جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۷۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

۳۰فروردين

امشب دلم هوایی روح صدایتان

پر ها دوباره باز شده در هوایتان


امشب نگاه چشم ترم جای دیگری است

در حسرت نشانه ای از رد پایتان


آتش به جان شعله ورِ ساغرم کشید

آن آتشی که شعله گرفت از سرایتان


ظرفی به دست و چشم به راه عبور، با

قلبی پر از امید، شبیه گدایتان


آقا به جان مادرتان در نماز شب

اسم مرا جدا نکنید از دعایتان


در آن قنوت پاک مرا هم دعا کنید

در بین اشک دیده و آن گریه هایتان


امشب به یادتان دلم آتش گرفته است

آقا دلم عجیب گرفته برایتان

جامانده
۲۳فروردين

پا به پایت آیم و غم را به جانم می خرم
در هوایت بیقرارم بی تن و دست و سرم

من به دنبال تو هستم تو گریزان از منی
من به پایت می نشینم، تا بیایی در برم

گفته بودی یک شبی دستی کشی بر حال من
گفته بودم تا بیایی من گدای این درم

چون تلاطم های برگی بین آب رود، من
بین طوفان نگاه چشم تو غوطه ورم

یا بیا و جان من را از کرم یکجا بگیر
یا نظر کن بر دل و بر این دو چشمان ترم

همچو مجنونی که در دارالمجانین بسته اند
با صدای نام تو پیراهن از تن می درم

من فقیر یک نگاه چشم بیمار توام

آتشی بر جان از آن زلف پریشان اخگرم

من شدم جامانده و از عشق بی تاب و تبم
شاکر درگاه معبود از چنین نیک اخترم


+ میدونم خیلی سنگینه:دی
+ مطلعش رو دو سه ماه پیش نوشته بودم. امروز گفتم ادامه ش بدم.

جامانده
۱۸فروردين

توی این روز های بارانی

بین این نغمه ی پریشانی


می روم زیر ابر و باران و

اشک من می چکد به آسانی


تو همان دلبری که می دانم

من همان عاشقی که می دانی


در سرم مثل مهر رخشانی

در شبم همچو ماه تابانی


می چکد قطره ای به روی دلم

زائری از سرای عرفانی


از همان وادی بهشت خدا

عرش جغرافیای انسانی


شعر من با خودش تو را آورد

تا ابد در دلم تو می مانی


باز هم آمدم در این درگاه

با همان حالت پشیمانی


مثل هر بار تو کریمی و

چون منی آمده پیِ نانی


می نشیند کنار راه حرم

امشب آلوده قلب و دامانی


می زند ضجه ای برای دلش

دل که نه، کاخ سست بنیانی


آمده در پیِ نگاه شما

دل بی سر پناه و سامانی


دل مریض است، غصه بسیار است

آمده تا دهی تو درمانی


خوب بنگر به حال زار دلم

ای که بر جای دیده مهمانی!


می کشد عاقبت مرا این غم

کرده دل را اسیر و زندانی


من میان توهم و دردم

بین این سرزمین حیرانی


دست من گیر و دامن از دستم

نکش آنی و کمتر از آنی


کربلا قسمتم نما ورنه

رو نهد این دلم به ویرانی


+ برا دل خودم..

