جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۱۳آذر

پسر شدیم و بدون پدر بزرگ شدیم
و با هزار غم و دردسر بزرگ شدیم

و جنگ بود- و آوارگی- و در‌به‌دری
سفر رسید وَ ما با سفر بزرگ شدیم

پدر همیشه سفر بود -مثل اینکه نبود
و ما بدون پدر با خطر بزرگ شدیم

پدر قطار قشنگش قطار ِ رفتن بود
و ما به شوق سفر بود اگر بزرگ شدیم

پدر رسید و ما از قطار جا ماندیم
پلاکش آمد و ما با خبر بزرگ شدیم

قطار پوکه‌ی خالی -و زیرسیگاری
چقدر جای تو خالی پدر، بزرگ شدیم!

که ما بزرگ نبودیم -این شکوه تو بود
به چشم مردم دنیا اگر بزرگ شدیم...

بیژن ارژن

جامانده
۰۹آذر
این روز ها کاملا سگ شده ام. اما از نوع پیرش. نه به کسی کاری دارم و نه دوست دارم کسی کاری داشته باشدم. چه دور و چه نزدیک، طرفم نیایید.
چون شنیده ام که سگ های پیر تنها وقتی پاچه می گیرند که کسی طرفشان بیاید.

همه ی رفاقت های بوی جوراب بگیرند، همه ی رفیق ها بروند بمیرند، همه ی احساس ها بروند و خود فروشی کنند. همه چیز تمام شود.
همه ی پسر ها کشته شوند. همه ی پدر ها کشته شوند. همه ی شوهر ها کشته شوند. همه ی مرد ها بمیرند.
از خودم، از زندگی ام، از روحم، از جسمم، از این سیگار های لعنتی، از این آهنگ های مزخرف، از این خنده های کاملا طبیعی، از این همه خاله زنک بازی ها و این همه کثافت ها و لجن هایی که در اطرافم است حالم بهم می خورد. از تو! حالم بهم می خورد.

پلکی بزن ای مرگ
تا پر کشم از بام

موفقیت ها ارزانی دوستان و شکست ها سوغاتی ما. فقط بگذارید ما برویم. این زندگی دیگر دارد فشار می آورد. و خدا نکند که مثل منی زیر این فشار بشکند..


فلسفه های کور و شعر های بدون قافیه و کتاب های نخوانده و تست های نزده و نمره های نگرفته و درصد های پایین و رتبه های افتضاح و معلم های آشغال و دوست های آشغال تر و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه های دیگر..

می گویم نیاز دارم و می خندند..
بخندید..


کنکور است و هزار مشغله ی فکری در پس آن..
و خدا نکند که کسی به این بلای عظیم گرفتار آید.

حال هیچکدام از دوستان را ندارم. و وقتی در این مکان ابلاغ می کنم یعنی از این تریبون فریاد می زنم که طرفم نیایید!
اگر خیلی دل می سوزانند دوستان فقط دعا کنند..

نقطه.

+ آقای احمدی عزیز می دانم که می خوانید. خدای نکرده برداشت بد نکنید فقط.
جامانده
۲۸آبان

لحد

عکس: وقتی که برایمان سنگ تمام می گذارند..


ساعت یک و بیست و یک دقیقه ی بعد از ظهر است و من چهار دقیقه وقت دارم برای اتمام این متن.

حرف زیادی نیست. دلتنگی ما و وضعیت های مشابهی که در این دوران به وجود می آید. دو هفته است که قصد زیارت می کنم اما هر بار به هر دلیلی نمی شود. خداوند بخیر کند..

چند روز پیش معلم تربیتی مدرسه مان که روی من شناختی دارد من را کنار کشید و یک برگه دستم داد که روی آن نوشته بود وصیتنامه ی آیت الله مرعشی نجفی. ما این وصیت نامه را خانه آوردیم و مطالعه کردیم. یک برگه آ5 بود و حدود بیست مورد نیم خطی، که یکیشان به این وجه بود : «همیشه یاد مرگ کنید.»

یاد مرگ کردن خوب است. یاد قبر و تنها مونس آدم، یعنی سنگ لحد. دوست داشتم متن درازی بنویسم اما چهار دقیقه تمام شده.

دوستانم که هنوز به من عنایت دارند رو به خدا میسپارم.

التماس دعا.

