جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۰۶خرداد

از خاطرِ عزیزان، گردون سترد ما را

هر کس به یاد ما بود، ازیاد برد ما را


خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند

چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد ما را


با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم

آسان توان شکستن چون شاخِ تُرد ما را


ما برگهای زردیم، افتاده بر سر هم

در قتلگاهِ پاییز، نتوان شمرد ما را


سرجوشِ عمر خود را، چون گل به باد دادیم

در جام زندگانی، مانده ست دُرد ما را


کودک مزاجی ما، کمتر نشد ز پیری

بازیچه می فریبد، چون طفلِ خرد ما را


گردون چو دایۀ پیر بی مهر بود و بی شیر

شد زهر خردسالی، زین سالخورد ما را


باقی نماند از ما، جز مشتِ استخوانی

از بس که رنج پیری، در هم فشرد ما را


چون شاخه های سر سبز، از سرد مهری دهر

آبی که خورده بودیم در رگ فسرد ما را


خون شهیدِ عشقیم بر خاکِ ره چکیده

پامال اگر توان کرد، نتوان سترد ما را


ما قطره های اشکیم بر چهرۀ یتیمان

چون دانه های باران، نتوان شمرد ما را


با این دغل حریفان، بازی به دستخون است

وز نقش کم نمانده ست ، امیدِ بُرد ما را


گو جان خسته ما، با یک نفس برآید

اکنون که آتش عشق در سینه مرد ما را


چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم

هر کس به راه افتاد، با خویش برد ما را


استاد محمد قهرمان

جامانده
۰۵خرداد

چند روزی می شود افسرده ام
زنده می چرخم ولیکن مرده ام

چند روزی می شود دلگیرم و
مثل یک دسته گل پژمرده ام

رنگ را هم برده ام از رو ببین

مثل نقش قالیِ پا خورده ام


نه دلی دارم برای باختن

نه توان عشق روی گُرده ام

مثل آدم های بی مصرف شدم
مثل یک سیگار باران خورده ام

مثل یک صحرای خشک و سوت و کور
مثل یک مرداب هم دل مرده ام

رنگ سرما روی لبها روی دل
رنگ باران را ز یادم برده ام

من همانی ام که دیروز آمدم
شاید اما اندکی بُر خورده ام

معذرت می خواهم از جمع شما
درد ها را بد شبی آورده ام

با دلی پرآمدم شاید که شد
مرهمی روی دل آزرده ام


+با ویرایش.

جامانده
۰۳خرداد


بعد از مدتها تصمیم گرفتم برگردم به گذشته ی نوشتن و آپ های دلنشینی که بهترین های عمرم رو توی خیلی هاشون گذاشتم. و در این شب امتحان توی این بیست دقیقه ای که وقت دارم قصد کردم یک انشاء بنویسم.

از آن انشاء هایی که دانش آموزان شیرین زبان برای معلم می نویسند و معلم به به و چهچه می کند نه! از آن انشاء هایی که من می نویسم. شاگرد ضعیف کلاس ادبیاتی که همیشه در انتهای این صف بوده.

به نام خدا


از ذکر علی مدد گرفتیم

آن چیز که می شود گرفتیم


در بوته ی آزمایش عشق

از نمره ی بیست صد گرفتیم


اولین بیت هایی که من شنیدم، اولین بیت هایی که شاید در سال پنجم دبستان پایه هایی از محبت را در وجودم تازه کرد. اولین بیت ها را از زبان مردی شنیدم که استوار سخن می گفت و باعث شد اولین شعر عمرم را حفظ کنم. فقط و فقط به عشق اینکه آن شعر را شبیه او بخوانم.

پنجم دبستان یا چهارم نمی دانم. اما می دانم که اولین کسی که من را با شعر آشنا کرد محمد رضا آقاسی بود. نه اولین شعر، بلکه اولین حضور لطیف شعر. می گویند طبع لطیف شعر را کسی به این آسانی ها درک نمی کند، لکن من شاید در همان اوان فقط و فقط با شعر های او تا عمق شعر رفتم. وقتی می گفت:

چند می گویی ز جبر و اختیار؟

اختیار آن به که باشد دست یار...


