می خواستم بنویسم، از چیزایی که توی یک سال اخیر برام رخ داد. از تجربه های اولین و آخرین هام، از وضعیت های جدیدم. از وضعیت های باورنکردنیم، از وضعیت های فراموش نشدنیم. و خاطره هایی که هیچ وقت به خوب یا بد بودنشون فکر نکردم. چیزایی که همیشه ته دلم هستن و هیچ وقت فراموش نمیشن.
یک سالی که برای من گذشت، مثل یک قرن یا مثل یک هفته، هنوز نمیدونم. بعضی وقت ها میشینم با خودم فکر می کنم، چه اتفاقاتی افتاد؟ چی شد؟ نمیدونم.
بعضی ها می گن سخت بوده، بعضی هام حرفی نمی زنن. منم دلم نمی خواد بگم آسون بوده. تجربه ی اولین درد ها، اولین ناله ها، اولین لباس های زرد، چشم زرد، گریه، چشم های خیره، صورت و سر بدون مو و امن یجیب بعد از نماز در مسجد برای مریض منظور...
سرچ های توی نت برای پیدا کردن رژیم ها و روش های درمانی، صحبت کردن با دکتر ها، تنش های موقع مدرسه رفتن، بی حالی موقع کلاس رفتن، درد موقع راه رفتن، عصبی شدن مادرم موقع توی خونه بودن. عیادت های دوست های قدیمی، بغ کردن دوست صمیمی بابام... آمدن دوست هایی که شاید خیلی وقت بود ندیده بودیمشان. عیادت شاگرد ها و اولیاءشان. سر کلاس نرفتن ها، مدرسه نرفتن ها، دویدن دنبال مسکن هایی که از کدئین رسیده بودند به ترامادول، بعد از آن پتدین و بعد هم منتظر مورفین بودن.
با عجله به اورژانس زنگ زدن ها، ساعت ها تو ترافیک همت به شیخ بهایی موندن ها برای رسوندن پدر به بیمارستان، پشت در اورژانس موندن ها...
بی خوابی های شبانه، تا صبح بیدار موندن های من و مامان، با فرق اینکه من پای کامپیوتر بودم و اون کنار تخت پدر.
ناله ها، امید ها، نا امیدی ها، روش های درمانی جدید، روش های درمانی قدیمی، حرف ها و نگاه ها و زندگی ای که آرام آرام در جریان بود.
آرام آرام می رسید به آخرین لبخند ها، آخرین ناله ها، آخرین نگاه ها، آخرین امیر جان گفتن ها... آخرین نگاه، آخرین بوسه، آخرین دست روی صورت پدر... و بعد مشتی خاک...
وضعیت های باور نکردنی، مردی، صبر، عشق، عذاب، وجدان درد....
می دونم نرفتی، همیشه بودی، همیشه هستی، خودت منو جوری بزرگ کرده بودی که همیشه روی پای خودم وایسم، از بچگی، وقتی با وجود ده سالگی، یک ساعت راه رو توی شب می رفتم تا کلاس و بعد تا خونه این رو فهمیدم. وقتی از همون اول تو مجلس بزرگتر ها کنارت نشستم فهمیدم. یه حسی بهم می گفت می دونی، وقتی مکه می رفتی و یک ماه نبودی، یا کربلا می رفتی و ده روز نبودی می فهمیدم.
می فهمیدم که داری فکر می کنی چجوری قراره عادت کنیم به نبودت.
نبودت عادی شده، اما با هیچی پر نمیشه.
همیشه تکیه گاه محکمی بودی برام. حتی هیچوقت نتونستم برات اشک بریزم...
پشت و پناهم...
شرمنده م ازت. ببخشید که همیشه ناراحتت می کردم. ببخشید که حالا که نیستی هم ناراحتت می کنم... نمی دونم.
16 آذر شده، روز تولدته، 16 آذر چهل و سه، سوم شعبان، شب ولادت امام حسین...
اولین 16 آذر، بدون تو...
همیشه من کادو می دادم. این بار نوبت توئه، منو ببخش فقط. بذار مطمئن بشم دوستم داری. مثل اونوقتا...
همیشه باش...
باشد قرار و وعده مان جنت الحسین...