آورده

چشمه ای از آتش

قتل، غارت، خون کینه

تخم نخوت

چه کسی خندیده؟

خنده ها مال من است؟

من که خشکی لب دخترکان را دیدم؟

من که با چشم بدیدم بدن تکه شده؟

چه کسی خندان است؟

من و تو با چه امیدی 

خنده ها سر دادیم؟

گوشه ای آتش کین

گوشه ای غارت جان

گوشه ای درد، ستم

جای دگر، کو ایمان؟

سخن از غم حاکیست

سخن از بیداد است

سخن از گردش ایام به خود کامان است

و...

و در این کشتی سرگردانی

به کجا باید رفت؟

جامانده
۰۱شهریور

گاهی از آسمان خیالم عبور کن

شعر مرا به نیمه نگاهی مرور کن

 

گاهی بیا و این دل من را جلا بده

گاهی بیا میان ضمیرم خطور کن

 

حاجت نکرده اهل کرم لطف می کنند

وقت سحر شده، تو خودت باده جور کن

 

گاهی میان مسجد و گاهی به میکده

هر دفعه باده نوش ز جام طهور کن

 

افطار ها برای نشستن کنار تو

مستم، کمی بیا و تو میل حضور کن

 

خرمای وصل را برسان موقع اذان

با نان دست خود دل من پر ز نور کن

 

این ربنا کجا و دعای شما کجا

آتش بزن به سینه و دل پر سرور کن

 

دل مرده ام قبول، اما مسیح من

یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن

 

جامانده را بیا و ز خود آبرو بده

با عشق خویش سینه ی من پر غرور کن
جامانده
۲۵مرداد

وقت سحر شد و دل عاشق کباب شد

آوای عشق، دامن و آتش جواب شد

 

وقت سحر شد و دل من باز گریه کرد

مابین گریه ها غم عشقت شراب شد

 

لختی امان، بیا و دلم را نظاره کن

آباد خانه ات، که دل من خراب شد

 

من باده نوش وقت سحر های مسجدم

جامی بیار باده بده قحط آب شد

 

هربار می کنم رخ ماهت نظر به آن

این بار جام من بشکست و سراب شد

 

خیرت قبول ساقی جان باده ات بخیر

باری دل خراب و حزینم بخواب شد

 

جامانده را بیا و دمی باده نوش کن

وقت سحر شد و دل عاشق کباب شد



+وقت زیادی ندارم برای رسیدگی به مسائلی که متوجه منه، بعد از امتحان خدمت میرسم

جامانده
۰۸مرداد
مجنون دگر در قصه ها لیلا ندارد

فرهاد در دل شادی دنیا ندارد


شیرین کنار خسرو و لیلا به خانه

معشوقه دیگر در برش شیدا ندارد


دیشب خدای تیشه ها از بیستون رفت

فرهاد دیگر در شبش رویا ندارد


شیرینی شب از شب و رویای او رفت

امید آمالی به ای دنیا ندارد


مدهوشی و مستی دگر در قصه ها نیست

ساقی دگر در باده ها غوغا ندارد


جام می من بشکند با اشک دیده

جامانده دیگر در جهان بابا ندارد


تازه شدم مثل تو ای ماه عزیزم

باده شکسته کار با دعوا ندارد


هشیاری ام را چاره کن با جام باده

مستی من در این جهان همتا ندارد


اینو تو هفته پیش گفتم.

اینم عکس:

جامانده
۲۲تیر
دست خود را به ضریح تو در آویخته ام،

 هرچه دارم همه را پای شما ریخته ام،


 گر نگاهی نکنی راه به جایی نبرم،

 نظری کن به دلم، ای که تویی تاج سرم،


 همه گویند قسم جان جوادت بدهم، 

دل خود را پی آن درّه ی نابت بدهم،


 همه گویند رضایی و کرامت داری، 

به غلامان در خویش لطافت داری


به  حریم کرمت بادل پر آمده ام

کرمی کن که گدایم پی دُر آمده ام


بر در پنجره فولاد دخیلی بستم

به امیدی که به  لطفی تو بگیری دستم


حاجتی دارم و از لطف شما دور نیم

نوکری هستم و از عشق تو رنجور نیم


مستی و باده و می را ز شما داشته ام

نامه ام را ز ازل نزد تو برداشته ام


ای امامی که تورا با همه جان می خواهم

نه درم خواهم و نه کل جهان می خوام


من جامانده بسی بر کرمت دل بستم

تا تو لطفی بکنی در حرمت پا بستم

جامانده
۲۱تیر

خوشا  دلی که به موی شما گرفتار است

خوش آن کسی که سرش را به کوی تو کار است

 

به تیغ زلف کشی عاشق نگون بختت

خوش عاشقی که دلش در پناه دلدار است

 

غروب عشق زلالی ارغوان دارد

به ارغنون رخت جلوه ای بدهکار است

 

الا که می کشی ام با غم نگاه خودت

برای عاشق خسته نگاه تو دار است

 

تو مثل ماه ـی و دریاست عکس رخت

به پیش روی تو خورشید سر بار است

 

 گل وجود تو را قلب من هوا کرده است

اگر چه پیش وجودت دلم چنان خار است

 

به جای مانده ز عشقم، ندارم آسایش

مرا به تیغ نگاهت هزار ها کار است


جاست جامانده


جامانده