جامانده
۱۲آبان
اول خدا به نام تو نام مرا نوشت
شاید مرا ز خاک حریم شما سرشت

آخر همیشه میل دلم سوی کربلاست
در مسجد و کنیسه و بتخانه و کنشت

هر شب به صبح «آدم» و من گریه می کنیم
من در فراق کرببلا او تب بهشت

هرگز مرا ز خانه ات آقا نرانده ای
من خانه زاد این حرمم، خوب یا که زشت

خط غلامی من و اربابی شما
ممتد رسیده تا به ته خط سر نوشت

با تو همیشه حاصل این دشت گندم است
حتی اگر که سنگ کسی جای دانه کشت

این سینه این حسینه این چشم پر ز خون
وقف شماست قطره و زخم و ملات و خشت

+ تلاشی برای بازگرداندن طبع شاعرانگی از دست رفته..
+ تصویر!
جامانده
۰۸آبان

همین دیروز عصر بود که این شعر را زیر لب زمزمه می کردم.

آی و ای دریغ همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود

..

اه.. قیصر! مرده شورت را ببرند با این شعر نفرین شده ات. به شب نرساندی این شیرینی را..

معنای تلخ واژه هایت مو بر تن آدم سیخ می کنند. ما کجاییم؟ نمی دانم.

نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم

ذهنم پر از نمی دانم هاییست که در یک سلسله ی دراز و طویل یکی یکی پشت سر هم جمع می شوند و یک زنجیر می سازند. زنجیری که به گردن آدم انداخته می شود و سرش را سنگین می کند. آنقدر سنگین.. سنگین.. سنگین که سرگیجه می گیری. راه را گم می کنی. می ترسی و ناگهان سکوت.

سکوت .. سکوتی که حتی از بغض هم برایم سنگین تر است. سکوتی که حتی از گریه هایم دردناک تر است. بهت..  چرا؟ نمی دانم.


می رسد قصه به آنجا که در این چرخ کبود

می نویسند: زمانی پسری مجنون بود..


نمی دانم. باز هم نمی دانم

سکوت سنگینی آزارم می دهد. نه راه پسی مانده و نه راه پیشی. حسرت گذشته ای که ای کاش می شد نگذرد. حسرت آینده ای که ای کاش می شد بیاید. حسرت دوستی که ای کاش می ماند. حسرت لحظاتی که ای کاش می شد.

گریه نمی کنم. بغض هم نمی کنم. ساکت.. می خندم. هه. سه روز پیش من بودم و یک فوج عظیم از احساساتی که باید پیش تو خالی می کردم. اما امروز حتی نمی دانم کجای این زمین سرد به خواب رفته ای. سه روز پیش من بودم و تویی که حتی نمی دانستم به کجا کشیده شدی. امروز منم. که حتی نمی دانم به کجا کشیده شدم.

خاک بر سر این دنیا. خاک بر سر ما. خاک بر سر..

خاکی که به سر شده و آنقدر سرد است که در این سوز حتی حس نمی شود. نمی دانم..

نگاهت هنوز در چشم هایم است. 

نمی دانم..


حرف های ما هنوز نا تمام

تا نگاه می کنی وقت رفتن است..


نمی توانم چیزی بگویم. تمام حرف ها را قیصر گفت. و من ـی که تنها حسرت می خورم..


چه قدر زود دیر شد.

جامانده
۲۸مهر

ای همهمه ی نام

ای خلوت اوهام


ای ماه دل افروز

ای شام سیه فام


خورشیدم و خاموش

دریایم و آرام


چشمی که جدا ماند

از شاخه ی بادام


اشکی که فرو ریخت

در آینه ی جام


نامم همه جا رفت

پیغام به پیغام


از قونیه تا بلخ

از تیمره تا شام


در گشت و گذارم

از عقل به اوهام


نزدیکم و دورم

چون کفر به خیام


شایسته ی تحسین

سیلی خور دشنام


بازیچه ی تقدیر

فرسوده ی ایام


پلکی بزن ای مرگ

تا پر کشم از بام..



+فاضل نظری - اقلیت

جامانده
۲۶شهریور
بـ/ـنـ/ـام خـ/ـدا

مدتهای زیادی می شود که برای نوشتن قلمی در دست نگرفته ام. معمولا نوشته ها را یا در کوچه پس کوچه های ذهنم دفن می کنم و یا در سیاه کوره های نت جمع. شاید نیاز داشته باشیم به یک رفرش عمقی. مخصوصا حالا که اجباراً در مبحث شیرین کنکور گرفتار شدیم. اما باز هم خدا را شکر. مشکلی نیست.

