بعضی وقتا آدم یه حالتی بش دست میده. یه حالت خاصیه که یهو میاد و میره. بعد که رفت حسش می کنی، می گی واو چه خفن بود.
مثلا من یه بار کله سحر دیوونه شده بودم. همون نزدیکای پنج و اینا بود. همین جوری واس خودم چرخ و فلک می زدم، با کله می رفتم تو دیوار، جفت پا میرفتم تو در....
البت این حالت یه پنج شیش باری رخ داد، اکثرا پارسال بود بیشتر. حرکاتی که ناشی از فوران انرژی زیاد هستن. یهویی زیاد میشه و دنبال یه راهی برای آزاد شدن می گرده. و خوب مام که دیوونه ایم، می زنیم سر خودمون بلا میاریم.
یادمه یه بار یه ترکی(Track) رو داشتم گوش می دادم بعد یهو تو همون حس و حال بودم که یهویی جو منو بگرفت و با مخ رفتم تو کمد، آخ که اون موقع چه حالی داد.
خلاصتا از این احساسات زیاد میاد سراغتون. وقتی میاد ازش پذیرایی کنید. اون رو از خودتون نرونید. چون بعدا پشیمون می شید.
یکی از این احساسات منو سر زنگ های زبان گیر می انداخت و من مجبور می شدم شعر بگم. دوسه تا از شعرامو اونجا گفتم.اصن انگار من و ملکه شعر تو زنگ زبان قرار داشتیم. دارم یواش یواش شک می کنم که نکنه معلممون ملکه بوده باشه. خلاصه که حسش میومد.
والا نمی دونم چجوری تو زنگ جغرافی منو گیر انداخته بود. قرار بود فقط زبان بیاد. خلاصه جغرافی اومد و ماهم نوشتیم. آخ به خدا اگه اون جلسه می نشستم مثه بچه آدم گوش میدادم الان لازم نبود واس امتحان بزنم تو سرو کله خودم.
اینو امروز صبح پیدا کردم. مال یک ماه و یک روز پیشه.
+خودم لذت بردم، شمام لذت ببرید.