همین دیروز عصر بود که این شعر را زیر لب زمزمه می کردم.
آی و ای دریغ همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود
..
اه.. قیصر! مرده شورت را ببرند با این شعر نفرین شده ات. به شب نرساندی این شیرینی را..
معنای تلخ واژه هایت مو بر تن آدم سیخ می کنند. ما کجاییم؟ نمی دانم.
نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم
ذهنم پر از نمی دانم هاییست که در یک سلسله ی دراز و طویل یکی یکی پشت سر هم جمع می شوند و یک زنجیر می سازند. زنجیری که به گردن آدم انداخته می شود و سرش را سنگین می کند. آنقدر سنگین.. سنگین.. سنگین که سرگیجه می گیری. راه را گم می کنی. می ترسی و ناگهان سکوت.
سکوت .. سکوتی که حتی از بغض هم برایم سنگین تر است. سکوتی که حتی از گریه هایم دردناک تر است. بهت.. چرا؟ نمی دانم.
می رسد قصه به آنجا که در این چرخ کبود
می نویسند: زمانی پسری مجنون بود..
نمی دانم. باز هم نمی دانم
سکوت سنگینی آزارم می دهد. نه راه پسی مانده و نه راه پیشی. حسرت گذشته ای که ای کاش می شد نگذرد. حسرت آینده ای که ای کاش می شد بیاید. حسرت دوستی که ای کاش می ماند. حسرت لحظاتی که ای کاش می شد.
گریه نمی کنم. بغض هم نمی کنم. ساکت.. می خندم. هه. سه روز پیش من بودم و یک فوج عظیم از احساساتی که باید پیش تو خالی می کردم. اما امروز حتی نمی دانم کجای این زمین سرد به خواب رفته ای. سه روز پیش من بودم و تویی که حتی نمی دانستم به کجا کشیده شدی. امروز منم. که حتی نمی دانم به کجا کشیده شدم.
خاک بر سر این دنیا. خاک بر سر ما. خاک بر سر..
خاکی که به سر شده و آنقدر سرد است که در این سوز حتی حس نمی شود. نمی دانم..
نگاهت هنوز در چشم هایم است.
نمی دانم..
حرف های ما هنوز نا تمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است..
نمی توانم چیزی بگویم. تمام حرف ها را قیصر گفت. و من ـی که تنها حسرت می خورم..
چه قدر زود دیر شد.