این روز ها کاملا سگ شده ام. اما از نوع پیرش. نه به کسی کاری دارم و نه دوست دارم کسی کاری داشته باشدم. چه دور و چه نزدیک، طرفم نیایید.
چون شنیده ام که سگ های پیر تنها وقتی پاچه می گیرند که کسی طرفشان بیاید.
همه ی رفاقت های بوی جوراب بگیرند، همه ی رفیق ها بروند بمیرند، همه ی احساس ها بروند و خود فروشی کنند. همه چیز تمام شود.
همه ی پسر ها کشته شوند. همه ی پدر ها کشته شوند. همه ی شوهر ها کشته شوند. همه ی مرد ها بمیرند.
از خودم، از زندگی ام، از روحم، از جسمم، از این سیگار های لعنتی، از این آهنگ های مزخرف، از این خنده های کاملا طبیعی، از این همه خاله زنک بازی ها و این همه کثافت ها و لجن هایی که در اطرافم است حالم بهم می خورد. از تو! حالم بهم می خورد.
پلکی بزن ای مرگ
تا پر کشم از بام
موفقیت ها ارزانی دوستان و شکست ها سوغاتی ما. فقط بگذارید ما برویم. این زندگی دیگر دارد فشار می آورد. و خدا نکند که مثل منی زیر این فشار بشکند..
فلسفه های کور و شعر های بدون قافیه و کتاب های نخوانده و تست های نزده و نمره های نگرفته و درصد های پایین و رتبه های افتضاح و معلم های آشغال و دوست های آشغال تر و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه و همه های دیگر..
می گویم نیاز دارم و می خندند..
بخندید..
کنکور است و هزار مشغله ی فکری در پس آن..
و خدا نکند که کسی به این بلای عظیم گرفتار آید.
حال هیچکدام از دوستان را ندارم. و وقتی در این مکان ابلاغ می کنم یعنی از این تریبون فریاد می زنم که طرفم نیایید!
اگر خیلی دل می سوزانند دوستان فقط دعا کنند..
نقطه.
+ آقای احمدی عزیز می دانم که می خوانید. خدای نکرده برداشت بد نکنید فقط.