جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۴۱ مطلب با موضوع «دست خط» ثبت شده است

۱۶آبان

بسم‌الله.


محمد سهرابی یک کتابی دارد به نام "نسخه‌ی نسیان". از محتوای کتاب جز چند شعر به یاد ندارم، ولی نام کتاب عجیب با ذهنم بازی می کند. ما انسان ها عجیب با این نسیان در آمیخته شده ایم، آنقدر که دیگر یاد گرفته ایم و برای هر دردی نسخه‌ی نسیان تجویز می کنیم. چند وقت پیش داشتم با خودم فکر می کردم که چه می شود که آدم گناه می کند؟ نه اصلا بیایید حرف گناه را نزنیم. چه می شود که آدم کاری می کند که نمی خواسته؟ کجای کار می لنگد که من هرچقدر تلاش می کنم نمی شود؟ چرا ما اشتباهات گذشته مان را هر بار تکرار می کنیم؟ داستان چیست؟ قصه از چه قرار است؟ بعد به این بیت سهرابی رسیدم که می گفت: 

در طبیبان هیچ کس چون من بلند آوازه نیست
نسخه‌ی نسیانم از بس درد را گم می کنم..


ما آدم ها دردمان می آید هر بار. ولی یادمان می رود دفعه ی قبل چقدر درد کشیدیم. حافظه ی بشر کاری را که با علی کرد باز هم تکرار نمود و حسین بن علی را کشت. و شاید جالب باشد بگوییم همان کاری که با سید الشهداء کرد باز هم تکرار کرد و با این مردم بی گناه می کند. فلسطین، کرانه ی باختری، یمن، بحرین، عراق، سوریه! ما هم ابنای بشر هستیم. چیزی بهتر از مادرمان نداریم...

اتفاقا نوشته بود که عاشورا هر روز در دل‌مان اتفاق می افتد، و خب متأسفانه هر روز حسینی به خنجر شمری سر از تنش جدا می شود. تعارف که نداریم با خودمان!

به همین خاطر بود که وقتی محرم رسید من داد زدم که "ایهالناس! من آمادگیش رو نداشتم! چرا اینقدر زود اومد؟!؟" و به همین خاطر هست که اگر امام زمان هم این جمعه بیاید من همین جواب را برایش دارم.. چسبیده ایم به کف زمین و تکان نمی خوریم بعد هر روز در فلان جای دعایمان می گوییم خدایا فرجش را برسان. بدبخت! اگر بیاید تو چه گُلی به سرش می خواهی بزنی؟ هان؟


محرم هم تمام می شود، بعد هم ماه صفر، ده ماه دیگر سال هم می گذرند و باز هم بر می گردیم سر خانه ی اول. گفت صفائی نخوان که اینقدر آرمانی فکر نکنی. مشکل  من صفایی نیست. مشکل من خودم است، این خود خاک بر سر عادت کرده است به آرمانی فکر کردن. به آرمان داشتن. به بلندپروازی! آخ گفتم بلند پروازی، این اولین صفتی ست که کسی به من نسبت داد. فکر کنم هشت یا نُه سالم بود. یک آقایی بود به نام مهدی صباغی اگر اشتباه نکنم، مرد جوان و خوبی بود. با این فرد هم‌کلام شده بودم در حوزه، بعد از مدتی پدرم آمد با او خوش و بش کرد بعد گفت نظرت راجع به امیرحسین آقا چیست؟ -خدا بیامرزتش، خیلی احترام به سرم می گذاشت از همان بچگی‌ها- ایشان هم توصیفاتی کردند که یکیشان خوب یادم است، گفت بلند پرواز است! بنابر این لا تبدیل لخلق الله برادر! با این مرض نمی شود کاری کرد از قضا...


کجا بودیم؟

بی خیال.


همتم بدرقه ی راه کن ای طایر قدس...


+دعا فراموشتون نشه اونایی که این متن رو می خونید.

اونایی که اسم هاتون توی پیوند های این وبلاگ هست نمی دونم اصلا سر می زنید به اینجا دیگه یا نه. ولی به یادتون هستم هرچند کنارتون نیستم. اونایی که یه زمانی مخاطب این وبلاگ بودید، بدونید هنوز دوستتون دارم... بدونید هرجا برم یه روزی تاریخ انقضام تموم میشه و مجبورم برگردم پیشتون. دیر و زود داره فقط، سوخت و سوز نداره از قرار معلوم:)

دلم برای خیلی ها تنگ شده. از جمله "تو". که میدونم هیچ وقت این وبلاگ رو نخوندی...

