جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۴۱ مطلب با موضوع «دست خط» ثبت شده است

۱۸آبان
رفیق من سنگ صبور غم هاست

به دیدنش بیا که خیلی تنهاست


هیچکی نمی فهمه چه حالی دارم

چه دنیای رو به زوالی دارم


مجنونم و دل زده از لیلیا

خیلی دلم گرفته از خیلیا



تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور

توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست


نجاتم بده...

داره دیر میشه

جامانده
۰۲آبان
دلم میون آتیش، میون یک نبرده

دلم کنار یک مرد، یکی که خیلی مرده


کنار تخت و یک میز، کنار یک کبوتر

کنار یک دل پر، دلی که پر زِ درده


یه کپسول هوا و یه ماسک سبز کهنه

یه دستمال پر از خون، یه صورتی که زرده


صدای سرفه ی خشک، صدای چرخ ویلچر

یه دست که بالا میاد فقط تا پای پرده


دستی که قطره قطره خونشو جمع می کنه

یه پای مصنوعیه که روش یه کپه گَرده


سری که مو نداره، یه دست سرد و بی روح

تن بدون جونی اسیر یک نبرده


نگاه من به چشمش، چشمی که غرق اشکه

میگم آخه پهلوون، چی تو رو خسته کرده؟


یه قطره اشک کوچیک کنار گونه هاشه

نگاشو پس می زنه، رو می کنه به نرده


چشماشو می بنده و دست منو می گیره

من و  یه سنگ مشکی، که روی خاک سرده


یکی که جامونده و دلش خیلی گرفته

دلی که تنها شده از همه دنیا طرده


این شعرو وقتی گفتم که دوستم داشت با بغض از پدرش می گفت که از شونزده سالگی یه پا نداره، هفتاد درصد خونش شیمیاییه، صدای سرفه های خونیش 15 ساله همسرش رو بی خواب کرده. 

وقتی که یکی دیگه از دوستام سرشو گذاشته بود بین دستاش و اشک می ریخت که پدرش به خاطر مجروحیت اعصاب تو بیمارستان بستریه، از سر درد نمیتونه حتی چشماشو باز کنه، معلوم هم نیست چقدر زنده بمونه.

وقتی دیدم یکی پدرش که سرطان داره رو نگاه می کنه و بغض گلوش رو پر می کنه...

وقتی دیدم یه شهیدی رو با گارد ارتش تشییع می کنن و تو قبر میذارن که بدنش توی 20 سال خونه نشینی و بیماری و فلج بودنش به اندازه یه بچه 14 ساله شده بود.


با همه سادگی ها و غلط ها و اشکال هاش تقدیم به همه جانباز ها و شهیدایی که زندگی پر از رنجی رو گذروندن و فقط به خاطر معشوقشون ادامه دادن.

به همه فرزند شهید ها و جانباز هایی که یه عمریه دارن خون دل می خورن و همه به خاطر سهمیه های کوفتیشون اونا رو مسخره می کنن. اونایی که روز اول مهر خودشون تنهایی اومدن مدرسه...

جامانده
۱۵شهریور
وارد کوچه ای می شوی که دیوار تک تک خانه هایش برایت داستانی دارد، کوچه ای به رنگ سیاه، به رنگ ضمیر سیاه ترت، به رنگ تاریکی مطلق. می نگری و می گذری، اندکی بالا، اندکی پایین، دیدن چپ و راست برایت عذاب آور است، دنبال کمی نور می گردی.

اینبار می نویسم، از کوچه ای که در آن هستم، از تک تک خانه هایی که زنگ هایشان خیلی بالاتر از دستم است، از آن خانه هایی که درشان روبه من قفل است. از آن خانه هایی که دور دستگیره هایشان زنجیر های کلفتی بسته شده. این کوچه ی من است.

کوچه ای پر از در بسته. 

کوچه ای که خود من آن را ساختم، کوچه ای به رنگ سیاه.

کوچه ای به رنگ تزویر، کوچه ای به رنگ ریا...

