جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۴۱ مطلب با موضوع «دست خط» ثبت شده است

۱۲مرداد

زاهدی را گفتند جمله ای بگو که در هنگام شادی غم بیاورد و در هنگام غم شادی..

گفت: 

این نیز بگذرد..


دلم تنگ شده بود گفتم یه سری به اینجا بزنم. با اینکه هرکی اینجا میاد نه نظر میذاره نه میگه که اومده. اما بازم دلم خوشه به خودم که بهش سر می زنم.

می دونی اینا همه ش خاطره میشه.

خاطره هایی که خیلی ها توش نیستن..



تو می روی و منی که باید بروم!
یا هست مسیر خوب یا بد.. بروم

مانند پری که روی خاک افتاده
از هر طرفی که باد آمد بروم..

خودم


دلم گرفته از این روز ها.. دلم تنگ است
میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است

سلمان هراتی


+ حدودا یک یا دو ساله که به جغد علاقه ی زیادی داشتم. اما جدیدا چیزی ازش فهمیدم که باعث شد علاقه م چندین برابر بشه.
جامانده
۰۳خرداد


بعد از مدتها تصمیم گرفتم برگردم به گذشته ی نوشتن و آپ های دلنشینی که بهترین های عمرم رو توی خیلی هاشون گذاشتم. و در این شب امتحان توی این بیست دقیقه ای که وقت دارم قصد کردم یک انشاء بنویسم.

از آن انشاء هایی که دانش آموزان شیرین زبان برای معلم می نویسند و معلم به به و چهچه می کند نه! از آن انشاء هایی که من می نویسم. شاگرد ضعیف کلاس ادبیاتی که همیشه در انتهای این صف بوده.

به نام خدا


از ذکر علی مدد گرفتیم

آن چیز که می شود گرفتیم


در بوته ی آزمایش عشق

از نمره ی بیست صد گرفتیم


اولین بیت هایی که من شنیدم، اولین بیت هایی که شاید در سال پنجم دبستان پایه هایی از محبت را در وجودم تازه کرد. اولین بیت ها را از زبان مردی شنیدم که استوار سخن می گفت و باعث شد اولین شعر عمرم را حفظ کنم. فقط و فقط به عشق اینکه آن شعر را شبیه او بخوانم.

پنجم دبستان یا چهارم نمی دانم. اما می دانم که اولین کسی که من را با شعر آشنا کرد محمد رضا آقاسی بود. نه اولین شعر، بلکه اولین حضور لطیف شعر. می گویند طبع لطیف شعر را کسی به این آسانی ها درک نمی کند، لکن من شاید در همان اوان فقط و فقط با شعر های او تا عمق شعر رفتم. وقتی می گفت:

چند می گویی ز جبر و اختیار؟

اختیار آن به که باشد دست یار...


تا اوج آسمان های عرفان و فلسفه پرواز می کردم و با آن لحنش زندگی می کردم. اولین لوح فشرده ای که داشتم فقط سه تا از مراسم های او را داشت. اما من سه سال با همان زندگی می کردم. سه سال تک تک شعر های محمد رضا آقاسی شده بود دیوان حافظ من. من با اون بزرگ شدم. وقتی در راهنمایی با اولین معلم ادبیات مواجه شدم با غروری خاص سر کلاس بلند شدم و پرسیدم:« ببخشید آقا نظرتون راجع به آقاسی چیه؟» و او گفت یک شاعر خوب است بال در آوردم.


ساعت ها پشت نمایشگر تلوزیون می نشستم و زل می زدم به چهره ای که با لطافتی خاص برایم شعر می خواند..

پدر می گفت با یک حال غمگین

اغثنا.. یا غیاث المستغیثین..


محمدرضا آقاسی...

اولین باری که شعر خواندم، اولین باری که شعر گفتم، اولین باری که شعر هارا حتی حفظ کردم..

خاطر مردی را در سر داشتم که دیگر نبود. نمی دانم.

محمدرضا آقاسی، مردی که از هیچ چیز و هیچ کس ترسی نداشت، حرف دلش را می زد. چه گوشی برای شنیدن بود و چه نبود. محمدرضا آقاسی کسی که هنوز شهدا را با او به یاد می آورم و کسی که هنوز طعم خوش شعر را در وجودم نگه داشته.