تا اوج آسمان های عرفان و فلسفه پرواز می کردم و با آن لحنش زندگی می کردم. اولین لوح فشرده ای که داشتم فقط سه تا از مراسم های او را داشت. اما من سه سال با همان زندگی می کردم. سه سال تک تک شعر های محمد رضا آقاسی شده بود دیوان حافظ من. من با اون بزرگ شدم. وقتی در راهنمایی با اولین معلم ادبیات مواجه شدم با غروری خاص سر کلاس بلند شدم و پرسیدم:« ببخشید آقا نظرتون راجع به آقاسی چیه؟» و او گفت یک شاعر خوب است بال در آوردم.


ساعت ها پشت نمایشگر تلوزیون می نشستم و زل می زدم به چهره ای که با لطافتی خاص برایم شعر می خواند..

پدر می گفت با یک حال غمگین

اغثنا.. یا غیاث المستغیثین..


محمدرضا آقاسی...

اولین باری که شعر خواندم، اولین باری که شعر گفتم، اولین باری که شعر هارا حتی حفظ کردم..

خاطر مردی را در سر داشتم که دیگر نبود. نمی دانم.

محمدرضا آقاسی، مردی که از هیچ چیز و هیچ کس ترسی نداشت، حرف دلش را می زد. چه گوشی برای شنیدن بود و چه نبود. محمدرضا آقاسی کسی که هنوز شهدا را با او به یاد می آورم و کسی که هنوز طعم خوش شعر را در وجودم نگه داشته.

محمدرضا آقاسی را نمی شناسم. آن چیزی را که از او درک کردم، با آن حال روحانی، آن نفس تأثیر گذاری که وقتی بغض آلود می شد تمام سینه ام را می گرفت.

آن نفسی که آخر از نفس افتاد...


نه دعبل نه فرزدق نه کمیتم

ولیکن خاک پای اهل بیتم


شعر زیر برای استاد قزوه ست، مشق خودم را هم ویرایش می کنم و در ادامه ی مطلب می گذارم.


تو محمدرضای آقاسی! بچه ی چار راه محتاری!

کشته ی صبح سوم خرداد! شاعری عزت است یا خواری؟


تو محمد رضای آقاسی! بیمه هستی؟ نه -تلخ می خندد-

کار و بار تو چیست؟ شعر آقا

                            شعر؟ یعنی هنوز بیکاری؟

تو محمد رضای آقاسی! هدیه ها را چه می کنی؟

             -هدیه؟

             (دور و بر را ببین عزیز دلم!

                                     تو که از این همه خبر داری..)


جمعه شب، دیر وقت، مهر آباد، خسته می آمدیم از سفری

   خسته از شعر

             بر لبت سیگار

                                خستگی، سرفه، درد، بیماری..


با شمایم که زور و زر دارید! هیچ از درد ما خبر دارید؟

درد مارا نمی توان گفتن، با سیاستمدار بازاری!


با غمی، ماتمی، تبی، دردی، مثل حافظ غریب ساخته ایم

بعد از این با کلاه فقر به سر، کار ما رندی است و عیاری


دارد از دست می رود شاعر، روزها را سیاست آلوده ست

این همه طلحه این همه تلخک، این همه حرف های تکراری


تو محمد رضای آقاسی! شیعه یعنی دو دست خالی تو

شعر وقتی شکستن من و ماست، شاعری عزت است یا خواری؟



+ سالگرد عروج این عاشق را به همه تسلیت می گویم.

++حرف برای گفتن زیاد بود. اما کفایت می کنم به همین.

جامانده
۰۲خرداد

هرجا که می خواهی ببر، تنها ببر

این قطعه را این عشق، این من را ببر


تنها دلیل گریه ام شب تا سحر!

این قطره را از چشم تا دریا ببر


امشب که مبهوت توام قلب مرا

با چشم خود تا آخر دنیا ببر


تعبیر رویایم شدی این فصل را

با گرمی ات از بین این سرما ببر


دلخوش به دستان توام در بین خواب

این دلخوشی را خارج از رویا ببر


عاشق نبودم عاشقم کردی ولی

لطفی کن و این عقل را یکجا ببر


این اشک ها نذر نگاهت باز هم

با یک نگاهت از دلم غم را ببر


+ ادامه مطلب.


