جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیت الله بهاءالدینی» ثبت شده است

۲۹مهر

بسم الله.

مدتهای زیادی‌ست که دست به قلم نبرده ام و این دست به قلم نبردن برایم بعضی وقت ها خیلی گران تمام شده. نه شعری آمده و نه داستانی و نه متن دلچسبی. همه‌ی اوقاتم شده چس‌ناله کردن و شکوه از حال و روز دنیا. هرچند پیدا کردن چنین رفتاری در من قبلاً بعید می‌نمود اما خوب جدیداً هر آنچه که بدم می آمد به سرم رسید.

آدمیزاد ذات کمال گرایی دارد و همین ذات کمال گرا بعضا باعث می‌شود که به کشتار و دیکتاتوری و از این قبیل کلمات مذموم روی بیاورد  گاهی هم این ذات کمال گرا او را به حدود بالای انسانی می‌رساند. هرچه می کشیم از همین ذات است..

در این مدت اتفاقات زیادی در اطراف من افتاد که باعث بیدار شدن بعضی فکر های مختلف در ذهنم شد. کاری به خوب و بد بودن فکرها ندارم اما هرچه هستند موضوعات قابل تأملی هستند.. اینکه "خوب، حالا چی؟!" یا "بعدش؟" یا به قول یکی از دوستان:"تهش؟". چه باید کرد؟ چه خواهد شد؟ و علامت سوال های بزرگ دیگری که در ذهن من رشد کرده اند. باید حرکت کرد. باید به سمت یک هدف رفت و به آن دست پیدا کرد. نمی شود مثل کاهوی دریایی یک جا بنشینم و فقط در جای خودم رشد کنم. این عاقبت اصلا شیرین نیست. نمیدانم برادر.

هرچند هیچ ایده ای ندارم برای به کدام سمت حرکت کردن اما می‌خواهم راه بروم. می‌خواهم بگردم دنبالت داداش. هرچند پنهان می کنی هر روز و هر ساعت خودت را از من اما یک روز این طلسم می شکند و من پیدایت می کنم. هرچند سخت.

شاید جای دیگر به دنبالت بگردم..

باید عوض شد. کنکور پشت سر گذاشته شد و به چشم دیدم خیلی ها عوض شدند و خیلی ها حتی عوضی.. این بلایی بود که کنکور سر زندگی من آورد. آدم های اطراف من را از دورم پراکند و این دایره را کوچکتر کرد. انگار ما را مثل این لباس های پلاستیکی چینی کردند توی آب و در آوردند و گذاشتند خشک شویم. اما خشک شدن همانا و کوچک شدن همانا. صادقانه بگویم. اطرافم را تار می بینم. انگار چشم هایم سوی قدیم را ندارند و حتی آدم های اطرافم آدم های قدیم نیستند. نمی‌دانم.

مخلص کلام را بگویم برادر عزیزم. حالم گرفته نیست. همه چیز هم خوب است اما به قول یک دوستی که همین امروز یک عکسی گذاشت. "یه طوریه!" به همین دلیل باید راه رو عوض کرد. به کدام راه رفتش را نمی دانم اما می دانم باید عوض کرد.

فرصت می‌خواهم برای عوض شدن. یک شروع دوباره شاید و شاید هم تمام کردن کارهای ناتمام. وقت می‌برد. چقدرش معلوم نیست. شاید یک ماه. شاید یک سال. بستگی دارد کی بزنی توی گوشم و پرتم کنی بیرون. که خدا را شکر اونش هم معلوم نیست!

شاید جای دیگر به دنبالت بگردم..


به قول دوست شاعرم قیصر:


ای که خط‌خوردگی دفتر مشقم از توست !
تو بگو !
من کجا حق دارم
مشق‌هایم را
روی کاغذهای باطله با خود ببرم‌؟
می‌روم
دفتر پاکنویسی بخرم
زندگی را باید
از سر سطر نوشت !

ساموِراِلس

تصویر قشنگیه.

جامانده