بعد از مدتها تصمیم گرفتم برگردم به گذشته ی نوشتن و آپ های دلنشینی که بهترین های عمرم رو توی خیلی هاشون گذاشتم. و در این شب امتحان توی این بیست دقیقه ای که وقت دارم قصد کردم یک انشاء بنویسم.
از آن انشاء هایی که دانش آموزان شیرین زبان برای معلم می نویسند و معلم به به و چهچه می کند نه! از آن انشاء هایی که من می نویسم. شاگرد ضعیف کلاس ادبیاتی که همیشه در انتهای این صف بوده.
به نام خدا
از ذکر علی مدد گرفتیم
آن چیز که می شود گرفتیم
در بوته ی آزمایش عشق
از نمره ی بیست صد گرفتیم
اولین بیت هایی که من شنیدم، اولین بیت هایی که شاید در سال پنجم دبستان پایه هایی از محبت را در وجودم تازه کرد. اولین بیت ها را از زبان مردی شنیدم که استوار سخن می گفت و باعث شد اولین شعر عمرم را حفظ کنم. فقط و فقط به عشق اینکه آن شعر را شبیه او بخوانم.
پنجم دبستان یا چهارم نمی دانم. اما می دانم که اولین کسی که من را با شعر آشنا کرد محمد رضا آقاسی بود. نه اولین شعر، بلکه اولین حضور لطیف شعر. می گویند طبع لطیف شعر را کسی به این آسانی ها درک نمی کند، لکن من شاید در همان اوان فقط و فقط با شعر های او تا عمق شعر رفتم. وقتی می گفت:
چند می گویی ز جبر و اختیار؟
اختیار آن به که باشد دست یار...
تا اوج آسمان های عرفان و فلسفه پرواز می کردم و با آن لحنش زندگی می کردم. اولین لوح فشرده ای که داشتم فقط سه تا از مراسم های او را داشت. اما من سه سال با همان زندگی می کردم. سه سال تک تک شعر های محمد رضا آقاسی شده بود دیوان حافظ من. من با اون بزرگ شدم. وقتی در راهنمایی با اولین معلم ادبیات مواجه شدم با غروری خاص سر کلاس بلند شدم و پرسیدم:« ببخشید آقا نظرتون راجع به آقاسی چیه؟» و او گفت یک شاعر خوب است بال در آوردم.
ساعت ها پشت نمایشگر تلوزیون می نشستم و زل می زدم به چهره ای که با لطافتی خاص برایم شعر می خواند..
پدر می گفت با یک حال غمگین
اغثنا.. یا غیاث المستغیثین..
محمدرضا آقاسی...
اولین باری که شعر خواندم، اولین باری که شعر گفتم، اولین باری که شعر هارا حتی حفظ کردم..
خاطر مردی را در سر داشتم که دیگر نبود. نمی دانم.
محمدرضا آقاسی، مردی که از هیچ چیز و هیچ کس ترسی نداشت، حرف دلش را می زد. چه گوشی برای شنیدن بود و چه نبود. محمدرضا آقاسی کسی که هنوز شهدا را با او به یاد می آورم و کسی که هنوز طعم خوش شعر را در وجودم نگه داشته.
محمدرضا آقاسی را نمی شناسم. آن چیزی را که از او درک کردم، با آن حال روحانی، آن نفس تأثیر گذاری که وقتی بغض آلود می شد تمام سینه ام را می گرفت.
آن نفسی که آخر از نفس افتاد...
نه دعبل نه فرزدق نه کمیتم
ولیکن خاک پای اهل بیتم
شعر زیر برای استاد قزوه ست، مشق خودم را هم ویرایش می کنم و در ادامه ی مطلب می گذارم.
تو محمدرضای آقاسی! بچه ی چار راه محتاری!
کشته ی صبح سوم خرداد! شاعری عزت است یا خواری؟
تو محمد رضای آقاسی! بیمه هستی؟ نه -تلخ می خندد-
کار و بار تو چیست؟ شعر آقا
شعر؟ یعنی هنوز بیکاری؟
تو محمد رضای آقاسی! هدیه ها را چه می کنی؟
-هدیه؟
(دور و بر را ببین عزیز دلم!
تو که از این همه خبر داری..)
جمعه شب، دیر وقت، مهر آباد، خسته می آمدیم از سفری
خسته از شعر
بر لبت سیگار
خستگی، سرفه، درد، بیماری..
با شمایم که زور و زر دارید! هیچ از درد ما خبر دارید؟
درد مارا نمی توان گفتن، با سیاستمدار بازاری!
با غمی، ماتمی، تبی، دردی، مثل حافظ غریب ساخته ایم
بعد از این با کلاه فقر به سر، کار ما رندی است و عیاری
دارد از دست می رود شاعر، روزها را سیاست آلوده ست
این همه طلحه این همه تلخک، این همه حرف های تکراری
تو محمد رضای آقاسی! شیعه یعنی دو دست خالی تو
شعر وقتی شکستن من و ماست، شاعری عزت است یا خواری؟
+ سالگرد عروج این عاشق را به همه تسلیت می گویم.
++حرف برای گفتن زیاد بود. اما کفایت می کنم به همین.