رنگ های آن زمان هایی که نگاه می کردم و می خواستم. فریاد می زدم و اعلام وجود می کردم. نداشتم و تظاهر به داشتن می کردم.

خسته شده ام...

از تظاهر هایی که در طول زندگی کرده ام خسته شده ام. از صورتک هایی که به رو گرفته او خسته شده ام. مرا زاده ی برج معصومیت خوانده اند، از صفاتی که نباید داشته باشم خسته شده ام.

اندکی تأمل خوب نیست، باید به جلو رفت، باید رفت...

کوچه رنگ خستگی دارد، رنگ نابودی دارد. دیوار خانه ها از سنگ های سیاهی است که ترک های بزرگ برداشته اند، ترک هایی که بوی نابودی می دهند، بوی آوار می دهند، بوی تلخ له شدن.

بویی متصاعد می شود، بوی مزارع اطراف بهشت زهرا، بچه تر که بودم...

یادش بخیر، بچه تر که بودم...

وقتی صورتش را دیدم، انگار خوش نداشت با من حرف بزند، معلوم بود که رنجیده است، حالش خوش بود. اما وقتی من را می دید اخم هایش در هم می رفت... من را نمی خواست. نمی خواست. نمی خواست؟ واقعا نمی خواست؟

می دانستم این گونه می شود... ای خدا! از همین می ترسیدم.

می دانی رفیق، خیلی بد است که  پایه های زندگی ات روی چیزی به نام دو رویی استوار باشد. بچه تر که بودم...

بعضی اوقات زندگی اینچنین ایجاب می کند. تو فقط بازیچه ای. مانند عروسکی که در یک خاله بازی گیر افتاده. حس بی قدرت بودن را داری.

بچه تر که بودم، حسرت هایم بچگانه بود، دلم برای چیز هایی می سوخت، که فقط یک بچه آن را می خواهد.

نه آنقدر بچگانه... بچگی؟ گاهی تردید می کنم. بچگی مان نیز با همه فرق داشت.

آرزو ها، حسرت ها، انتظار ها، دلبستگی ها، خواسته ها...

وقتی سه نقطه می گذارم، فکر نکن که مانند کلیشه هاست، واقعا چیزی در دل آدم می ماند که  از به زبان آوردنش عاجز است.

بچه تر که بودم، پدرم می گفت تو خیلی زود همه چیزت را به مردم می گویی. حواست باشد، هرکسی نباید مسائل تورا بداند.

بچه تر که بودم با خیال راحت تری حرف می زدم.

بچه تر که بودم، کوچه زندگی ام پر از در های باز بود. پر از نقطه های روشن، پر از عطر های خوش.


این را هم بگویم، با تمام این حرف ها...

زندگی برای من یک استثناء دارد. با تمام توصیفات بد زندگی ام، با بیماری و حال خرابم، با تمام تاریکی های اطراف. استثناء من پرتو افشانی می کند.

گاهی اوقات نمی دانم تکلیفم با آن نور چیست، چیزی است که از بچگی دارم.


هرچه دارم همه از پاکی مادر دارم

رحمت حق به روانش که حسینی زادم


ببخشید که یه سری ها نا امید میشن.اما برای من بن بست وجود نداره. شاید زندگی به بن بست بخوره، اما من نمی خورم.

به زودی بر می گردم به خونه اولم. باید همه چیو درست کنم. نمی خوام این دفعه که میاد، ناراحت باشه.

قصدم از نوشتن این مطلب، فقط گفتن همین حرف بود. من اینم. 

اول اینکه هرکی این مطلبو خوند پی ام بذاره، دوم اینکه هرکی منو با این توصیفات نمی خواد اعلام کنه. پی ام ها تأیید نمیشن. پیش خودم میمونن.

جامانده
۲۷تیر
آرامش...

بعضی وقتا دعا  می کنم که جاش بودم. خیلی بهتره.