جامانده
۰۲شهریور

بسم االله الرحمن الرحیم
بیاد شهید سید مرتضی آوینی؛ سید شهیدان اهل قلم
درست همان موقعی که خیابان های شهر پر از ماشین ها و آدم هایی ست که آزاد از هر چیزی به خوشگذرانی می پردازند و با فراغ بال زندگی خویش را جشن می گیرند. دقیقاً همزمان با بلند شدن صدای قهقهه ی سرمستانه ی انسان های بی درد و کوتاه شدن عمر انسان های دردمند، در زیر آسمانی که مهتابش بر همه جا می تابد، انسان هایی را می یابیم که در فقر، محرومیت و درد زندگی می کنند. انسان هایی که نادانسته در بازی قدرت کاخ نشینان مات شدند و تبدیل به پیاده نظامی که نبودشان خطرناک و بودنشان رقت انگیز است. مردمی که هیچ کجا یادی از آنها نرفت و هیچ گاه گرد محرومیت از چهره شان برداشته نشد. عجیب است، مگر امام راستین ما امیرمومنان علی علیه السلام نبود که خاک پای محرومان و یتیمان را سرمه ی چشم می نمود و آنها را شب و روز اکرام می کرد؟ آیا از خاطرمان رفته است که امام سفر کرده مان چگونه کوخ نشینان را سفارش می کرد که امروز به کلی آنان را فراموش کرده ایم و با خیال راحت به زندگی خودمان می رسیم؟ این بود شیوه ی زندگی فرزندان علی؟ نه! چنین نبوده و هیچ گاه نخواهد بود. اینجا، در این گوشه از کشور پهناور اسلامی، من انسان هایی را می شناسم که قید تعطیلات و خوشگذرانی و درس و  زندگی زیبای خود را زدند تا شده حتی برای یک لحظه رد لبخندی روی لبان فرزندان محروم این مرز و بوم به نقش بکشند. فرزندان خمینی که هیچ گاه تکلیف خویش را فراموش نمی کنند، چه در عنفوان جنگ و بمباران، و چه در حمله ی تجمل و راحت طلبی. 
آمدیم تا کمی با خودمان خلوت کنیم. هنگامی که از خستگی یک روز پر از کار برمی گشتیم، به مولایمان فکر کنیم، مولایی که تنها توانستیم هفت روز از زندگی اش را برای خودمان ترسیم کنیم. مولایی که تنها قسمتی از روزش را با ما تقسیم کرد تا به این فکر کنیم که آیا شیعه ی او هستیم؟ آیا طاقت کار کردن برای رضای خدا را داریم؟ آمدیم تا خودمان را عوض کنیم. انسان های عبوس و بی حوصله و خسته ای که قلبشان در آلودگی شهر خشکیده بود،آمدیم تا بمانیم.. تا قلب هایمان در کنار گریه های بچه ها بماند. تا چشم های مان به دنبال بچه هایی که پشت ماشین می دویدند، بدود. بچه هایی که ما را در آغوش های کوچکشان گرفتند و با التماس خواستند تا باز هم تنهایی شان را با ما قسمت کنند. مادرانی که با اشک رضایت ما را بدرقه کردند و پدرانی که دعای خیرشان را برایمان فرستادند.. آری! آمدیم تا بمانیم.. بمانیم بر سر عهد و پیمانمان با مولایمان علی علیه السلام.. هنگامی که در خانه ی یتیمان کوفه جبین بر آتش گرفت و با گریه گفت! بچش یا علی.. این جزای کسی ست که یتیمان را فراموش می کند.. نمی دانم شما چه فکر می کنید، ولی احساس خوبی دارم. احساس می کنم لبخند رضایت مادر به رویمان گشاده شده و برتر از همه، دعای خیرش را بدرقه مان می کند. خدا حافظ اردوی جهادی.. خداحافظ دنیای بدون درد، خدا حافظ بچه های محروم.. خداحافظ پسران غریب، دختران مظلوم.. خداحافظ مادران نگران، خداحافظ پدران سخت کوش.. خدا حافظ خانه های کاه گلی.. خداحافظ، سادگی روستایی.. خداحافظ شب های دعا و توسل.. خداحافظ شهدایی که لحظه به لحظه در کنار خویش حستان می کردیم.. خداحافظ خلوص، عشق، بندگی.. خداحافظ اردوی جهادی..
حواسمان باشد! چه توشه ای برای سفر به خانه برداشته ایم؟ آیا آماده ایم برای صحنهی نبرد حقیقی؟ از شهدا مدد بگیریم. از امام زمانمان مدد بگیریم.. مدد بگیریم تا منتظران صالح حضرت مصلح عج االله تعالی فرجه الشریف باشیم.