محمدرضا آقاسی را نمی شناسم. آن چیزی را که از او درک کردم، با آن حال روحانی، آن نفس تأثیر گذاری که وقتی بغض آلود می شد تمام سینه ام را می گرفت.

آن نفسی که آخر از نفس افتاد...


نه دعبل نه فرزدق نه کمیتم

ولیکن خاک پای اهل بیتم


شعر زیر برای استاد قزوه ست، مشق خودم را هم ویرایش می کنم و در ادامه ی مطلب می گذارم.


تو محمدرضای آقاسی! بچه ی چار راه محتاری!

کشته ی صبح سوم خرداد! شاعری عزت است یا خواری؟


تو محمد رضای آقاسی! بیمه هستی؟ نه -تلخ می خندد-

کار و بار تو چیست؟ شعر آقا

                            شعر؟ یعنی هنوز بیکاری؟

تو محمد رضای آقاسی! هدیه ها را چه می کنی؟

             -هدیه؟

             (دور و بر را ببین عزیز دلم!

                                     تو که از این همه خبر داری..)


جمعه شب، دیر وقت، مهر آباد، خسته می آمدیم از سفری

   خسته از شعر

             بر لبت سیگار

                                خستگی، سرفه، درد، بیماری..


با شمایم که زور و زر دارید! هیچ از درد ما خبر دارید؟

درد مارا نمی توان گفتن، با سیاستمدار بازاری!


با غمی، ماتمی، تبی، دردی، مثل حافظ غریب ساخته ایم

بعد از این با کلاه فقر به سر، کار ما رندی است و عیاری


دارد از دست می رود شاعر، روزها را سیاست آلوده ست

این همه طلحه این همه تلخک، این همه حرف های تکراری


تو محمد رضای آقاسی! شیعه یعنی دو دست خالی تو

شعر وقتی شکستن من و ماست، شاعری عزت است یا خواری؟



+ سالگرد عروج این عاشق را به همه تسلیت می گویم.

++حرف برای گفتن زیاد بود. اما کفایت می کنم به همین.

جامانده
۲۱ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
جامانده
۰۴فروردين

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه شب که همه خوش و خرم بودن، یه مادری توی یه خونه ای خیلی غریب و بی صدا جون داد.

چهار تا بچه ی کوچیک داشت. دوتا دختر و دوتا پسر. هر کدوم یه گوشه ی خونه نشسته بودن، آستیناشونو توی دست گرفته بودن و بی صدا اشک می ریختن.

یه مادر جوون که فقط هیجده سال داشت دو  ماه بود که حتی توی خونه و پیش بچه هاشم چادر سر می کرد. یه مادر جوون که قدش خم شده بود، دو ماه بود که یه دستش به کمرش بود و یه دستش روی شونه های پسرش. یه مادر جوون که موهاش سپید شده بود، دو ماه بود که حتی از شوهرش هم رو می گرفت...

یه مادر جوون که از دو ماه پیش پشت یک در، بچه ی آبستنش رو از دست داده بود، امروز بعد دو ماه رفت سمت تنور خونه..

دست شکسته ش رو کنار پهلوش نگه داشت. اسماء رو صدا کرد. گفت بیا کمکم کن. می خوام برای بچه هام نون بپزم. این بچه ها دو ماهه نون تازه نخوردن.

این مادر جوون امشب توی بستر خوابیده. به کنیزش گفته بدنش رو به پهلوی چپ بخوابونه. آخه چند روزه دیگه نمی تونه بدنشو تکون بده.

این مادر جوون  امشب داره با همسرش حرف می زنه. 

یه شوهر جوون امشب داره به صورت پوشیده ی همسرش نگاه می کنه.

چهار تا بچه ی کوچیک امشب چهارگوش خونه رو گرفتن. 


امشب آبستن غمهاست.. خدا رحم کند


فردا شبی یه پدر جلوی بچه هاش مضطر می شه..

سر میذاره روی دیوار غربت..

نصف شبی عرش خدا رو به زمین میاره...