به وقت مردنم ترسی ندارم

 که نام دلبرم بر سینه دارم


منو سنگ لحد با هم عجینیم

که من با تربتم آیینه دارم


وفا کن وقت مرگم عهد خود را

که امیدی به امداد تو دارم


نکیر و منکر و تاریکی قبر

به لطف نام زیبایت ندارم


غلامی از غلامان حسینم

و من از زینبش هم دیِن دارم


تن من بوی عطر سیب دارد

ز شش گوشه نشانی بر مزارم


به روی سینه و دست و سر من

نوشته عشق من باغ و بهارم


حسین است و دگر چیزی نمانده ست

حسین و زینبش را دوست دارم


شب وحشت بیایی در بر من

که من بر ساقی ات در انتظارم


بیاد دست از تن پاره ی او

شب و روزم به عشقش خاکسارم


بیاد چشم غلتانِ به خونش

به دستان جدایش وام دارم


الا لیلی، پدر را باز دریاب

من جامانده چون در انتظارم


یه وقتایی یه چیزایی خیلی آدم رو اذیت می کنه. اما آدم باید در مقام رضا باشه. اینو حسین گفت. ازت ممنونم داداش، اصطلاح خوبی بود. جانبازی در راه آرمانها مستلزم صبر بر سختی ها و مصائب است. و زینب کبری اسطوره ی صبر، ام المصائب سرمشق زندگی من. وضعیت دیگه کاملا قرمزه.

می گم که دلم سبک بشه. با این که از بار دلم چیزی کم نمیشه و فقط بهش اضافه میشه. پدر من یک ساله که به دلیل مشکلات جانبازی و اعصابش به بیماری سرطان کبد مبتلاست. بعد از یک سال کشیدن درد و صبر و مقاومت، شاید این یکی دو هفته آخرین ایام عمر پر برکتش باشه. با رفتنش برکت از خونه ی ما میره اما کاملا در مقام رضا هستم. شهید میشه و در مقام شفاعت خانواده ش رو شفاعت می کنه. اما به دور از همه این ها این یه چالش توی زندگی من هست و چالشیه که هیچ وقت پر نمیشه. امشب به دلیل خونریزی معده عمل جراحی داره، و این عمل ریسک بسیار بالایی داره. اندکی از دوستام اطلاع دارن، اما خیلی ها نه. این جا گفتم که کسی از دست من ناراحت نشه. و همه من رو به خاطر کم کاری ها و بی توجهی ها و اشتباه هام تو این مدت ببخشن. 

باید نا امید ترین آدم دنیا باشم اما سعی می کنم نباشم. و نیستم. تا آخرین لحظه دستم به سمتت درازه. تموم مشکلاتی که برام درست کردی رو با جون خریدم. دیگه هیچ باکی ندارم. می دونم که بعد پدرم، هیچ ضمانتی نیست که مادرم بمونه. اما من تا تهش وایسادم.


شاید این آخرین پست این بلاگ باشه. چون دیگه معلوم نیست که زندگی من چجوری رقم بخوره. به کسایی که لازم بود گفتم. پس خودتون هر کاری می خواید بکنید.

اگر بابام تا پونزده ماه رمضون زنده موند. یه شعر برا آقا کریم اهل بیت میگم و میذارم توی بلاگ.


بازم منو به خاطر کم کاری هام ببخشید. اگر کسی ازم دل آزرده شد. یا رنجید و یا ناراحت شد منو ببخشه.


از همه دوستای خوبم هم عذر می خوام، هنوز به خیلی هاشون نگفتم، خیلی از بیرون نتی ها حتی، اما بازم عذر می خوام.


عمری سر خوان تو نمک گیر شدیم

تنها سر سفره ی شما سیر شدیم


هر کس به رهی جوانیش را طی کرد

ما هم در خانه ی شما پیر شدیم


چون نوبت مرگ هم که رسد باک نداریم

ما قول زتو گرفته و شیر شدیم


همگی در پناه مولا علی 


جامانده

جامانده
۱۶تیر
بسمه تعالی

تصمیم گرفتم اینبار بنویسم. با تمام وجود برایت بنویسم. سعی کردم برایت شعری بسرایم اما دیدم تو نمی خواهی. خدارا شکر نوشتن را به ارث برده ایم و نیازی به کشیدن منت طبع شعری نیست.

