جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۹آذر
دوباره با دل من می کنی خودت بازی

دوباره چشم من و طره ای به طنازی


دلم به شور و به غوغا و غرق در مستی

به اسب چابک خود در دلم تو می تازی


نگاه خود نتوانم به رویت اندازم

اگر که اهل وفایی به این تو می سازی


دو چشم تو دل من را چو موج دریا کرد

تو با نگاه خودت شور در دل اندازی


ندای قلب من امشب به من خبر داده

اگر نظر نکنی بر رخش تو می بازی


بیا که رفته ز کف دست اختیارِ دلم

بگیر دست دلم را بگویمت رازی


بدان که در دل من همچو ماه رخشانی

بگو تو حرف دلت را، بگو که می مانی


+:)

+با احساس، زنگ شیمی:دی

جامانده
۲۲آذر
یک سحر
مرغ پریشان دل خسته ام
از لب ایوان زمین پر کشید

بی صدا
از تن و بند و همه دنیا رها
در پی بغض دل پر مدعا
شیشه ی من خورد ترک، خوب دید
ناگهان
پشته ی عالم شکست
دید دلم یک نفس
تا بت پوشالی قلبم گسست

یک نظر 
بر همه ی توشه ی خویش آمدم
لحظه ای از خویش به پیش آمدم

یک نظری بر دلم انداختم
                      آه دلم
حیف که این قافیه را باختم

زندگی
طبل پر از خالی دنیای من
قدرت ـم
غایت زیبایی رویای من
   نفرت ـم 
زمزمه ی بالش شبهای من
           شهوت ـم 
                     فطرت ـم

آه   از این قصه ی تو خالی و این زندگی
آه   از این قصه ی پژ مردگی

بند دلم پاره شد
آه چه شد
مرغ سعادت برم آواره شد

ناجی دریای دلم غرق شد
تشنه ی روز
مغرب خورشید، دل شرق شد

قلب من 
خسته و بی سر پناه
دست من 
خالی و بی تکیه گاه
خالی ام
پوچ تر از هرچه هست

هیچ ندانم که چه شد قلب من

من شدم و آخر درماندگی
محو شدم محو همین زندـه گی
جامانده
۲۱آذر

یک سحر بر حلقه ی جانان زدم

جان خود در بحر عیاران زدم


یک سحر، یک شام، یک حس غریب

خنده ای بر ناوک ایمان زدم


یک سحر مشتی زخاک عشق را

بر دل شوریده ی نالان زدم


آب را از چشم جاری ساختم

آب بر اندام این سامان زدم


ناگه آن بادی مرا با خود کشاند

دست بر آن کوی و آن دامان زدم


آتشی آمد به جان خسته ام

چنگ بهر یاری از یاران زدم


باز هم چون قطره ای در جان موج

حلقه ی میخانه رندان زدم


خواستم تا آستان جان روم

نقش او بر خانه ویران زدم


بالها آتش گرفت و سوخت لیک

بال را در پهنه ی باران زدم


تا بیاسودم به آن میخانه اش

شعله بر دامان میخواران زدم


چون که جان خود بشستم من به می

نام جامانده برآن دیوان زدم

جامانده
۱۶آذر
بنام خدا

می خواستم بنویسم، از چیزایی که توی یک سال اخیر برام رخ داد. از تجربه های اولین و آخرین هام، از وضعیت های جدیدم. از وضعیت های باورنکردنیم، از وضعیت های فراموش نشدنیم. و خاطره هایی که هیچ وقت به خوب یا بد بودنشون فکر نکردم. چیزایی که همیشه ته دلم هستن و هیچ وقت فراموش نمیشن.

یک سالی که برای من گذشت، مثل یک قرن یا مثل یک هفته، هنوز نمیدونم. بعضی وقت ها میشینم با خودم فکر می کنم، چه اتفاقاتی افتاد؟ چی شد؟ نمیدونم.