این صدا.. ناله ی زهراست... خدا رحم کند

جامانده
۲۳اسفند
+ می خواستم یه متن طولانی بنویسم. اما به دلیل خستگی های امروز(:-") اصلا حسش نیست. خودتون گوش بدید. این خاطره ایه که برای همه ی ما اتفاق میفته. دیر یا زود. بعضی ها دوستش داریم، بعضی ها نداریم. بعضی ها انتظارش رو می کشیم. بعضی ها نمی کشیم. بعضی هم ازش فرار می کنیم.
به عنوان آدمی که ساعات زیادی از عمرش رو توی قبرستون گذرونده بهتون یه چیزی می گم. رفقا، مردن نه آسونه نه شیرین. زندگیتونو بسازید. که اگر دنیاتون جهنم باشه، بعد از مردن هم همینو دارید. من آدمای زیادی رو دیدم.
هم از بچه ای که سر جمع نیم متر توی قبر اشغال می کرد، هم مردی که براش سوپر قبر کندن تا جاش کنن. راستشو بخواید به جفتشون یه اندازه جا میدن. جای طاق باز خوابیدن نیست. به پهلو می خوابونن آدم رو. کفن رو از رو صورتش باز می کنن تا گونه هاش روی خاک قرار بگیره. اینجا خونه ی آخره.  چه برای من چه برای تو. چیزی که بزرگترش می کنه پول نیست. وگرنه سرجمع بهشت زهرا رو میشه با سه چهار میلیارد خرید. چیزی که بزرگش می کنه همونیه که ما توی دنیا باهاش کنار نیومدیم. خد*ا..
مردن رو دوست دارم، با تشییع جنازه ش، با غسالخونه ش، با دستای زبر غسال که کل بدن رو میشوره، با گور کن و پوتین هاش، که دوتا بند کفنم رو می گیره و به راحتی توی قبر جام می کنه. بعد هم آروم آروم لحد می چینه، خیلی طبیعی. کار هر روزشه. مردن رو دوست دارم، با چهره های حیوانی ای که بعدش می بینم. مردن رو دوست دارم با شب اول قبرش..
مردن رو دوست دارم با تلقینش..

گوش بدید و بعد بیاید ادامه ی مطلب..
جامانده
۲۲بهمن

هشدار! متن را کامل بخوانید.

حماسه


همه آمده بودیم، هر کسی که ایرانی بود و ایران را دوست داشت.

همه آمده بودیم، هر که مسلمان بود و عشق پیامبر و اولاد پاکش را به سینه داشت.

همه آمده بودیم، هر کسی که انسان بود و انسانیت را خوب می فهمید.


وقتی حرف، حرفِ اسلام و دعوا دعوای اعتقاد است، این مردم نه پراید بیست میلیون تومانی می شناسند و نه مرغ نه هزار تومانی. وقتی حرف حرفِ ولایت و رهبری است، این مردم نه تهدید نظامی می شناسند و نه مذاکره ی ناموفق. وقتی حرف حرفِ حق است، این مردم نه تحریم می شناسند و نه ارتش سوم جهانی که در کنارشان خوابیده.

این ها همان پابرهنه هایی بودند که سی و چهار سال پیش انقلاب کردند، همان کسانی که همان موقع هم نه به نفت مجانی دل خوش کرده بودند و نه به آب و برق مفت. چون این مردم اساساً با مفت خوری مشکل دارند. این ها آدم های سختی کشیده ای بودند که همان موقع هم می دانستند با انتخاب این راه باید تا کجا بروند.

این ها همان هایی بودند که در آن هشت سالی که همه ی جهان از آن به عنوان عذاب یاد می کنند، در های بهشت را باز کردند و با همان دوچرخه ها و گاری ها و موتور های گازی شان به سمت آن تاختند. همان هایی که جان دادند، به امید این که فردا در مقابل خدای خود شرمنده نباشند، به امید اینکه فردایی که ساخته می شود پر شود از امنیت و رشد. همان انسان

همان هایی که از سی سال پیش نه سودای حکومت داشتند و نه رویای پول، نه دلخوشی جهان پیشرفته ای و نه میل به امپریالیسم و شپشیسم و اَنگلیسم و هر چی ایسم تو دنیاست، همان هایی که نه آن اول دم از ایدئولوژی و مارکسیسم و سکولاریسم می زدند و نه حالا دم از گفتگوی تمدن و فرهنگ ایرانی و کوروش کبیر و همه ی آنهایی که من و تو امروز به آنها می گوییم روشنفکری، آری، همان روشنفکری مضمحل شده ای که چراغش حتی جلوی پای کسی را روشن نمی کند. 