کولیان جنوب شیکاگو نوجوانان شاخ آفریقا
دختران جوان اورشلیم موبدان قلمرو بودا

همه در انتظار یک روزن، در دل برگ های تقویم اند
چشمشان خیره مانده سوی افق، دلشان در امید فردا ها

کودکان گرسنه ی هایتی، مادران اسیر بحرینی
بغض دارند ، بغض دلتنگی گله دارند از خدا حتی

بوی باروت می رسد از مصر، از یمن بوی تند خودسوزی
بچه های یتیم غزه هنوز، نا امیدند از همه اما

بیت پنجم رسید و تا اینجا، شش نفر از گرسنگی مردند
درد تو چیست جز یتیمی که بی غذا مانده آنسوی دنیا

ما همین گوشه از جهان خوبیم، حالمان، ای.. بدون تو بد نیست
سامری ها فریبمان دادند دور دیدیم چشم موسی را

یک شب جمعه جمکران، باران، مهر و سجاده ای به سبک کمیل
آسمان ها به سجده افتادند، کاش می شد شما همین فردا..


+پایان.
جامانده
۰۲بهمن

دو ماهی بیشتر می شود که در این وبلاگ چیزی ننوشته ام. و شاید به این دلیل است که دیگر انگیزه ای برای نوشتن ندارم. گفتند بگو، می گویم. یا در واقع "گفتند بنویس، می نویسم."

واقعیت این است که ما آدمها "خیلی خوبیم"، و همین "خیلی خوب" بودنمان باعث می شود خیلی اتفاق ها بیفتد. من از بچگی آدم اهل فکر یا اهل هنری نبوده ام. این موضوع را می دانید کی فهمیدم؟ حدوداً نه سالم بود که بازی با فتوشاپ را یاد گرفتم. هر روز یکی از فنون آن را کشف می کردم و با لذت هر چه تمام تر با آن بازی می کردم. عکس ادیت کن، طرح بساز و طرح ها را عوض کن. بر خلاف دوستانم که در کودکی به بازی با انواع بازی های کامپیوتری مشغول بوده اند و هستند، من از بازی کردن خوشم -می آمد اما بهتر است بگویم چون خیلی وارد نبودم نزدیکش نمی شدم- نمی آمد درنتیجه. و تنها سرگرمی ام در شبانه روز فتوشاپ و انواع برنامه های مالتی مدیا بود. و خب دوره ی خوبی بود. اما بعد از یک سال یا دو سال فهمیدم که در من چیزی به اسم نوآوری یا خلاقیت عنصر بسیار کمرنگیست. من می توانم کپی کنم. کپی های ماهرانه و قوی . اما نمیتوانم بسازم. منظورم از نمیتوانم مطلق نیست ها، منظورم این است که اینطور نیست که هر وقت بخواهم بتوانم از قوه ی خلاقیتم استفاده کنم. و خب به همین دلیل است که فکر کنم هیچ وقت با دروسی همچون ریاضی یا هندسه نتوانستم ارتباط برقرار کنم. بماند.

اما خب این مسائل و دانستنشان باعث نمی شود که اقرار نکنم "خیلی خوبم." و الحق که باید بگویم این "خیلی خوب" انگاشتنم به ضررم تمام شده تا کنون. چون واقعیت این است که من اصلا "خیلی خوب" نیستم. حتی به زور "خوب" هم نیستم. -هرچند تلاشم در راستای خیلی خوب شدن است- این توهم "خوب" بودن است که همه چیز زندگیتان را می تواند نابود کند. خدا نکند که آدم به این اندازه از غرور برسد! خانمان سوز بلایی ست...