من از حالایی که در خدمتتان هستم تا کنکور حدود ده ماه فاصله دارم ناقابل. و خوب این فاصله ی بسیار کمی است. که نمی دانم باید چه کار کنم در طول آن. تقریبا آقایان و کمتر بانوان عزیزی که در جریان زندگی بنده هستند از مرض آب هندوانه ی ما خبر دارند و از اینکه خدا هم با آن عظمت و جلال تشریف بیاورند پایین نمی توانند مارا از تخت خواب پایین بیاورند. اما خوب جدیدا به دنبال راه حل هستیم و این جا در کروشه [عرض کنم خدمت دوستان که اگر راه حل مناسبی داشتند خوشحال میشویم برای شنیدنش.] 

سعی می کنم شعر و شاعری و داستان و امثالهم را کنار بگذارم بچسبم به زندگی. اما به دعای خیر دوستان شدیدا محتاجم. این وب لاگ را در این صدمین پست  متوقف می کنم. با شد که خداوند به یمن خالی شدن جای ما در عرصه ی نت عنایتی بفرمایند و کمک کنند در کنکور امسال قبول بشویم.

از تمام دوستان که من رو در این نزدیک به دو سال با این وبلاگ همراهی کردند با زبان بی زبانی سپاسگزارم. خداوند به همه تان کمک کند که در مراحل زندگی خود به موفقیت و مقام رضای الهی دست پیدا کنید.

از کسانی که  من رو در نت همراهی کردند، عزیزان ادلیست مسنجر و فیسبو/ک گرفته تا همسایگان و لیست پیوند های موجود و فراموش شده نهایت سپاسگزاری رو دارم. دوران خوبی برای من رقم خورد در این چند سال. لحظه های خوب و فراموش نشدنی و انسان هایی که تا آخر عمر سعی می کنم دوستی ام را با آنها ادامه دهم و کسانی که سعی می کنم همیشه قدرشان را بدانم. انشاءالله به لطف خدا اگر نفسی باقی بود بعد از کنکور برای برنامه های آتی بر می گردیم با دوستان.

التماس دعا
جامانده - ریولیشن
امیرحسین محمودی
جامانده
۲۰شهریور
سوت قطار، غسل زیارت، دم اذان
چشمی که باز خیره شده سوی آسمان

یا ایهالغریب منم آن مسافر
دلتنگ و بی قرار .. پر از دردِ بی نشان

باب الجواد، بارش باران، اذان صبح
نقاره خانه، صحن گهرشاد، سایـ بان

آری منم، شکسته پر و بال.. آمدم
سلطان کبریای کرم.. غوث.. الامان

محتاج یک نگاه، گرفتار، بی کسم
مگذار تا که رو بزنم پیش این و آن

پر پر زده دلم به هوای زیارتت
آقا قسم به آن دل تنگ جوادتان

از این جهان سرد پر از دود بی بها
مشهد برای من، همه اش مال دیگران

دیشب دوباره بوی حرم را شنیده ام
«آقا دلم عجیب گرفته برایتان»

جامانده
۱۹شهریور

بـ/ـنـ/ام خــ/دا


فریاد زدم ولی صدایی نرسید

از راه تو هیچ رد پایی نرســید


ماننـد پرنده ای که در حســرت ماه

هر قدر که پر کشید.. جای نرسید!



+ ممنون.

جامانده
۰۹شهریور

چشم وا می کنی و باز همان روز سیاه

باز آن خاطره ی تلخ ز دنیای تباه


آری ای دخترک شهر پری های قشنگ

این همان است همان شهر پر از دود گناه


خواستیم از پر پرواز بگویی بر ما

چاله ای بود در این شهر که افتاده به چاه


این همان شهر سیاه ست که یک عمر فقط

دید رویای سپیدی به چراغانی ماه


ما همان شهر نشینان پر از فاصله ایم

عاشق شهوت و دلداده ی سیم و زر و جاه


دلخوشی وقف همان کاخ نشینان شده و

پدری.. در تب پولی  به سر اندازه ی کاه


ترس بابای فقیری ز همان رویایی

که زده بر سر آن دختر کوچک بی گاه


کوچه ها ساکت و تاریک فقط جای همان

بچه های دم پل، پشت چراغ و در راه


بغض هایی که ترک خورد پس از یک لحظه

بغض هایی که نشستند به یک موج نگاه


باز هم بارش باران شده در حومه ی شهر

بغض ابری ترکیده ست از این سوزش آه


شهر سرد است، در این کوچه مراقب تر باش

یخ زده هر که در این شهر ندارد همراه..


+اولین شعر نقد اجتماعی. امیدوارم مورد قبول واقع بشه.

جامانده