این ها همان هایی بودند که به جز خدا در برابر هیچکسی سجده نکردند، نه به کوروش و نه به سلطان خراسان. 

همان هایی که در روز عاشورا نذر هایشان را جمع کردند و برای زلزله زده ها فرستادند. همان هایی که هر کجای ایران نه، هر کجای جهان مردمی به مصیبت مبتلا شدند به کمک شتافتند، فرقی نمی کند، ژاپن باشد، سومالی باشد و یا خود ایالت های جنوبی آمریکا.

همان هایی که عشق را در سینه هایشان پرورانده بودند. چه برای حسین(ع) و چه برای مظلوم ستم دیده ی آواره ای که نه از اسلام چیزی می داند و نه از حسین(ع).

مردمی که امروز آمده بودند، به عشق ساندیس آمده بودند، اصلا ساندیس که دیگر پیدا نمی شود، به عشق ناهار آمده بودند، تازه شایعاتی بوده که امروز سیب زمینی و کت شلوار و ساندویج نون و پنیر و خرما و گردو هم می دادند. توی خیابان ما که فقط لواشک بود، آن هم به بچه های کوچک می دادند.

اصلا چرا دروغ، امروز که راه افتادم نیت کردم هر جا که ساندیس می دادند، مثل نخورده ها و قحطی زده ها بدوم و یک ساندیس بگیرم.

ما ساندیس خوریم، حیف که ساندیس ندادن به ما، اما من وقتی رسیدم خونه برای دل خودم رفتم یه ساندیس خریدم خوردم.

اگر ناهارم می دادن من می رفتم می گرفتم، اصلا اساساً به خاطر نفس ساندیس و ناهار رفتیم اونجا، تا ببینیم اون عزیزانی که گفتن ناهار می دادن، با مغز های ریاضی پیشرفته شون می تونن حساب کنن که به اون جمعیت چندتا ساندیس می رسه؟

بابا پارسال که خود (VOA) برداشت با گوگل مپ انداخت رو میدون آزادی، چهار تا خیابونی که می رسیدن رو هم نشون داد، خود اون یارو مجری محبوب خلقتون هم برگشت متر زد گفت از اینور تو هر متر چهار تا آدم چند نفر میشه. جمعا ده دقیقه میشه، بزنید، بشمرید، ببینید واقعا با عقل جور در میاد این گفته:p البت من خودم تکذیب نمی کنم که به عشق ساندیس اومدم. همه ی ما به عشق ساندیس رفتیم، ساندیس جمهوری اسلامی، پارسال دویست تومن بود، امسال سیصد تومن. فرقی نداره، برسه به هزار تومن، تا زمانی که مال جمهوری اسلامی باشه خوردن داره.

این مطلب رو هم بگم که درِ خونه ی ما چهار تا اتوبوس فرستادن، به منم گفتن زنگ بزن همه ی همسایه ها و فامیل از شهرستان پاشن بیان، ببریمشون اونجا، هم شام میدیم هم ناهار هم کت شلوار، آقا اصن یه وضی بود.:-j

مام رفتیم سر خیابون دیدیم اتوبوس نیست، مردم همه دارن داد و بیداد می کنن که چرا امسال اتوبوسا اینقد کم هستن،، دیگه مجبور شدیم از در خونه راهپیمایی کنیم، بعد هلیکوپتر هم فرستادن مارو بردن:p

دوست عزیز! تویی که ادعا می کنی روشنفکر ترین آدم روی زمین هستی، اصلا هم تعصب نداری، متهجر هم نیستی، چشم هات رو باز کن...

خوب ببین، این یکی نه مثل پوستر های جنبش فوتوشاپه، نه مثل تو خیابون ریختن هاشون با بمب صوتی و سطل آشغال آتیش زدن و روی دیوار نوشتن های ما بی شماریم ما بی شماریم. این ها بی شمارن، چه بخوای قبول کنی، چه نخوای قبول کنی.

چه با ساندیس، چه بی ساندیس، چه با ناهار و چه بی ناهار، چه با اتوبوس و چه بی اتوبوس. این ها بی شمارن.