من می توانم این را ببینم که چه شد که اینجا ایستاده ام. یعنی چه راهی را طی کرده ام تا به اینجا.. اما قبول کنید که نمیتوانم بگویم. خوشحالم از اینکه در کنار بچه های مسیر هستم. شاید نباید بگویم اما حاضرم پول هم بدهم تا بتوانم آنجا در کنار این بچه ها نفس بکشم. چون حالم خوب است. خیلی خوب.. مدت زیادی بود که احساس می کردم در غربتی وحشتناک گیر کرده ام. اما وقتی کنار این بچه ها هستم احساس می کنم در وطنم هستم. آدم هایی که نفسشان بوی دلنشینی می دهد.. خوب است، خیلی خوب.

اینکه می گویم خوب است از خیلی لحاظ هاست. مثلا وقتی من برای پروژه ی کاری باید بروم و کتاب مقتل الحسین علیه السلام را بخوانم یا آینه داران آفتاب را، خوش وحشتناک عالی ست.. چون خواندن این کتاب تو را به اصلت بر می گرداند. یا بهتر بگویم، تو را به اصلت نزدیک می کند. یا وقتی همه ی آشنا هایت از شهید شدن جهاد مغنیه ناراحتند.. نمی دانم پسر!

یا مثلا زمانی که از در دفتر به بیرون نگاه می کنی و عکس آیت الله طالقانی را می بینی با آن درخشش.. یا زمانی که از در می آیی بیرون و آقای شاه ابادی بهت زل زده است.. یا حتی لحظه ی با شکوه دیدن عکس امام موسی صدر بزرگ بالای پله ها... قاصرم از توصیفش.

این حرف ها برای این است که من تا بحال چند بار شوک های متفاوت تجربه کردم. شوک حاصل از دست رفتن یکی. یکی که هیچ ربطی هم به من ندارد. مثلا آقا مجتبی که به رحمت خدا رفتن، با اینکه تا اون زمان من حتی یکی از مجالسشون رو شرکت نکرده بودم، به شدت احساس یتیمی کردم! اونقدر بد که حتی تو زمان به رحمت خدا رفتن پدرم نکرده بودم.. با حاج رضوان انسی نداشتم اما وقتی جهاد شهید شد با اینکه اوایل خیلی بد نبود ولی ناگهان افتضاح شد! نمیدانم چرا و چگونه این اتفاق می افتد برایم اما انگار عزیزی را از دست داده ای و نمیدانی چه کنی. از آن بدتر موقعی ست که از روی جهاد خجالت می کشی آن زمان که نام رهبرت را می آورد... فرزند امام!

عقبم. احساس می کنم خیلی عقبم. و اما ایده ای ندارم برای نیترو زدن. نیاز به یک نیترو دارم..


مقتل الحسین علیه السلام را که می خواندم یک جایش خیلی بد بود. خیلی خیلی بد بود..

آنجا که سید الشهداء علیه السلام وارد شهر کربلا می شوند و نامه می نویسند به محمد حنفیه برادرشان؛ نامه ای با یک جمله:

« اما بعد، گویا دنیا هرگز وجود نداشته است و آخرت همواره ثابت است...»



انگار در صورتت نگاه می کند و می گوید: " گناهانت به کنار، کارهایت به کنار، عقب ماندگی هایت به کنار... اما بعد، گویا دنیا هرگز وجود نداشته است و آخرت همواره ثابت است..."

بگو چه کنم؟

حالم خیلی خوب است بر خلاف قدیم. عالی ام..

به امید خدا


+نوشتم که حرف گوش داده باشم.

+نیاز به زمان دارم. دو سال یا شاید هم سه سال...

جامانده
۲۹مهر

بسم الله.

مدتهای زیادی‌ست که دست به قلم نبرده ام و این دست به قلم نبردن برایم بعضی وقت ها خیلی گران تمام شده. نه شعری آمده و نه داستانی و نه متن دلچسبی. همه‌ی اوقاتم شده چس‌ناله کردن و شکوه از حال و روز دنیا. هرچند پیدا کردن چنین رفتاری در من قبلاً بعید می‌نمود اما خوب جدیداً هر آنچه که بدم می آمد به سرم رسید.