بعضی ها می گن سخت بوده، بعضی هام حرفی نمی زنن. منم دلم نمی خواد بگم آسون بوده. تجربه ی اولین درد ها، اولین ناله ها، اولین لباس های زرد، چشم زرد، گریه، چشم های خیره، صورت و سر بدون مو و امن یجیب بعد از نماز در مسجد برای مریض منظور...

سرچ های توی نت برای پیدا کردن رژیم ها و روش های درمانی، صحبت کردن با دکتر ها، تنش های موقع مدرسه رفتن، بی حالی موقع کلاس رفتن، درد موقع راه رفتن، عصبی شدن مادرم موقع توی خونه بودن. عیادت های دوست های قدیمی، بغ کردن دوست صمیمی بابام... آمدن دوست هایی که شاید خیلی وقت بود ندیده بودیمشان. عیادت شاگرد ها و اولیاءشان. سر کلاس نرفتن ها، مدرسه نرفتن ها، دویدن دنبال مسکن هایی که از کدئین رسیده بودند به ترامادول، بعد از آن پتدین و بعد هم منتظر مورفین بودن.

با عجله به اورژانس زنگ زدن ها، ساعت ها تو ترافیک همت به شیخ بهایی موندن ها برای رسوندن پدر به بیمارستان، پشت در اورژانس موندن ها...

بی خوابی های شبانه، تا صبح بیدار موندن های من و مامان، با فرق اینکه من پای کامپیوتر بودم و اون کنار تخت پدر.

ناله ها، امید ها، نا امیدی ها، روش های درمانی جدید، روش های درمانی قدیمی، حرف ها و نگاه ها و زندگی ای که آرام آرام در جریان بود.

آرام آرام می رسید به آخرین لبخند ها، آخرین ناله ها، آخرین نگاه ها، آخرین امیر جان گفتن ها... آخرین نگاه، آخرین بوسه، آخرین دست روی صورت پدر... و بعد مشتی خاک...

وضعیت های باور نکردنی، مردی، صبر، عشق، عذاب، وجدان درد....

می دونم نرفتی، همیشه بودی، همیشه هستی، خودت منو جوری بزرگ کرده بودی که همیشه روی پای خودم وایسم، از بچگی، وقتی با وجود ده سالگی، یک ساعت راه رو توی شب می رفتم تا کلاس و بعد تا خونه این رو فهمیدم. وقتی از همون اول تو مجلس بزرگتر ها کنارت نشستم فهمیدم. یه حسی بهم می گفت می دونی، وقتی مکه می رفتی و یک ماه نبودی، یا کربلا می رفتی و ده روز نبودی می فهمیدم.

می فهمیدم که داری فکر می کنی چجوری قراره عادت کنیم به نبودت.

نبودت عادی شده، اما با هیچی پر نمیشه.

همیشه تکیه گاه محکمی بودی برام. حتی هیچوقت نتونستم برات اشک بریزم...

پشت و پناهم...

شرمنده م ازت. ببخشید که همیشه ناراحتت می کردم. ببخشید که حالا که نیستی هم ناراحتت می کنم... نمی دونم.

16 آذر شده، روز تولدته، 16 آذر چهل و سه، سوم شعبان، شب ولادت امام حسین...

اولین 16 آذر، بدون تو...

همیشه من کادو می دادم. این بار نوبت توئه، منو ببخش فقط. بذار مطمئن بشم دوستم داری. مثل اونوقتا...

همیشه باش...



باشد قرار و وعده مان جنت الحسین...

جامانده
۱۲آذر
خیلی لذت بخش بود.

بوی ملایم و گرم درخت های کاج و تاریکی نا منتهای قبرستان. بهشت زهرا خیلی خوب بود. ساعت هفت شب اول رفتیم سر قبر بابام، بعدم راه افتادیم. اتفاقا تو قطعه ی شهدا همه ی چراغا خاموش بود. حتی اون گنده ها که همیشه روشنه. تاریکِ تاریک، سردِ سرد. اما خیلی لذت بخش بود. 