ما همون پابرهنه هایی هستیم که خودمون سرنوشتمون رو می سازیم، نه با پول و نه با سازش و تو سری خوری. با جنگ...

می جنگیم، این هم یه عملیات دیگه، تا او با من و او با ما و او با اونا بفهمن که اگر مرغ به بیست هزار تومن هم برسه، ما میایم، آسیب پذیر ترین قشر جامعه هم میاد، نه پولدار های مرفه بی درد.

همونایی امروز تو خیابون بودن که معلوم نیست دیشب چی خوردن، همون هایی که گزارش هفتگی هاشون رو نه تنها دور نمیندازن، بلکه بین همسایه هاشون تقسیم می کنن. شرط می بندم خیلی ها تون نمی دونید گزارش هفتگی یعنی چی. اما این مردم خوب می دونن. اینا همونایی هستن که دارن زیر بار فشار اقتصادیی که من و تو با طمع ها مون ساختیم له میشن، اما خوب ببین، همینا امروز کولاک کردن.

هرکسی نخواد قبول کنه که حرف حق زدن سخته، نمی تونه ببینه این ها رو، بهتر بگم:

آقا این مردم انتخاب کردن که بجنگن، این مردم انتخاب کردن که زندگی سخت داشته باشن، این مردم انتخاب کردن که تا آخرش، هر چقدر هم سخت، برن. این ها هم جنگ هشت ساله رو قبول کردن، هم فشار اقتصادی رو، هر چند سال هم که می خواد باشه.

این ها عاشق هستن، نه عاشق من، نه عاشق پول، نه عاشق امنیت و نه عاشق آزادی. این مردم عاشق پسر فاطمه هستن، این مردم برای خدا قدم بر می دارن، نه برای آسایش، نه برای راحتی.

مهدی فاطمه! تو شاهد باش که این هایی که آمدند، برای هیچ چیز نیامدند الّا شادی دل تو و نایب بر حق ـت.

آقا جان!

تا خدایی خدا هست لوای تو به پاست

زانکه جز دست خدا حافظ این پرچم نیست


امیدوارم که این متن و این تلاش، موجب خشنودی قلب امام زمان(عج الله تعالی فرجه) و رهبری معظم انقلاب(حفظه الله) باشد.

+ برداشت آزاده، هرکی دوست داشت هر جا شو حال کرد و داغ نبود بخونه.



اینم واسه بچه ها:-j

جامانده
۲۸دی

خوب اینجا خونه ی خودمونه. درسته که شعرم میگیم. اما بالاخره یه چیزایی هم میذاریم.

همه چی آرومه، دنیا بر وفق مراده. زندگی در چرخشه. منم بالا و پایین هستم. یه روز تو آسمون. یه روز کف زمین. یه روز خوش، یه روز ناراحت. یه روز.... یه روز...

چه میشه کرد.

داشتم به رنگ خاکستری فکر می کردم. میدونستید خر ها کوررنگی دارن؟ بعد همه چیو خاکستری می بینن. گاو هام همینجورن:-j بماند.

رنگ خاکستری خوب خیلی خوبه. ممکنه که شما سه هزارتا رنگ داشته باشید. که همشون خاکستری بشن. وقتی توی یک ظرف قرار میگیرن. به اسم سیاه و سفید. راه چاره ای ندارن. خاکستری...

داشتم فکر می کردم من چه رنگیم. بعد هر چه قدر جلوتر رفتم، یقینم راجع به رنگ خودم بیشتر شد. من مثل چمیدونم:-؟ مثل از این طلق رنگیا می مونم. برا هرکی یه رنگم. اما برای همه با ظرف سیاه و سفید.

یعنی برای همه خاکستری. البته بعضیا هستن که منو سفید می بینن. بعضیام هستن که سیاه می بینن.

اما در بین دوستام. کسی منو رنگی نمی بینه. البته چرا، یکی هست که منو رنگی می بینه. انصاف داشته باشم. اما فقط همون یکیه:دی که خوب خیلی ارزش داره برام. اما بقیه خاکستری ان.

