بیژن ارژن
بیژن ارژن
عکس: وقتی که برایمان سنگ تمام می گذارند..
ساعت یک و بیست و یک دقیقه ی بعد از ظهر است و من چهار دقیقه وقت دارم برای اتمام این متن.
حرف زیادی نیست. دلتنگی ما و وضعیت های مشابهی که در این دوران به وجود می آید. دو هفته است که قصد زیارت می کنم اما هر بار به هر دلیلی نمی شود. خداوند بخیر کند..
چند روز پیش معلم تربیتی مدرسه مان که روی من شناختی دارد من را کنار کشید و یک برگه دستم داد که روی آن نوشته بود وصیتنامه ی آیت الله مرعشی نجفی. ما این وصیت نامه را خانه آوردیم و مطالعه کردیم. یک برگه آ5 بود و حدود بیست مورد نیم خطی، که یکیشان به این وجه بود : «همیشه یاد مرگ کنید.»
یاد مرگ کردن خوب است. یاد قبر و تنها مونس آدم، یعنی سنگ لحد. دوست داشتم متن درازی بنویسم اما چهار دقیقه تمام شده.
دوستانم که هنوز به من عنایت دارند رو به خدا میسپارم.
التماس دعا.
همین دیروز عصر بود که این شعر را زیر لب زمزمه می کردم.
آی و ای دریغ همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود
..
اه.. قیصر! مرده شورت را ببرند با این شعر نفرین شده ات. به شب نرساندی این شیرینی را..
معنای تلخ واژه هایت مو بر تن آدم سیخ می کنند. ما کجاییم؟ نمی دانم.
نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم
ذهنم پر از نمی دانم هاییست که در یک سلسله ی دراز و طویل یکی یکی پشت سر هم جمع می شوند و یک زنجیر می سازند. زنجیری که به گردن آدم انداخته می شود و سرش را سنگین می کند. آنقدر سنگین.. سنگین.. سنگین که سرگیجه می گیری. راه را گم می کنی. می ترسی و ناگهان سکوت.
سکوت .. سکوتی که حتی از بغض هم برایم سنگین تر است. سکوتی که حتی از گریه هایم دردناک تر است. بهت.. چرا؟ نمی دانم.
می رسد قصه به آنجا که در این چرخ کبود
می نویسند: زمانی پسری مجنون بود..
نمی دانم. باز هم نمی دانم
سکوت سنگینی آزارم می دهد. نه راه پسی مانده و نه راه پیشی. حسرت گذشته ای که ای کاش می شد نگذرد. حسرت آینده ای که ای کاش می شد بیاید. حسرت دوستی که ای کاش می ماند. حسرت لحظاتی که ای کاش می شد.
گریه نمی کنم. بغض هم نمی کنم. ساکت.. می خندم. هه. سه روز پیش من بودم و یک فوج عظیم از احساساتی که باید پیش تو خالی می کردم. اما امروز حتی نمی دانم کجای این زمین سرد به خواب رفته ای. سه روز پیش من بودم و تویی که حتی نمی دانستم به کجا کشیده شدی. امروز منم. که حتی نمی دانم به کجا کشیده شدم.
خاک بر سر این دنیا. خاک بر سر ما. خاک بر سر..
خاکی که به سر شده و آنقدر سرد است که در این سوز حتی حس نمی شود. نمی دانم..
نگاهت هنوز در چشم هایم است.
نمی دانم..
حرف های ما هنوز نا تمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است..
نمی توانم چیزی بگویم. تمام حرف ها را قیصر گفت. و من ـی که تنها حسرت می خورم..
چه قدر زود دیر شد.
ای همهمه ی نام
ای خلوت اوهام
ای ماه دل افروز
ای شام سیه فام
خورشیدم و خاموش
دریایم و آرام
چشمی که جدا ماند
از شاخه ی بادام
اشکی که فرو ریخت
در آینه ی جام
نامم همه جا رفت
پیغام به پیغام
از قونیه تا بلخ
از تیمره تا شام
در گشت و گذارم
از عقل به اوهام
نزدیکم و دورم
چون کفر به خیام
شایسته ی تحسین
سیلی خور دشنام
بازیچه ی تقدیر
فرسوده ی ایام
پلکی بزن ای مرگ
تا پر کشم از بام..
+فاضل نظری - اقلیت
بـ/ـنـ/ام خــ/دا
فریاد زدم ولی صدایی نرسید
از راه تو هیچ رد پایی نرســید
ماننـد پرنده ای که در حســرت ماه
هر قدر که پر کشید.. جای نرسید!
+ ممنون.
چشم وا می کنی و باز همان روز سیاه
باز آن خاطره ی تلخ ز دنیای تباه
آری ای دخترک شهر پری های قشنگ
این همان است همان شهر پر از دود گناه
خواستیم از پر پرواز بگویی بر ما
چاله ای بود در این شهر که افتاده به چاه
این همان شهر سیاه ست که یک عمر فقط
دید رویای سپیدی به چراغانی ماه
ما همان شهر نشینان پر از فاصله ایم
عاشق شهوت و دلداده ی سیم و زر و جاه
دلخوشی وقف همان کاخ نشینان شده و
پدری.. در تب پولی به سر اندازه ی کاه
ترس بابای فقیری ز همان رویایی
که زده بر سر آن دختر کوچک بی گاه
کوچه ها ساکت و تاریک فقط جای همان
بچه های دم پل، پشت چراغ و در راه
بغض هایی که ترک خورد پس از یک لحظه
بغض هایی که نشستند به یک موج نگاه
باز هم بارش باران شده در حومه ی شهر
بغض ابری ترکیده ست از این سوزش آه
شهر سرد است، در این کوچه مراقب تر باش
یخ زده هر که در این شهر ندارد همراه..
+اولین شعر نقد اجتماعی. امیدوارم مورد قبول واقع بشه.