آدمیزاد ذات کمال گرایی دارد و همین ذات کمال گرا بعضا باعث می‌شود که به کشتار و دیکتاتوری و از این قبیل کلمات مذموم روی بیاورد  گاهی هم این ذات کمال گرا او را به حدود بالای انسانی می‌رساند. هرچه می کشیم از همین ذات است..

در این مدت اتفاقات زیادی در اطراف من افتاد که باعث بیدار شدن بعضی فکر های مختلف در ذهنم شد. کاری به خوب و بد بودن فکرها ندارم اما هرچه هستند موضوعات قابل تأملی هستند.. اینکه "خوب، حالا چی؟!" یا "بعدش؟" یا به قول یکی از دوستان:"تهش؟". چه باید کرد؟ چه خواهد شد؟ و علامت سوال های بزرگ دیگری که در ذهن من رشد کرده اند. باید حرکت کرد. باید به سمت یک هدف رفت و به آن دست پیدا کرد. نمی شود مثل کاهوی دریایی یک جا بنشینم و فقط در جای خودم رشد کنم. این عاقبت اصلا شیرین نیست. نمیدانم برادر.

هرچند هیچ ایده ای ندارم برای به کدام سمت حرکت کردن اما می‌خواهم راه بروم. می‌خواهم بگردم دنبالت داداش. هرچند پنهان می کنی هر روز و هر ساعت خودت را از من اما یک روز این طلسم می شکند و من پیدایت می کنم. هرچند سخت.

شاید جای دیگر به دنبالت بگردم..

باید عوض شد. کنکور پشت سر گذاشته شد و به چشم دیدم خیلی ها عوض شدند و خیلی ها حتی عوضی.. این بلایی بود که کنکور سر زندگی من آورد. آدم های اطراف من را از دورم پراکند و این دایره را کوچکتر کرد. انگار ما را مثل این لباس های پلاستیکی چینی کردند توی آب و در آوردند و گذاشتند خشک شویم. اما خشک شدن همانا و کوچک شدن همانا. صادقانه بگویم. اطرافم را تار می بینم. انگار چشم هایم سوی قدیم را ندارند و حتی آدم های اطرافم آدم های قدیم نیستند. نمی‌دانم.

مخلص کلام را بگویم برادر عزیزم. حالم گرفته نیست. همه چیز هم خوب است اما به قول یک دوستی که همین امروز یک عکسی گذاشت. "یه طوریه!" به همین دلیل باید راه رو عوض کرد. به کدام راه رفتش را نمی دانم اما می دانم باید عوض کرد.

فرصت می‌خواهم برای عوض شدن. یک شروع دوباره شاید و شاید هم تمام کردن کارهای ناتمام. وقت می‌برد. چقدرش معلوم نیست. شاید یک ماه. شاید یک سال. بستگی دارد کی بزنی توی گوشم و پرتم کنی بیرون. که خدا را شکر اونش هم معلوم نیست!

شاید جای دیگر به دنبالت بگردم..


به قول دوست شاعرم قیصر:


ای که خط‌خوردگی دفتر مشقم از توست !
تو بگو !
من کجا حق دارم
مشق‌هایم را
روی کاغذهای باطله با خود ببرم‌؟
می‌روم
دفتر پاکنویسی بخرم
زندگی را باید
از سر سطر نوشت !

ساموِراِلس

تصویر قشنگیه.

جامانده
۱۹شهریور

بسم الله.


ما قشری هستیم که همواره در حال دریافت هستیم. یا موسیقی، یا کتاب و یا فیلم و عکس. در سکوت های مان تنهاییم و در تنهایی مان ساکت. دوست دارم این ها را. به خاطر این که هر از چند گاهی مادر طبیعت تحفه ای با ارزش از این سکوت ها و تنهایی ها و دریافت ها در دامن این جمع شبه مجنون و انسان گریز می ریزد. تحفه ای که از هرچه هست بی نیازش می کند.