یعنی حتی اگر سعی کنم براشون نقش بهترین رنگ دنیا رو هم ایفا کنم. بازم منو خاکستری می بینن. خیلی از خیلی دوستام بابت این کار دلم پر بود. خیلی زیاد. اما خوب، دیدم که زندگی همینه، باید ساخت و سوخت. تازه الان دوگانه سوزم شدیم به همت دولت خدمتگزار. اما خوب میسوزیم یه جوری، یحتمل زین پس با بنزین یورو دوهزارو نه باس بسوزیم.

دیگه سعی می کنم، برای اون یه نفر که من براش رنگی ام، بهترین رنگ باشم. برای بقیه هم، بازم سعی می کنم رنگی بمونم. چون عادتمه. برای خیلی ها واقعا رنگی بودم. اما خوب ندیدن:-؟؟ اجبار که نیست.

آهای آبی آسمونی، بدون که واقعا برام تو آسمونی.

آهای خاکستری، با توأم. خودِ تو، من همیشه برات سبز بودم، همیشه آبی بودم، حتی صورتی هم شدم گاهی وقتا برات. اما ندیدی...

عیب نداره:دی

روانشناسی رنگ های من میگه، یه نفرم تورو ببینه، آبی آسمونی ببینه حله:-"

خوب پس حله.

این بود مزخرفی دیگر، از مجموعه مباحث ما.


+ که عشق آسان نمود اول... ولی ایشالا مشکل پیش نیاد:دی

+موفق و مؤید و منصور و پیروز باشید.:دی

جامانده
۰۸دی

هوای کوی تو از سـر نمی رود، آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد

 

تو را صدا خواهم زد، با تمام وجود. با همه ی توان. با اوج پستی در درگاهت. صدایت خواهم زد، با حال گنه کاران خسته دل، با فریاد مجرمان محکوم به مرگ، با گریه ی بیچارگان در انتظار، با تمنای مشتاقانِ کویت، با ضجه های موی کنانِ عزیز از دست داده...

صدایت خواهم زد، در وعده ای که مقرر است. آن جایی که دل را مسخر می گردانی و جان را مستقر در الطاف ربوبیتت.

عزیز من، از کدام درد خویش نزد تو شکایت آورم؟ و برای چه گریه و مویه کنم؟ از عذاب دردناک و شدتش؟ یا درازای بلا و مدت آن؟ و این که چگونه من و دشمنانت را یک جا قرار دهی؟ و بین من و دوستانت دوری بیندازی...

ای بزرگ وجود نا متناهی ، اینک صدای بنده ی تسلیم شده ی در بند خود را بشنو. آن که با نافرمانی اش در این بند گرفتار شده و به سبب گناهش مجبور به چشیدن طعم عذاب آن شده، و به خاطر جرم و عصیانش در جای جای آن محبوس شده...

چگونه به آتش فکر کند، در حالی که مهربانی تو در ضمیرش نقش بسته؟ چگونه در شعله های آتش بسوزد، در حالیکه به بخشش تو امید دارد؟

چگونه در جایگاههایش بی تابی کند، در حالی که رحمت واسعه ی خدایش جهانی را گرفته است؟

ای که همیشه زود راضی می شوی، ای دستگیر بیچارگان، ای ناجی مجرمان، ای که گریز از مُلک تو امکان ناپذیر است. و ای قادر متنافذ!

الها! به غیر از تو، آمرزنده ای برای گناهانم، پرده پوشی برای زشتی هایم و تبدیل کننده ای برای کار زشتم به کار نیک پیدا نکردم.

نیست خدایی به جز تو! زنهار که به خویشتن ستم روا داشتم.

چه بسیار زشتی ها که از من پوشاندی، چه سنگین بلاهایی که از من دفع کردی و چه لغزنده راههایی که تو مرا از آن گذراندی. چه بسیار ناراحتی هایی که از من دور نمودی و چه زیبا صفات و ثنا هایی که شایسته ی آن نبودم اما تو آن را در بین دوستانم منتشر ساختی...

به درگاهت آمدم! عذر خواه و پشیمان، دل شکسته و پوزش جوی، آمرزنده و بازگشت کنان، معترف و مقر به گناه خویشتن، و در جستجوی راه گریزی از آنچه که از من سر زد...

 

ای فریاد رس درماندـه گان...

و ای محبوب دلـهای راستـ گویان...