جامانده
۳۰ارديبهشت
این روز ها برای خودم گریه می کنم
از سوز گریه های خودم گریه می کنم

این قافیه به دست تو باشد که بهتری
من بهر جرم های خودم گریه می کنم

حتی صدای خلوت شب هم مرا شکست
از سردی خدای خودم گریه می کنم

قصدم فقط برای تو بودن نبوده و 
از شرم این جفای خودم گریه می کنم

تنهایی ام بخاطر تنهایی تو بود
از نیش طعنه های خودم گریه می کنم

یادش بخیر بچه که بودم چه خوب بود
با یاد قصه های خودم گریه می کنم

من بودم و تو و قدم نحس سرنوشت
با شاید و چرا ی خودم گریه می کنم

چندی گذشته و تو جوابم نمی دهی
از زشتی صدای خودم گریه می کنم

یادت که هست آن شب تاریک و سرد را؟
گفتی تویی گدای خودم... گریه می کنم

تنها رها شدم به میان شبی سیاه
از ترس سایه های خودم گریه می کنم

دستت کجاست تا که بگیری دو دست من؟
از ترس انتهای خودم گریه می کنم
جامانده
۲۹ارديبهشت

رفتی و مانده بویت در رد پای آتش

خاکستری پر از غم از گریه های آتش


وقتی که چشم من را با دست خویش بستی

گفتی بچرخ با من در لابه لای آتش


خندیدی و نگاهت با چشم من گره خورد

تو در ورای چشم و من در ورای آتش


گفتی همیشه با من می مانی و کنارم

گفتی برای قلبت، گفتی برای آتش


بادی وزید و ابری بر دشت سایه افکند

طوفان شروع می شد، باران به جای آتش


سیلاب غم رها شد آتش میان طوفان

بارید ابر تیره بر غنچه های آتش


گفتم بمان و با من این هُرم را نگه دار

این شام را سحر کن تو در قفای آتش


با آن نگاه سرد و لبهای بی تحرک

می سوخت قلب زارم در انتهای آتش


وقتی به زیر باران رفتی و ماند قلبم

تنهایی ام رها شد در شعله های آتش


تو می پریدی و من می سوختم برایت

تو پا به پای باران، من پا به پای آتش


+ یک عکس یادگاری.

جامانده
۲۶ارديبهشت

برای بازیِ با غصه های چرکینم

میان یک شب تاریک نور می بینم

 

خلاف آمد عادات شاعری امشب

کنار بستر غم ها بساط می چینم

 

نه غصه ام غم لیلا و کاسه ی آب است

نه چون دل پُر مجنون همیشه غمگینم

 

من از قبیله ی رندان بی سر و پایم

برای باده ی ساقی همیشه مسکینم

 

ز طالع بد دنیای خود نمی نالم

چنین نبوده و هرگز نگشته آیینم

 

برای غمزدگانِ همیشه در طوفان

شبیه قرص مسکن همیشه تسکینم

 

ز خنده های دلم گوش عالمی کر شد

غم از میان برود هر کجا که بنشینم

 

نه در عذاب گناه دو چشم بیمارم

نه مست زلف و خم گیسوان زرینم

 

نه بهر گریه ی فرهاد دل بسوزانم

نه غرق غصه و غم در فراق شیرینم


همیشه آخر قصه برای من خوب است

به انتهای فراقت همیشه خوش بینم

 

به یاد قصه ی مادر بزرگ رنجورم

و طعم آخر خوش در خیال رنگینم


+ سعی کردم خوب بشه. یه فصل جدیدی که آغاز شده رو باید جلو ببریم. نتیجتا طول می کشه تا جا بیفته.

