جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شلمچه» ثبت شده است

۲۵اسفند








بسم‌الله.

چه کسی می تواند این معادله را حل کند؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ،یعنی آتش ،یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد ،یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند؟ دخترم چه شد؟به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟ 
 
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند. کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؟ کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند :“نبرد تن و تانک؟!” اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟ 
 
آیا می توانید این مسئله را حل کنید ؟ گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه ی خود از فاصله هزار متری شلیک می شود و در مبدا به حلقومی اصابت نموده و آن را سوارخ کرده وگذر می کند، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوا وخلوت اشک می ریزد؟ و کدام کدام…؟ توانستید؟؟ اگر نمی توانید،این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید :
 هواپیمایی با یک ونیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین، ماشین لندکروزی که با سرعت در جاده مهران-دهلران حرکت می نماید،
مورد اصابت موشک قرار می دهد،اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود. معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد ؟ چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید ؟ چگونه باید آنها را غسل داد ؟ چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟
 
چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم وفقط درس بخوانیم. چگونه می توانیم در ها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم ؟ کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شامخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟  کدام اضطراب جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس،
 دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ 
 
“صفایی ندارد ارسطو شدن،خوشا پر کشیدن ،پرستو شدن“
 
آی پسرک دانشجو، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟
 
آی دخترک دانشجو، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند؟ و آنان را زنده به گور کردند؟ هیچ می دانستی؟ حتما نه!…
 هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات بهم گره می خورد، به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد!! اما تو اگر قاسم نیستی، اگرعلی اکبرنیستی، اگر جعفر و عبدالله نیستی، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیه حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد.

+قسمتی از دست‌نوشته‌ی شهید احمدرضا احدی؛ رتبه ی اول کنکور پزشکی سال 1364، دانشجوی سال اول دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی ره
+این نوشته 24 ساعت قبل از شهادت این شهید تنظیم شده.

جامانده