در گذشته ای نه چندان دور از نادر ابراهیمی شنیده بودم. اما به چشم خود نتوانسته بودم این گنجینه ی جالب را بیابم. یکی از دوستان مرحوم مدتها پیش من را با این عزیز آشنا کرده بود و من تنها اوصاف این نوینسده ی چیره و زبر دست را شنیده بودم. کتابی که در دست خواندن دارم "مردی در تبعید ابدی"ـست. داستان صدرالمتألهین ملا محمد صدرای شیرازی. من ملاصدرا را تنها با همان نظریه ی حرکت جوهری و اتفاقات جنجالی دوره اش می شناسم. منتها ملاصدرای نادر ابراهیمی چیزی ست که بسیار به آن عشق می ورزم.

نادر می گوید ملا ساعاتی نه اندک از اوقاتش را به پرسه در رویا هایش می گذرانده. رویاهای تلخ و شیرین و خاطرات قدیم. آن ها را با دیالوگ ها و حرکات بهتر باسازی می کرده و با نسخه ی اصلی یک جا نگه می داشته. ذهنش یک قفسه ی بزرگ از هر چیزی بوده که فکرش را می کنید. پا را در سرزمین خیال می گذاشته و همه ی دنیایش را می پیموده. با خود بحث می کرده، خودش را توبیخ می کرده و یک خود را بر خود دیگر می تازانده!

در نابغه بودن این اسطوره ی مسلمان هیچ شکی نیست. اما تصورش را بکنید که چقدر زیبا می شود چنین احساسی.. غوطه خوردن و غرق شدن در فکر.. عالیست!


منتها از قدیم گفتند دانه ی فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه، هر دو جان سوزند! اما این کجا و آن کجا. ما هم گاهی از این رویاهای آشفته می رویم. اما کارمان به ناکجا می رسد. البته همان قدیمی ها هم گفته اند که آرزو بر جوانان عیب نیست ها! حواستان باشد من را مسخره نکنید.

می شود مست شد از بعضی چیز ها. این که لگام خیالت را باز کنی و بگذاری برود. هر جایی که می خواهد راه برود. دست بکشد. ببوید. با صدای بلند بخندد.. گاهی حتی لازم است با صدای بلند در خیابانی شلوغ آن هم ساعت شش بعد از ظهر بخندید!

اما لذت های پنهانی را رها نکنید. از من می شنوید هیچ چیز برابری نمی کند با تنهایی خواندن و مست شدن. یا به قول حافظ با تنهایی خوردن و مست شدن!


دی عزیزی گفت حافظ می خورد پنهان شراب

ای عزیز من گناه آن به که پنهانی بود..


ملا محمد به پدرش که می گوید غرق خواهی شد! جواب می دهد که بگذار غرق شوم. که غرقی ست شیرین.. 

می شود در این گرداب رفت و غرق شد و به مرز جنون رسید.. به شیخ بهاء می گوید مرز بین جنون و دیوانگی چیست؟!

این انسان من را شگفت زده می کند..


هدفم از این نوشتن ستایش این بزرگوار نبود. اما چه کنم که این چند روزه درگیر این شخصیت عالی هستم.


+احتمالا شعر بگویم. اما نمی دانم که می توانم یا نه!

+ آدرس جدید وب jamandeh.info است و آدرس قدیم تا بیست روز دیگر باطل می شود.


ممنون

جامانده

جامانده
۰۵شهریور

بسم الله.

مدتها بود که این وبلاگ در دست خاک خوردن و اذیت شدن بود. راستش دلم نمی آید که اینجا اینقدر خلوت باشد. هرچه باشد هنوز ما جامانده ایم و هنوز هم اینجا خانه ی من است.

هرچند زندگی بر وفق مرادت نباشد. اما باید بر وفق مرادش بچرخانی. قصد دارم اینجا را راه اندازی مجدد کنم و شاید یک اتفاقات خوبی بیفتد.

شاید حس شاعرانگی مرده ام را هم بتوانم در اینجا زنده کنم.


تا ببینیم چه زاید زمان!


جامانده

تاریخ 4 شهریور ماه

جامانده
۲۴دی
حدود هفده دقیقه وقت مانده برای اتمام این متن. و من سعی می کنم در این هفده دقیقه تمامش کنم.

بدون مقدمه و تنه ی اصلی و هیچ درون مایه ای می رویم سراغ سخن آخر.