جامانده
۱۵فروردين

بین غوغای کبوتر های صبح، می رود پای مشبّک های سبز

در نگاه آفتاب صبحدم، چشم ها دنبال ردّ پای سبز


شاعری با یک بغل سوغات اشک، پیش دریای شفاعت می رسد

پله ها را یک به یک طی می کند، وقتِ آزاد زیارت می رسد


دل دخیل یک نگاه از این ضریح، حسرت یک سایبان در آفتاب

حسرت گلدسته ای یا گنبدی ، یا که سقاخانه ای از بهر آب


دست ها بر روی زانو های غم، چشم ها غرف نگاه خاکی ات

ای مسیح سرزمین مادری، قلب مسحور دم افلاکی ات


یادگار خاک روی مرقدت، یادگاری از غریبی بی کسی

یاد خاک و چادر و دیوار و در، یاد محو از سایه ی دست کسی


خاطرات کوچه های تنگ و آن، چشمهای غاصب بی چشم و رو

هجمه ی سیصد شغال بی حیا، خاطرات درب و مسمار و عدو


یاد شبهایی که تا وقت سحر، چشمهای یک پسر پر آب بود

یاد آن چشمی که تا آن سوی در، در پی گوشواره ای نایاب بود


دست یک مأمور روی شانه اش، فکر را سمت زیارت می برد

با تحکم سوی آن درب خروج، با نگاهی پر ز نفرت می برد


با قدم هایش به لب می خواند و در نگاهش اشک ها را می کُشد:

" وقت ها تنگ است مثل کوچه ها، عرض کوچه مجتبی را می کُشد"



+ برای کسی که از کوچه تا تشت، نشست و جگر پاره پاره اش را در دل نگه داشت. تا شاید زهر کمکی به تسلای دلش کند..

جامانده
۱۹اسفند

زیر لب می خوانم، آب، باران، بابا
با نگاهی رنگی، در دل این شبها

می چکد باران و قصه ام همراهش
با دلی پُر از غم، با صدایی تنها

قصه ای می خوانم، از شب تنهایی
قصه ای می خوانم با صدایی گیرا

باز باران آمد، باد، شب، شر شر آب
باز باران آمد، باز فکر دریا

بغض شب می ترکد، آسمان می گرید
بستری پر اشک و خانه ای بی هم پا

خانه ات خاموش ــِ بی صدایِ پر درد
خانه ات تنهایِ بی کسِ بی گرما

در سیاهی ماندی، از سفیدی خواندی
رنگ هایت بی جان، قصه هایت رویا

از نگاهی رنگی، جز سیاهی سنگی
مانده یک تصویر و خاطری در سودا

قطعه ای می خواند، در پسِ ابر سیاه
با صدایی غمناک، باز باران اینجا

جامانده
۲۴بهمن

صفحه ی سبز دشت را باد خزان فنا کند

زاغه ی چشم رند او زمزمه ی جفا کند


بر ورق سپید دل قصد نموده مشق خود

کلک شکسته ای که در جوهر خود سما کند


باد بساط عشق را بر فکند به کام خود

شعشعه غروب آن بادیه را طلا کند


باز هوای این دلم قامت سرخ غرب را

بغض فرو نهاده ای زمزمه با صبا کند


با قلم خیال خود می کشم ابر خسته ای

کز محن زمانه اش آه روان روا کند


او که تمام عمر چون بغض نهاده در گلو
قصه ی چونِ چهره را چاره ی بی چرا کند

بین تو کبود روی او ، سردیِ گفت و گوی او
بند نهاده کی توان آه دلش رها کند

درد و غم فراق را با دل خود خریده او
کِی به وصال بوی تو درد دلش دوا کند؟

ابر سیاه چرده و شعله ی سرد بی کسی
خود نگر او چه می شود، خود نگر آن چه ها کند

هر نفسی که می رود روز شمار لحظه ای
کو همه لحظه های خود در طلبش فدا کند

تا نفحات سیب را در سحری به پا کند
شام غمش به سر رسد، کلبه ی خود حرا کند

تا نظری به او کند، جلوه ی ذات لم یزل
ساغر باده نوش را از کرمش عطا کند



+ علائم رو نذاشتم تا خودتون هر جور دوست داشتید بخونید.
+نظرات خصوصی می مانند.
جامانده
۱۷بهمن
«وقتی هوای شهر نفس گیر می شود»
بغضی درون پنجره پا گیر می شود