سعی می کنم مختصر بگویم. دوستت دارم و می دانم دوستم داری.

اما شک دارم. دوست داشتن من کجا و دوست داشتن تو کجا. من از ناراحتی تو ناراحت نمی شوم. اما حس می کنم تو از ناراحتی های من ناراحت می شوی. البته فقط حس می کنم. فقط حس. 

حس می کنم چون من تو را دوست دارم، تو هم مرا دوست داری. اما شاید این اشتباه باشد.... نمی خواهم به آنجایش فکر کنم.

خلاصه اینکه وضعیت ناملایم است. امروز روز تو بود. دیشب هم شب تو بود. اما من ناراحت بودم. خودت می دانی برای چه ناخواسته چشمهایم داغ داغ میشد و می بارید. حتی توی خیابان جلوی مردم. اما نمی دانم آیا تو خوشحال بودی یا برای من می باریدی....

اینها شک است. شک هایی که شیطان به جان آدم می اندازد. سعی دارم این را باور کنم. راحت تر است. اما همیشه تلقین به آدم کمک نمی کند... خلاصه که شک در استانه ی ورود است... من با تمام وجود با آن مقابله می کنم... اما نمی دانم باید چه کرد.


صدا زدم که بیایی، که من ز غصه حزینم

صدا زدم که بیایی، تو یار عرش نشینم


واین قوافی و اوزان به خاطر تو بجوشد

صدا زدم که بیایی، تو شاه کاخ نشینم


دلی شکسته و قلبی حزین برای من

تو عشق و صدق و وفایی، ومن چو کوخ نشینم


ز ناله های شبانه دگر امید ندارم

امید من تو کجایی؟ مگو چرای غمینم


نجات بخش تویی و منم گدای حضورت

و یک نظر تو نمایی، امیر خلد برینم


امیر قافله هستی، امید مضطر خسته

تو رهنمای ولایت، چراغ و ماه منیرم


عزیز قلب منی و سلاله ای به حسینی

امید عاشق خسته، دلیل محکم دینم


عزیز مصر به پای تو با حقارت گفت

که من غلام امینم، گدای ماه جبینم


بیا تو زود بیا انتقام را بستان

که طاقتیم نمانده، سری به نیزه ببینم


من از زیارت ناحیّه خوب فهمیدم

چه دیده ای، چه شنیدی، ز یار نیزه نشینم


ولی تو منتقم کوچه ای، تو زود بیا

بگیر حق فدک را، بگیر خیمه نشینم


تو بار من بکشی و پناه من باشی

که من به روز قیامت به مادر تو رهینم


هزار شکر بگویم که عمر خود را هم

برای تو بگذرام، برای نور دو عینم



اومد، با این که خیلی تلاش کردم. به کرمت ببخش. زیاد قوی نیست.


راستی دوتا مسئله....

اولیشو خودت می دونی.... دیگه نمیگم.

دومیشم.....منو بهش برسون. برو بگو چقد دوسش دارم.


یاحق


پ.ن: عاشقتم.... 

پ.ن: جان هر کی دوست داری این دوتا حاجت مارا براورده کن... بعد اصن بزن بکش منو... خیال خودتو راحت کن

جامانده
۰۲تیر
می خواستم یه متن طولانی بذارم اما همین کافیه.


تنها کسایی که می تونی باهاشون درد دل بکنی، پیششون گریه بکنی، ازشون گله بکنی، باهاشون رفاقت بکنی و به راحتی ازشون دل بکنی مرده ها هستن.

صبح جمعه ساعت هفت بهشت زهرا بودم. دربست غسالخونه، خیلی وسوسه شدم که برم. اما یه راست رفتم پیش رفیقام. خیلی گریه کردم. خیلی حال داد. پیش همه شون رفتم. حال عجیبی بود.

دیشب هم تا صبح شاه عبدالعظیم بودم. دعای کمیل، حاج منصور ارضی. تا خود اذون صبح. ساندویجی که قبل اذون خوردم مثه اینکه تازه داره هضم میشه.

دیگه اشتباه نمی کنم. هر هفته بهشت زهرا، شاید دفعه بعد غسالخونه. 