زندگی که سخت می شود. باید نفس تازه کرد. جان گرفت و مثل یک ببر به آن حمله کرد. وگرنه با سختی هایش زانوانت را می شکند.
مدت زیادی است که ناتوانی ذهن و روحم مانع شده که این سختی در حال رشد را از بین ببرم. اما این روز ها دیگر چنین قصدی را کرده ام.
با اینکه خیلی دوست دارم، اما از آینده هیچ نمی دانم. و این است که من را آزار می دهد. ولی هیچ عیبی ندارد. دیگر علاقه ای ندارم که از آینده چیزی بدانم. فقط می خواهم حال را بسازم. هر چه باد ا باد.

دارم می روم مشهد الرضا.
فقط برایم دعا کنید.



رسیده ام دم باب الجوادتان، اما
نه روی گام نهادن، نه راه پس دارم

مسافرم ولی آقا شبیه بی کس ها
میان بقچه فقط خاک و خار و خس دارم

منم کبوتر صحنم ولی بدون شما
گلایه های زیادی از این قفس دارم

فقط اجازه بده مثل این کبوتر ها
شوم دخیل حریم تو تا نفس دارم


+ وقتی برگردم کاملش می کنم.
جامانده
۰۹آذر
این روز ها کاملا سگ شده ام. اما از نوع پیرش. نه به کسی کاری دارم و نه دوست دارم کسی کاری داشته باشدم. چه دور و چه نزدیک، طرفم نیایید.
چون شنیده ام که سگ های پیر تنها وقتی پاچه می گیرند که کسی طرفشان بیاید.

همه ی رفاقت های بوی جوراب بگیرند، همه ی رفیق ها بروند بمیرند، همه ی احساس ها بروند و خود فروشی کنند. همه چیز تمام شود.
همه ی پسر ها کشته شوند. همه ی پدر ها کشته شوند. همه ی شوهر ها کشته شوند. همه ی مرد ها بمیرند.
از خودم، از زندگی ام، از روحم، از جسمم، از این سیگار های لعنتی، از این آهنگ های مزخرف، از این خنده های کاملا طبیعی، از این همه خاله زنک بازی ها و این همه کثافت ها و لجن هایی که در اطرافم است حالم بهم می خورد. از تو! حالم بهم می خورد.

پلکی بزن ای مرگ
تا پر کشم از بام

موفقیت ها ارزانی دوستان و شکست ها سوغاتی ما. فقط بگذارید ما برویم. این زندگی دیگر دارد فشار می آورد. و خدا نکند که مثل منی زیر این فشار بشکند..


فلسفه های کور و شعر های بدون قافیه و کتاب های نخوانده و تست های نزده و نمره های نگرفته و درصد های پایین و رتبه های افتضاح و معلم های آشغال و دوست های آشغال تر و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه های دیگر..

می گویم نیاز دارم و می خندند..
بخندید..


کنکور است و هزار مشغله ی فکری در پس آن..
و خدا نکند که کسی به این بلای عظیم گرفتار آید.

حال هیچکدام از دوستان را ندارم. و وقتی در این مکان ابلاغ می کنم یعنی از این تریبون فریاد می زنم که طرفم نیایید!
اگر خیلی دل می سوزانند دوستان فقط دعا کنند..

نقطه.

+ آقای احمدی عزیز می دانم که می خوانید. خدای نکرده برداشت بد نکنید فقط.
جامانده
۰۸آبان

همین دیروز عصر بود که این شعر را زیر لب زمزمه می کردم.

آی و ای دریغ همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود

..

اه.. قیصر! مرده شورت را ببرند با این شعر نفرین شده ات. به شب نرساندی این شیرینی را..

معنای تلخ واژه هایت مو بر تن آدم سیخ می کنند. ما کجاییم؟ نمی دانم.

نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم

ذهنم پر از نمی دانم هاییست که در یک سلسله ی دراز و طویل یکی یکی پشت سر هم جمع می شوند و یک زنجیر می سازند. زنجیری که به گردن آدم انداخته می شود و سرش را سنگین می کند. آنقدر سنگین.. سنگین.. سنگین که سرگیجه می گیری. راه را گم می کنی. می ترسی و ناگهان سکوت.