در چشم آسمان پر از دود شهر من
هر قطره با گلایه به زنجیر می شود

آن آسمان که با همه ی مهربانی اش
هر روز و شام شاهد تزویر می شود

پس کوچه های ساکت و تاریک و سوت و کور
در هر غروب سایه ی شبگیر می شود

وقتی کثیف اسم تمیزی به خود گرفت
حتی شغال هم سفر شیر می شود

در بین مردمی که شده کارشان گناه
حتی سلام تیزیِ شمشیر می شود

وقتی کنار راه خیابان ، پیاده ای
شیطان ظاهر است که تصویر می شود

می خوانمت به بغض گلوگیر و ناله ام
اشکم ز داغ هجر تو تبخیر می شود

وقت غروب گشته و چشمم به آسمان
خورشید در برِ تو زمینگیر می شود

حس می کنم نگاه تو را روی خانه ها
چشمی که از جهان بشر سیر می شود

انگاه هر گناه منِ بی حیا فقط
در قلب مهربان تو چون تیر می شود

باز آ که لوح تیره و مرداب قلب من 
با یک نگاه چشم تو تطهیر می شود

باز آ که این دلم ز غم هجر روی تو
در این گذار ثانیه ها پیر می شود

وقت غروب گشته و خواب کبوتران
در حسرت وصال تو تعبیر می شود

+ 14 بیت، تقدیم به چهاردهمین اختر آسمان ولایت. حضرت مهدی(عج)
جامانده
۰۵بهمن

باز هم شام دیگری در راه

لجظه لحظه دلم پر از شور است


یک ستاره میان این شب تار

در میان دلم پر از نور است


خوب بنگر به آسمان زمین

ماه بین ستاره محصور است


جشن امشب برای خاطر ما

رقص نور ستاره و هور است


در شب شعر خانه ی مهتاب

مصرع وصل یار مشهور است


در میان قوافی امشب

صحبت لحظه های مستور است


لحظه ی وصل دست ها نزدیک

چشم بد از کنار مان دور است


در تلاقی موج چشم و نگاه

فکر موسی به غایت طور است


مستی چشم باده افشانت

برتر از صد هزار انگور است


لجظه ی عاشقی و طعم وصال

کن نظر بر دلم که محضور است



+ فتوبلاگ= آپ

+قطار

جامانده
۳۰دی

 سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم 

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم


در بزم وصال تو نگویم ز کم و بیش         

چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم


 لب باز نکردم به خروشی و فغانی 

 من محرم راز دل طوفانی خویشم


یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی 

عمریست پشیمان ز پشیمانی خویشم


از شوق شکر خنده لبش جان نسپردم 

  شرمنده جانان ز گرانجانی خویشم


بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

  افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم


هرچند امین، بسته دنیا نیم اما          

دل بسته به یاران خراسانی خویشم


+سید علی آقا خامنه ای، رهبر معظم انقلاب

جامانده
۲۹دی

 ای شهر شهید پرور من 
با نعش برادرم چه کردی 

وی داغ نهاده بردل من

 با سیلی مادرم چه کردی 

ای شهر شهید پرور من 
جولانگه فسق و بد حجابی
آیا تو هنوز همچو دیروز

 پابند به نسل انقلابی 


ای شهر شهید پرور من 
خاموشی تو ز انغعال است 

از بازوی خود بریده بهتر 
دستی که به گردنی و بال است 

ای چلچله های پر شکسته ای 
آنکه زعرش پر گرفتید 
در وسعت آسمان سبکبال  

سرداده ره سفر گرفتید 

یوسف صفتان مصر غربت
 کنعان به شما نیاز دارد 
تابوت شما مگر که ما را 
از فکر گناه باز دارد 

ای شهر شهید پرور من 
ای کاش که من شهید گردم
 یک جبهه هوای تازه بینم 
از مسلخ خویش برنگردم ای 

ای دل اگر ازتبار عشقی 
از هستی خود مهاجرت کن 
چون چلچله های پرشکسته 
پرواز به سوی آخرت کن


+ مرحوم محمد رضا آغاسی

+ واقعا دیگه نمی دونستم چی بذارم.



جامانده