+ متأسفانه از بعضی ها انتظارات زیادی داشتم.

+ خوشبختانه فهمیدم که دیگه نباید از کسی انتظار داشته باشم. حتی انتظار رفاقت...

+ممنون

جامانده
۲۵خرداد
صرفا می نویسم چون یه عزیزی بهم گفت زیاد بنویس.

می خوایم بریم قبرستون یه نفسی تازه کنیم.پیش رفیق:)

دلم می خواد داغون باشم، له له...

کتاب داستان یک انسان واقعی رو می خونیم، آلکسی مره سیف، قهرمانی که هیجده روز با پای له شده از پشت خطوط آلمانها در جنگ جهانی دوم به سمت روسیه میاد. به امید رسیدن به خونواده ش و دوباره پریدن... اما پاهاش قانقاریا گرفتن... پاشو قطع کردن:(

اعصابم داغون داغونه... حسین حس کردم اونروز خیلی کلمه اعصاب داغون تکرار شد. فک کردم شاید فک کنی این لق لقه ی زبونمه اما نه... واقعا بعضی وقتا میریزم بهم.

کلا اعصاب ندارم.

آره... اما نمی دونم چرا آروم نمی شم

.....

به غیر بعضی وقتا...


اصلا خوش نیست....

قید های بی نشانه، وقتی آدم رو در گیر می کنن آدم نمی دونه چی کار کنه، فقط باید بری جلو، نمی دونی کی ولت می کنن، هیچی معلوم نیست، مثل یه طناب دار، مثه یه طناب دار نامرئی، اصلا جالب نیست وقتی داری راه میری ببینی دست هات  بسته ان، یا ببینی نمی تونی حرف بزنی، شاید بیشتر شوکه بشی وقتی می بینی خودشون دارن تورو می برن. یه وقتایی خیلی خوشحال میشم وقتی می بینم هیچی از خودم ندارم، به آسونی خوردن آب همه چیو ازم می گیره، همه زندگیمو، آدما، افکار، کارها، منطق، فلسفه، شناخت، معرفت... به آسونی لگد زدن به یه شیشه نوشابه خالی...

شیشه نوشابه ای که همه وجود من توش بود رو پرت کردی، دیدی کجا انداختیش؟ فکر می کنی چیزی سالم بمونه؟ فکر نمی کنم. گاهی وقتا فکر می کنم همه زندگیم ارزشش به اندازه یه شیشه نوشابه س...

قید های مختص...

از قید های مختص خوشم میاد، شاید باورت نشه رفیق، اما قدرتشون خیلی بیشتر از قید های بی نشانه س. و قسمت جالبش اینه که هم می بینیشون و هم می دونی داری کجا می ری، می دونی داری چی می گی و میدونی داری چیکار می کنی... اما هیچکدوم از قدرتهات یارای مقابله با اون رو ندارن. یادمه یه شب تا ساعت دوازده یک شب اسیرش بودم.

ماشین، مترو، تاکسی، پارک، مسجد، مترو، موتور، سیگار....

البت من سیگار نکشیدم، با این که اونقد سرخوش بودم که می خواستم این کارو بکنم اما وقتی بهم تعارف کرد دستشو رد کردم.

توصیه می کنم از قید های مختص فرار نکنی، هیچ راه فراری وجود نداره رفیق


قید های نشانه دار

صرفا می نویسم که اگر گاها به اینجا گذرت افتاد بدونی اکثرا کسایی که میان اینجا راهشونو گم کرد. مشخصا دو یا سه نفر به صورت ثابت به این جا سر می زنن که مطمئنا یکیشون خودمم. ترجیحا دوتای دیگه هم هستن. واقعا از اینکه یه روبات هم به جمع سه نفریمون اضافه میشه خوشحالم.


گاها حس می کنم وجود روبات ها توی نت ضروریه.باعث میشه زیاد احساس تنهایی نکنم. احساس تنهایی یکی از اون احساس هاییه که اصلا دوست ندارم، اما مشخصا آدم تنهایی هستم. خیلی تنها.