سکوت .. سکوتی که حتی از بغض هم برایم سنگین تر است. سکوتی که حتی از گریه هایم دردناک تر است. بهت..  چرا؟ نمی دانم.


می رسد قصه به آنجا که در این چرخ کبود

می نویسند: زمانی پسری مجنون بود..


نمی دانم. باز هم نمی دانم

سکوت سنگینی آزارم می دهد. نه راه پسی مانده و نه راه پیشی. حسرت گذشته ای که ای کاش می شد نگذرد. حسرت آینده ای که ای کاش می شد بیاید. حسرت دوستی که ای کاش می ماند. حسرت لحظاتی که ای کاش می شد.

گریه نمی کنم. بغض هم نمی کنم. ساکت.. می خندم. هه. سه روز پیش من بودم و یک فوج عظیم از احساساتی که باید پیش تو خالی می کردم. اما امروز حتی نمی دانم کجای این زمین سرد به خواب رفته ای. سه روز پیش من بودم و تویی که حتی نمی دانستم به کجا کشیده شدی. امروز منم. که حتی نمی دانم به کجا کشیده شدم.

خاک بر سر این دنیا. خاک بر سر ما. خاک بر سر..

خاکی که به سر شده و آنقدر سرد است که در این سوز حتی حس نمی شود. نمی دانم..

نگاهت هنوز در چشم هایم است. 

نمی دانم..


حرف های ما هنوز نا تمام

تا نگاه می کنی وقت رفتن است..


نمی توانم چیزی بگویم. تمام حرف ها را قیصر گفت. و من ـی که تنها حسرت می خورم..


چه قدر زود دیر شد.

جامانده
۲۶شهریور
بـ/ـنـ/ـام خـ/ـدا

مدتهای زیادی می شود که برای نوشتن قلمی در دست نگرفته ام. معمولا نوشته ها را یا در کوچه پس کوچه های ذهنم دفن می کنم و یا در سیاه کوره های نت جمع. شاید نیاز داشته باشیم به یک رفرش عمقی. مخصوصا حالا که اجباراً در مبحث شیرین کنکور گرفتار شدیم. اما باز هم خدا را شکر. مشکلی نیست.

من از حالایی که در خدمتتان هستم تا کنکور حدود ده ماه فاصله دارم ناقابل. و خوب این فاصله ی بسیار کمی است. که نمی دانم باید چه کار کنم در طول آن. تقریبا آقایان و کمتر بانوان عزیزی که در جریان زندگی بنده هستند از مرض آب هندوانه ی ما خبر دارند و از اینکه خدا هم با آن عظمت و جلال تشریف بیاورند پایین نمی توانند مارا از تخت خواب پایین بیاورند. اما خوب جدیدا به دنبال راه حل هستیم و این جا در کروشه [عرض کنم خدمت دوستان که اگر راه حل مناسبی داشتند خوشحال میشویم برای شنیدنش.] 

سعی می کنم شعر و شاعری و داستان و امثالهم را کنار بگذارم بچسبم به زندگی. اما به دعای خیر دوستان شدیدا محتاجم. این وب لاگ را در این صدمین پست  متوقف می کنم. با شد که خداوند به یمن خالی شدن جای ما در عرصه ی نت عنایتی بفرمایند و کمک کنند در کنکور امسال قبول بشویم.

از تمام دوستان که من رو در این نزدیک به دو سال با این وبلاگ همراهی کردند با زبان بی زبانی سپاسگزارم. خداوند به همه تان کمک کند که در مراحل زندگی خود به موفقیت و مقام رضای الهی دست پیدا کنید.

از کسانی که  من رو در نت همراهی کردند، عزیزان ادلیست مسنجر و فیسبو/ک گرفته تا همسایگان و لیست پیوند های موجود و فراموش شده نهایت سپاسگزاری رو دارم. دوران خوبی برای من رقم خورد در این چند سال. لحظه های خوب و فراموش نشدنی و انسان هایی که تا آخر عمر سعی می کنم دوستی ام را با آنها ادامه دهم و کسانی که سعی می کنم همیشه قدرشان را بدانم. انشاءالله به لطف خدا اگر نفسی باقی بود بعد از کنکور برای برنامه های آتی بر می گردیم با دوستان.

التماس دعا
جامانده - ریولیشن
امیرحسین محمودی
جامانده