 

 

( برداشتی از عشق نامه... دعای کمیل)

جامانده
۱۶آذر
بنام خدا

می خواستم بنویسم، از چیزایی که توی یک سال اخیر برام رخ داد. از تجربه های اولین و آخرین هام، از وضعیت های جدیدم. از وضعیت های باورنکردنیم، از وضعیت های فراموش نشدنیم. و خاطره هایی که هیچ وقت به خوب یا بد بودنشون فکر نکردم. چیزایی که همیشه ته دلم هستن و هیچ وقت فراموش نمیشن.

یک سالی که برای من گذشت، مثل یک قرن یا مثل یک هفته، هنوز نمیدونم. بعضی وقت ها میشینم با خودم فکر می کنم، چه اتفاقاتی افتاد؟ چی شد؟ نمیدونم.

بعضی ها می گن سخت بوده، بعضی هام حرفی نمی زنن. منم دلم نمی خواد بگم آسون بوده. تجربه ی اولین درد ها، اولین ناله ها، اولین لباس های زرد، چشم زرد، گریه، چشم های خیره، صورت و سر بدون مو و امن یجیب بعد از نماز در مسجد برای مریض منظور...

سرچ های توی نت برای پیدا کردن رژیم ها و روش های درمانی، صحبت کردن با دکتر ها، تنش های موقع مدرسه رفتن، بی حالی موقع کلاس رفتن، درد موقع راه رفتن، عصبی شدن مادرم موقع توی خونه بودن. عیادت های دوست های قدیمی، بغ کردن دوست صمیمی بابام... آمدن دوست هایی که شاید خیلی وقت بود ندیده بودیمشان. عیادت شاگرد ها و اولیاءشان. سر کلاس نرفتن ها، مدرسه نرفتن ها، دویدن دنبال مسکن هایی که از کدئین رسیده بودند به ترامادول، بعد از آن پتدین و بعد هم منتظر مورفین بودن.

با عجله به اورژانس زنگ زدن ها، ساعت ها تو ترافیک همت به شیخ بهایی موندن ها برای رسوندن پدر به بیمارستان، پشت در اورژانس موندن ها...

بی خوابی های شبانه، تا صبح بیدار موندن های من و مامان، با فرق اینکه من پای کامپیوتر بودم و اون کنار تخت پدر.

ناله ها، امید ها، نا امیدی ها، روش های درمانی جدید، روش های درمانی قدیمی، حرف ها و نگاه ها و زندگی ای که آرام آرام در جریان بود.

آرام آرام می رسید به آخرین لبخند ها، آخرین ناله ها، آخرین نگاه ها، آخرین امیر جان گفتن ها... آخرین نگاه، آخرین بوسه، آخرین دست روی صورت پدر... و بعد مشتی خاک...

وضعیت های باور نکردنی، مردی، صبر، عشق، عذاب، وجدان درد....

می دونم نرفتی، همیشه بودی، همیشه هستی، خودت منو جوری بزرگ کرده بودی که همیشه روی پای خودم وایسم، از بچگی، وقتی با وجود ده سالگی، یک ساعت راه رو توی شب می رفتم تا کلاس و بعد تا خونه این رو فهمیدم. وقتی از همون اول تو مجلس بزرگتر ها کنارت نشستم فهمیدم. یه حسی بهم می گفت می دونی، وقتی مکه می رفتی و یک ماه نبودی، یا کربلا می رفتی و ده روز نبودی می فهمیدم.

می فهمیدم که داری فکر می کنی چجوری قراره عادت کنیم به نبودت.

نبودت عادی شده، اما با هیچی پر نمیشه.

همیشه تکیه گاه محکمی بودی برام. حتی هیچوقت نتونستم برات اشک بریزم...

پشت و پناهم...

شرمنده م ازت. ببخشید که همیشه ناراحتت می کردم. ببخشید که حالا که نیستی هم ناراحتت می کنم... نمی دونم.

16 آذر شده، روز تولدته، 16 آذر چهل و سه، سوم شعبان، شب ولادت امام حسین...

اولین 16 آذر، بدون تو...

همیشه من کادو می دادم. این بار نوبت توئه، منو ببخش فقط. بذار مطمئن بشم دوستم داری. مثل اونوقتا...

همیشه باش...



باشد قرار و وعده مان جنت الحسین...

جامانده
۱۲آذر
خیلی لذت بخش بود.