+بسه روبات عزیز، وقت خوابه می دونم که نمی خوابی الان، اما من هزار تا کار دارم، مطمئن باش منم نمی خوابم.


+چیز جالبی شد. دفنه بعد هم می نویسم.

جامانده
۲۱خرداد
چنان که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی


چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

چه دوزخی چه بهشتی چه طاعتی چه گناهی




میگن: خواهش نکرده اهل کرم لطف می کنند


ای اهل کرم، ما که خواهش هم کردیم، یه لطفی بکنید.


+نگاه دار دلی را که برده ای به نگاهی

جامانده
۱۴خرداد
می نویسم فقط به خاطر اینکه چیزی واسه گفتن به وجود بیاد

وگرنه نه استعدادشو دارم و نه حوصلشو، حتی کوچکترین توانایی

خسته شدم

اینو می گم تا اون دو سه نفری که وبمو نیگا می کنن ببینن

از کجا معلوم، شاید یه ربات باشی، اما به این پی بردم که حتی ربات ها هم بیشتر از ما آدم ها فکر می کنن

همه ی آدم های اطرافم رو می خوام نقد کنم... حسین، میترا، مهسا، نیما،محمد، علیرضا....

از اونور دیشب که رفتیم موج دلم می خواست موسی رضایی و حاج حسین و حتی مصطفی رو هم نقد کنم. 

الان دیگه اصلا چیزی رو نمی تونم درست ببینم

خسته شدم

از خودم بدم اومد، همه گفتن مصطفی عالیه، اما حتی یک نکته خوب هم تو وجود خوندنش ندیدم. 

انگار همه آدما زامبین و من تنها آدمی هستم که همه چیو درک می کنم.

شعر، داستان، افکار، اعتقادات، اعصاب، روان، جو، گرافیک....

سرم داره گیج میره ای خدا...

دنبال هیچ کلمه ی حرفه ای و خفنی نیستم برای حرف زدن، بر خلاف خیلی ها که این جور کلمات تو خونشونه، من اصلا بلد نیستم اینجوری حرف بزنم.

حالم بده.


این شعر از دیروز رو نروه


پوریای ولی گفت که صیدم به کمند است

از همت مولایم علی بخت بلند است

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

 

به شدت آمادگی دارم که همه پلای پشت سرمو خراب کنم. به شدت..

جامانده
۲۳ارديبهشت
مادر، واژه ای از جنس پاکی، عشق، محبت، زحمت، رنج و افتخار...

مادر، واژه ای از جنس حمایت، غربت، بلا، مصیبت و غم....

مادر دوبخش دارد، و هرچه می کشیم از بخش دوم است....

شیخ گفت پدر مثبت است، چه در منفی ضرب شده باشد چه در مثبت تأثیری ندارد، اما مادر منفی است، چه در منفی و چه در مثبت کار خود را می کند.

دیگری گفت مادر ستون خانه است، حتی اگر کوچکترین لرزشی داشته باشد خانه فرو می ریزد، با شادابی اش خانه شاداب می شود و با غصه هایش خانه غصه می خورد.

گفت مادر، مادر و عمق وجود، همه ی هستی من، چینی نازک عشق، قلبی از جنس طلا، چه کسی بیدار است؟

چه کسی هست در این نزدیکی؟ که کند یاد زتو، چه کسی خواهد ماند؟ چه کسی خواهد رفت؟

مادرا، همه گرمای وجودم، زتو و مشعل عشقت جاری است.

چه کسی دید تورا؟

آن زمانی که به تنهایی شب دست به دامان گشتی؟

چه کسی حس می کرد؟

حس تنهایی تو بین غم و غصه و رنج.

مادرا! شرم کنم تا ببرم نام تو را...

مادرا شرم کنم تا ببرم نام تو را....


مادر واژه ای است که برای من معناهای زیادی دارد....

و هرچه دارم از اوست، هرچه می کشم از بهر اوست...

مادر! خالص به آستانت آمدم.

ای ستون منفی خانه، دست گیری کن...

دعایت در حق من چیزی است که به دو عالم نخواهم داد.

روزت مبارک

جامانده