شب بعدشم با خانواده رفتیم اونجا آش خوردیم. دیگه داشتن بیرونمون می کردن:lol: یارو می گفت آغا به خدا سازمان هم الان تعطیل کرده. هیشکی نبودا، ینی خالی خالی. البت بودن یه سی چهل نفری. اما خیلی خلوت بود. نمی دونم چرا اینقد حال می کنم با این مسئله.

هرکی اومد با من پشیمون نشد. 

البت به جز عباس که در انتها به ما فحش می داد دیگه:p بدبختو تو ماه رمضون پنج ساعت تو قبرستون چرخوندم.


گفت چرا با قبرستون حال می کنی، گفتم دنیاییه واسه خودش.

با اینکه نباید روی قبر ها رو خوند. و واقعا هم نباید خوند. اما، اگر نگاه کنی می فهمی چی میگم. 

با یکی از گور کن های اونجا رفیق شدم. آدم جالبی بود. 

تو دنیای به این بزرگی، همه برای خودشون مال جمع می کنن، همه دنبال وسعت هستن، همه بیشتر می خوان، حقشونم هستا، این تو وجود انسان هاست. اما جالب ترین چیز اینجاست که وقتی می میری، یه جایی حدودا دو متر در چهل سانت بهت میدن. میگن همه ی دنیات همین یه تیکه ست. بعضی گورکن ها واقعا جالب هستن. این یکی رفیق من، خیلی ریلکسه، طبیعی و راحت. اصن انگار نه انگار. اما هم اون هم من می دونیم یه چیزایی رو، و اون خیلی بیشتر از من. من قبر خالی زیاد ندیدم. اما قبری که توش جنازه می ذارن دیدم. دیدم چقدر با هم فرق می کنن. حتی دیدم که طرف قدش دو متره ولی بهش همون دو متر جا رو میدن. اما یکی دیگه قدش یک و چهل یا پنجا ه هست. بهش یه جا میدن، دو برابر اون. لباسا همه سفیده. همه رو هم به سمت راست می خوابونن. همه مثل هم.

توی بهشت زهرا به اون بزرگی، من فقط یه جا رو میشناسم که نه جنازه هاش به دو متر می رسن، نه قبراش. بعضی قبراش اصن جنازه هم نداره. بعضی جنازه هام کسی رو نداره. بعضی هام بودن که از این دو متر، به بیست سانت راضی شدن. بعضی ها بودن که همون بیست سانت رو هم نخواستن. 

یکی از دوستام شهادت شهدای غدیر رو تعریف می کرد. می گفت کل چیزی که از یکیشون به جا مونده بود. اندازه گوشت رون گوسفند بود. سرجمع دو کیلو. چقدر جا می خواد مگه؟

هم گریه کردن و به سرو صورت زدن بچه هاشونو دیدم. هم کمر های خم شده ی پدر هاشونو. یه بار با یکی از این پدر شهید ها رفتیم سر قبرش. یه جوری صداش می کرد انگار بچه ش زنده ست.

یکی برگشت گفت، فرض کن بچه ش توی یه تصادف کشته شده. چه فرقی می کرد. دوست نداشتم جوابشو بدم. جواب خیلی چیز ها رو نباید داد. اگر طرف مقابلت عاقل باشه اونقد می فهمه که نپرسه. نخواستم جوابشو بدم. ندادم. این سوال ها جواب نداره. چون سوال خودش جوابه.

مثه کسی که میدونه بچه ش میمیره، و یکی که نمیدونه.

بماند.


رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت


در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سر ها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت


از هر طرف که رفتم بر وحشتم نیفزون

زنهار زین بیابان، وین راه بی نهایت


برای علی نوریانی...


حرف زیاده، حرف های خوشگل خوشگل هم زیاده، اما ...

نمیدونم. بدم میاد.

جامانده