بوی ملایم و گرم درخت های کاج و تاریکی نا منتهای قبرستان. بهشت زهرا خیلی خوب بود. ساعت هفت شب اول رفتیم سر قبر بابام، بعدم راه افتادیم. اتفاقا تو قطعه ی شهدا همه ی چراغا خاموش بود. حتی اون گنده ها که همیشه روشنه. تاریکِ تاریک، سردِ سرد. اما خیلی لذت بخش بود. 

شب بعدشم با خانواده رفتیم اونجا آش خوردیم. دیگه داشتن بیرونمون می کردن:lol: یارو می گفت آغا به خدا سازمان هم الان تعطیل کرده. هیشکی نبودا، ینی خالی خالی. البت بودن یه سی چهل نفری. اما خیلی خلوت بود. نمی دونم چرا اینقد حال می کنم با این مسئله.

هرکی اومد با من پشیمون نشد. 

البت به جز عباس که در انتها به ما فحش می داد دیگه:p بدبختو تو ماه رمضون پنج ساعت تو قبرستون چرخوندم.


گفت چرا با قبرستون حال می کنی، گفتم دنیاییه واسه خودش.

با اینکه نباید روی قبر ها رو خوند. و واقعا هم نباید خوند. اما، اگر نگاه کنی می فهمی چی میگم. 

با یکی از گور کن های اونجا رفیق شدم. آدم جالبی بود. 

تو دنیای به این بزرگی، همه برای خودشون مال جمع می کنن، همه دنبال وسعت هستن، همه بیشتر می خوان، حقشونم هستا، این تو وجود انسان هاست. اما جالب ترین چیز اینجاست که وقتی می میری، یه جایی حدودا دو متر در چهل سانت بهت میدن. میگن همه ی دنیات همین یه تیکه ست. بعضی گورکن ها واقعا جالب هستن. این یکی رفیق من، خیلی ریلکسه، طبیعی و راحت. اصن انگار نه انگار. اما هم اون هم من می دونیم یه چیزایی رو، و اون خیلی بیشتر از من. من قبر خالی زیاد ندیدم. اما قبری که توش جنازه می ذارن دیدم. دیدم چقدر با هم فرق می کنن. حتی دیدم که طرف قدش دو متره ولی بهش همون دو متر جا رو میدن. اما یکی دیگه قدش یک و چهل یا پنجا ه هست. بهش یه جا میدن، دو برابر اون. لباسا همه سفیده. همه رو هم به سمت راست می خوابونن. همه مثل هم.

توی بهشت زهرا به اون بزرگی، من فقط یه جا رو میشناسم که نه جنازه هاش به دو متر می رسن، نه قبراش. بعضی قبراش اصن جنازه هم نداره. بعضی جنازه هام کسی رو نداره. بعضی هام بودن که از این دو متر، به بیست سانت راضی شدن. بعضی ها بودن که همون بیست سانت رو هم نخواستن. 

یکی از دوستام شهادت شهدای غدیر رو تعریف می کرد. می گفت کل چیزی که از یکیشون به جا مونده بود. اندازه گوشت رون گوسفند بود. سرجمع دو کیلو. چقدر جا می خواد مگه؟

هم گریه کردن و به سرو صورت زدن بچه هاشونو دیدم. هم کمر های خم شده ی پدر هاشونو. یه بار با یکی از این پدر شهید ها رفتیم سر قبرش. یه جوری صداش می کرد انگار بچه ش زنده ست.

یکی برگشت گفت، فرض کن بچه ش توی یه تصادف کشته شده. چه فرقی می کرد. دوست نداشتم جوابشو بدم. جواب خیلی چیز ها رو نباید داد. اگر طرف مقابلت عاقل باشه اونقد می فهمه که نپرسه. نخواستم جوابشو بدم. ندادم. این سوال ها جواب نداره. چون سوال خودش جوابه.

مثه کسی که میدونه بچه ش میمیره، و یکی که نمیدونه.

بماند.


رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت


در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سر ها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت


از هر طرف که رفتم بر وحشتم نیفزون

زنهار زین بیابان، وین راه بی نهایت


برای علی نوریانی...


حرف زیاده، حرف های خوشگل خوشگل هم زیاده، اما ...

نمیدونم. بدم میاد.

جامانده