جامانده
۲۴ارديبهشت
شبی که با تو مرا سر عشق پیدا بود
به سر هوای جنون و به قلب غوغا بود

برای گرمی آغوش دست تو آن شب
تلاطم دل من چون نسیم صحرا بود

سروش عشق به عالم نفیر می زد و وهم
کنار عقل به ژرفای مرغ عنقا بود

تو در میان و ملک نقش بند گیسویت
و خط سیر عروجی که فجر عیسی بود

کنار برکه چشمان لم تناهی یت
خجل ز بی ادبی چشم های ژرفا بود

همین که نقش رخت روی جام من افتاد
بهشت و دوزخ و طوع و گناه یک جا بود

کسی به گوش من آن دم بگفت جامانده
که آنچه دیده ای امشب نمی ز دریا بود


+ یاد شب بیداری های قدیم رو زنده کردیم و دل رو زدیم به دریا. شب خوبی بود. لا اقل برای فراموش کردن دنیای مزخرفت. و فکر کردن به رویاهایی که قراره بسازیشون. با کسی که دوستش داری..

+هرگونه جو گیری و کپی برداری و شنغل بازی پس از خواندن این اشعار و پیوست هاشون رو به شدت تکذیب می کنم:-"
جامانده
۲۱ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
جامانده
۱۱ارديبهشت

در حسرت نگاه به بال فرشته ها

غرق هوای توست تمام نوشته ها


دیدار چشم مست تو قدر کفایتی

کافی برای پنبه شدن پیش رشته ها


یک جلوه می کنی و جهان در نگاه تو

بیند به خاستگاه زمین خیل کشته ها


اذن گذشتن از در جنت نمی دهند

بر از تو و سلاله ی پاکت گذشته ها


پاشیدی از حیات خودت رنگ نور را

بر قلب تار و خاکیِ از گل سرشته ها


                                               تو آن جدا شده ز حضیضان خلقتی

                                                تو عمق بی نهایت دریای رحمتی

طوفان نوح را مدد ناخدا تویی

اصلی ترین بهانه برای خدا تویی


زهرای خلقتی و جهان زیر پای تو

در روز حشر بر سر شیعه، بها تویی


ای اولینِ سلسله ی خلقت خدا 

آن کس که خواند مادر خود مصطفی تویی


کوثر شدی و قدر تو هم قدر کوثر است

فخر مدال عزت آل عبا تویی


ای مادر تمام شهیدان بی نشان

تنها دلیل برکت این ربنا تویی


                                            تو مادر حیا و بلندای عفتی

                                            دریای عشق هستی و معنای فطرتی


در وادی عذاب الهی تو سر پناه

وقف تو است حشمت و عزّ و وقار و جاه


حتی ستاره گم شده با اوج رفعتش

در چشم بی کران تو در جستجوی راه


همتای خلقتت سبب خلقت جهان

دست علی به دست تو چون دست مهر و ماه


در شام تار بدر تمامی و پر فروغ

خورشید بی رقیب و جهان تاب صبحگاه


در شأن تو نزول به هنگام هل اتی

ای جان پناه سائل و مسکین بی پناه


                                                بانوی بی کرانه  ی ملک محبتی

                                                 معنای عطف واژه ی عشق و عطوفتی


تو آمدی و پرده ی غم را دریده ای

با دست خویش نقش خودت را کشیده ای


شب آسمان شهر مدینه پر از فروغ

در یک قنوت جلوه ی حق را تو دیده ای


هجده بهار داری و در طول زندگی 

طعم نگاه سبز علی(ع) را چشیده ای


هر صبح و شام لذت تام حیات را

در صوت بی نظیر حسین ـت(ع) شنیده ای


با یک نظر به اشک حسن در نماز شب

تا رفعت جلال الهی پریده ای


                                             تو معنی و محبت و انس ولایتی

                                              تو مادر بدون هماورد امتی


مهرت دوباره بر دل اینها قرینه شد

سهمت از این دیار فقط بغض و کینه شد


بی اعتنا به حق سلام تو و جواب

این بغض ها میان صداشان زمینه شد


در پاسخ دعای قنوتت به حقشان

آتش، جواب مردم پست مدینه شد


گفتی که خرج حب علی(ع) را تو می دهی

محسن برای حب ولایت هزینه شد


پشت علی(ع) چو عرش الهی به لرزه ریخت

تا میخ در عمود به پهنای سینه شد..


                                                    تو قد خمیده ی غم دوران غربتی

                                                    اول شهیده ی حرم پاک عصمتی



+ هدیه ی روز مادر، تقدیم به مادر:)

جامانده