۲۴دی
حدود هفده دقیقه وقت مانده برای اتمام این متن. و من سعی می کنم در این هفده دقیقه تمامش کنم.
بدون مقدمه و تنه ی اصلی و هیچ درون مایه ای می رویم سراغ سخن آخر.
زندگی که سخت می شود. باید نفس تازه کرد. جان گرفت و مثل یک ببر به آن حمله کرد. وگرنه با سختی هایش زانوانت را می شکند.
مدت زیادی است که ناتوانی ذهن و روحم مانع شده که این سختی در حال رشد را از بین ببرم. اما این روز ها دیگر چنین قصدی را کرده ام.
با اینکه خیلی دوست دارم، اما از آینده هیچ نمی دانم. و این است که من را آزار می دهد. ولی هیچ عیبی ندارد. دیگر علاقه ای ندارم که از آینده چیزی بدانم. فقط می خواهم حال را بسازم. هر چه باد ا باد.
دارم می روم مشهد الرضا.
فقط برایم دعا کنید.
رسیده ام دم باب الجوادتان، اما
نه روی گام نهادن، نه راه پس دارم
مسافرم ولی آقا شبیه بی کس ها
میان بقچه فقط خاک و خار و خس دارم
منم کبوتر صحنم ولی بدون شما
گلایه های زیادی از این قفس دارم
فقط اجازه بده مثل این کبوتر ها
شوم دخیل حریم تو تا نفس دارم
+ وقتی برگردم کاملش می کنم.
۹۲/۱۰/۲۴