بسمالله.
محمد سهرابی یک کتابی دارد به نام "نسخهی نسیان". از محتوای کتاب جز چند شعر به یاد ندارم، ولی نام کتاب عجیب با ذهنم بازی می کند. ما انسان ها عجیب با این نسیان در آمیخته شده ایم، آنقدر که دیگر یاد گرفته ایم و برای هر دردی نسخهی نسیان تجویز می کنیم. چند وقت پیش داشتم با خودم فکر می کردم که چه می شود که آدم گناه می کند؟ نه اصلا بیایید حرف گناه را نزنیم. چه می شود که آدم کاری می کند که نمی خواسته؟ کجای کار می لنگد که من هرچقدر تلاش می کنم نمی شود؟ چرا ما اشتباهات گذشته مان را هر بار تکرار می کنیم؟ داستان چیست؟ قصه از چه قرار است؟ بعد به این بیت سهرابی رسیدم که می گفت:
در طبیبان هیچ کس چون من بلند آوازه نیست
نسخهی نسیانم از بس درد را گم می کنم..
ما آدم ها دردمان می آید هر بار. ولی یادمان می رود دفعه ی قبل چقدر درد کشیدیم. حافظه ی بشر کاری را که با علی کرد باز هم تکرار نمود و حسین بن علی را کشت. و شاید جالب باشد بگوییم همان کاری که با سید الشهداء کرد باز هم تکرار کرد و با این مردم بی گناه می کند. فلسطین، کرانه ی باختری، یمن، بحرین، عراق، سوریه! ما هم ابنای بشر هستیم. چیزی بهتر از مادرمان نداریم...
اتفاقا نوشته بود که عاشورا هر روز در دلمان اتفاق می افتد، و خب متأسفانه هر روز حسینی به خنجر شمری سر از تنش جدا می شود. تعارف که نداریم با خودمان!
به همین خاطر بود که وقتی محرم رسید من داد زدم که "ایهالناس! من آمادگیش رو نداشتم! چرا اینقدر زود اومد؟!؟" و به همین خاطر هست که اگر امام زمان هم این جمعه بیاید من همین جواب را برایش دارم.. چسبیده ایم به کف زمین و تکان نمی خوریم بعد هر روز در فلان جای دعایمان می گوییم خدایا فرجش را برسان. بدبخت! اگر بیاید تو چه گُلی به سرش می خواهی بزنی؟ هان؟
محرم هم تمام می شود، بعد هم ماه صفر، ده ماه دیگر سال هم می گذرند و باز هم بر می گردیم سر خانه ی اول. گفت صفائی نخوان که اینقدر آرمانی فکر نکنی. مشکل من صفایی نیست. مشکل من خودم است، این خود خاک بر سر عادت کرده است به آرمانی فکر کردن. به آرمان داشتن. به بلندپروازی! آخ گفتم بلند پروازی، این اولین صفتی ست که کسی به من نسبت داد. فکر کنم هشت یا نُه سالم بود. یک آقایی بود به نام مهدی صباغی اگر اشتباه نکنم، مرد جوان و خوبی بود. با این فرد همکلام شده بودم در حوزه، بعد از مدتی پدرم آمد با او خوش و بش کرد بعد گفت نظرت راجع به امیرحسین آقا چیست؟ -خدا بیامرزتش، خیلی احترام به سرم می گذاشت از همان بچگیها- ایشان هم توصیفاتی کردند که یکیشان خوب یادم است، گفت بلند پرواز است! بنابر این لا تبدیل لخلق الله برادر! با این مرض نمی شود کاری کرد از قضا...
کجا بودیم؟
بی خیال.
همتم بدرقه ی راه کن ای طایر قدس...
+دعا فراموشتون نشه اونایی که این متن رو می خونید.
اونایی که اسم هاتون توی پیوند های این وبلاگ هست نمی دونم اصلا سر می زنید به اینجا دیگه یا نه. ولی به یادتون هستم هرچند کنارتون نیستم. اونایی که یه زمانی مخاطب این وبلاگ بودید، بدونید هنوز دوستتون دارم... بدونید هرجا برم یه روزی تاریخ انقضام تموم میشه و مجبورم برگردم پیشتون. دیر و زود داره فقط، سوخت و سوز نداره از قرار معلوم:)
دلم برای خیلی ها تنگ شده. از جمله "تو". که میدونم هیچ وقت این وبلاگ رو نخوندی...