جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰فروردين

امشب دلم هوایی روح صدایتان

پر ها دوباره باز شده در هوایتان


امشب نگاه چشم ترم جای دیگری است

در حسرت نشانه ای از رد پایتان


آتش به جان شعله ورِ ساغرم کشید

آن آتشی که شعله گرفت از سرایتان


ظرفی به دست و چشم به راه عبور، با

قلبی پر از امید، شبیه گدایتان


آقا به جان مادرتان در نماز شب

اسم مرا جدا نکنید از دعایتان


در آن قنوت پاک مرا هم دعا کنید

در بین اشک دیده و آن گریه هایتان


امشب به یادتان دلم آتش گرفته است

آقا دلم عجیب گرفته برایتان

جامانده
۲۳فروردين

پا به پایت آیم و غم را به جانم می خرم
در هوایت بیقرارم بی تن و دست و سرم

من به دنبال تو هستم تو گریزان از منی
من به پایت می نشینم، تا بیایی در برم

گفته بودی یک شبی دستی کشی بر حال من
گفته بودم تا بیایی من گدای این درم

چون تلاطم های برگی بین آب رود، من
بین طوفان نگاه چشم تو غوطه ورم

یا بیا و جان من را از کرم یکجا بگیر
یا نظر کن بر دل و بر این دو چشمان ترم

همچو مجنونی که در دارالمجانین بسته اند
با صدای نام تو پیراهن از تن می درم

من فقیر یک نگاه چشم بیمار توام

آتشی بر جان از آن زلف پریشان اخگرم

من شدم جامانده و از عشق بی تاب و تبم
شاکر درگاه معبود از چنین نیک اخترم


+ میدونم خیلی سنگینه:دی
+ مطلعش رو دو سه ماه پیش نوشته بودم. امروز گفتم ادامه ش بدم.

جامانده
۱۹فروردين

عشق رسوایی محض است که حاشا نشود

عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

شرط اول قدم آن است که مجنون باشیم

هر کسی در به در خانه ی لیلا نشود

دیر اگر راه بیفتیم، به یوسف نرسیم

سرِ بازار که او منتظر ما نشود

لذت عشق به این حسِّ بلا تکلیفی ست

لطف تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟

من فقط رو به روی گنبد تو خم شده ام

کمرم غیر درِ خانه ی تو تا نشود

هر قَدَر باشد اگر دورِ ضریح تو شلوغ

من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود

بین زوّار که باشم کرمت بیشتر است

قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود

مُرده را زنده کُنَد خوابِ نسیم حرمت

کار اعجاز شما با دَمِ عیسا نشود

امن تر از حرمت نیست، همان بهتر که

کودکِ گمشده در صحن تو پیدا نشود

بهتر از این؟! که کسی لحظه ی پابوسیِ تو

نفس آخر خود را بکِشد پا نشود  

دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب

حرفم این است که یک وقت مداوا نشود!

من دخیلِ دلِ خود را به تو طوری بستم

که به این راحتی آقا گره اش وا نشود

بارها حاجتی آورده ام و هر بارش

پاسخی آمده از سمت تو، الّا نشود

امتحان کرده ام این را حرمت، دیدم که

هیچ چیزی قسم حضرت زهرا نشود

آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کُشت

عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

×××

برگرفته از وبلاگ من غلام قمرم


جامانده
۱۸فروردين

توی این روز های بارانی

بین این نغمه ی پریشانی


می روم زیر ابر و باران و

اشک من می چکد به آسانی


تو همان دلبری که می دانم

من همان عاشقی که می دانی


در سرم مثل مهر رخشانی

در شبم همچو ماه تابانی


می چکد قطره ای به روی دلم

زائری از سرای عرفانی


از همان وادی بهشت خدا

عرش جغرافیای انسانی


شعر من با خودش تو را آورد

تا ابد در دلم تو می مانی


باز هم آمدم در این درگاه

با همان حالت پشیمانی


مثل هر بار تو کریمی و

چون منی آمده پیِ نانی


می نشیند کنار راه حرم

امشب آلوده قلب و دامانی


می زند ضجه ای برای دلش

دل که نه، کاخ سست بنیانی


آمده در پیِ نگاه شما

دل بی سر پناه و سامانی


دل مریض است، غصه بسیار است

آمده تا دهی تو درمانی


خوب بنگر به حال زار دلم

ای که بر جای دیده مهمانی!


می کشد عاقبت مرا این غم

کرده دل را اسیر و زندانی


من میان توهم و دردم

بین این سرزمین حیرانی


دست من گیر و دامن از دستم

نکش آنی و کمتر از آنی


کربلا قسمتم نما ورنه

رو نهد این دلم به ویرانی


+ برا دل خودم..

جامانده
۱۵فروردين

بین غوغای کبوتر های صبح، می رود پای مشبّک های سبز

در نگاه آفتاب صبحدم، چشم ها دنبال ردّ پای سبز


شاعری با یک بغل سوغات اشک، پیش دریای شفاعت می رسد

پله ها را یک به یک طی می کند، وقتِ آزاد زیارت می رسد


دل دخیل یک نگاه از این ضریح، حسرت یک سایبان در آفتاب

حسرت گلدسته ای یا گنبدی ، یا که سقاخانه ای از بهر آب


دست ها بر روی زانو های غم، چشم ها غرف نگاه خاکی ات

ای مسیح سرزمین مادری، قلب مسحور دم افلاکی ات


یادگار خاک روی مرقدت، یادگاری از غریبی بی کسی

یاد خاک و چادر و دیوار و در، یاد محو از سایه ی دست کسی


خاطرات کوچه های تنگ و آن، چشمهای غاصب بی چشم و رو

هجمه ی سیصد شغال بی حیا، خاطرات درب و مسمار و عدو


یاد شبهایی که تا وقت سحر، چشمهای یک پسر پر آب بود

یاد آن چشمی که تا آن سوی در، در پی گوشواره ای نایاب بود


دست یک مأمور روی شانه اش، فکر را سمت زیارت می برد

با تحکم سوی آن درب خروج، با نگاهی پر ز نفرت می برد


با قدم هایش به لب می خواند و در نگاهش اشک ها را می کُشد:

" وقت ها تنگ است مثل کوچه ها، عرض کوچه مجتبی را می کُشد"



+ برای کسی که از کوچه تا تشت، نشست و جگر پاره پاره اش را در دل نگه داشت. تا شاید زهر کمکی به تسلای دلش کند..

جامانده
۰۴فروردين

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه شب که همه خوش و خرم بودن، یه مادری توی یه خونه ای خیلی غریب و بی صدا جون داد.

چهار تا بچه ی کوچیک داشت. دوتا دختر و دوتا پسر. هر کدوم یه گوشه ی خونه نشسته بودن، آستیناشونو توی دست گرفته بودن و بی صدا اشک می ریختن.

یه مادر جوون که فقط هیجده سال داشت دو  ماه بود که حتی توی خونه و پیش بچه هاشم چادر سر می کرد. یه مادر جوون که قدش خم شده بود، دو ماه بود که یه دستش به کمرش بود و یه دستش روی شونه های پسرش. یه مادر جوون که موهاش سپید شده بود، دو ماه بود که حتی از شوهرش هم رو می گرفت...

یه مادر جوون که از دو ماه پیش پشت یک در، بچه ی آبستنش رو از دست داده بود، امروز بعد دو ماه رفت سمت تنور خونه..

دست شکسته ش رو کنار پهلوش نگه داشت. اسماء رو صدا کرد. گفت بیا کمکم کن. می خوام برای بچه هام نون بپزم. این بچه ها دو ماهه نون تازه نخوردن.

این مادر جوون امشب توی بستر خوابیده. به کنیزش گفته بدنش رو به پهلوی چپ بخوابونه. آخه چند روزه دیگه نمی تونه بدنشو تکون بده.

این مادر جوون  امشب داره با همسرش حرف می زنه. 

یه شوهر جوون امشب داره به صورت پوشیده ی همسرش نگاه می کنه.

چهار تا بچه ی کوچیک امشب چهارگوش خونه رو گرفتن. 


امشب آبستن غمهاست.. خدا رحم کند


فردا شبی یه پدر جلوی بچه هاش مضطر می شه..

سر میذاره روی دیوار غربت..

نصف شبی عرش خدا رو به زمین میاره...


این صدا.. ناله ی زهراست... خدا رحم کند

جامانده