جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۰۳خرداد

بسم اللّٰه.


امروز داشتم فکر می کردم به سوم خرداد. سوم خرداد هر سال آبستن حوادث جالبی ست، امسال حتی جالبتر. خب آن واقعه ای که با امثال من سازگار تر است سالروز وفات محمدرضا آقاسی است و در سالهای گذشته همیشه از این اسطوره ی زندگی ام از کودکی تا حال در این ایام یاد کرده ام. یک سال شعر بسیار زیبای قزوه ی بزرگ و سالهای دیگر عکس ها و شعر ها و متن های دیگر. همیشه گفته ام و باز می گویم عشق من به شعر را دکلمه های آتشین محمدرضا آقاسی شعله ور کرد و تا اول یا دوم راهنمایی شاید بزرگترین شاعر در دنیای شاعری ام بود..

امروز داشتم فکر می کردم که چه پیام و پستی بگذارم که باز هم یاد محمدرضا آقاسی کنم و مثل همیشه دینم را نسبت به او ادا نمایم، ولی برنامه ام عوض شد. دو علت داشت که اول دومی را می گویم! بعد از نماز نشستم کنار مادر بزرگ جلوی تلوزیون که دیدم شبکه یک عزیز نماهنگی را پخش می کند، استاد عزیز حاج صادق آهنگران یک شعر سبک جدیدی با موسیقی و تصویر برای خرمشهر می خواند. که تو شهر شهید پرور منی و ... من هم اینجا یک فلش بک خوردم به حدود دو ماه و نیم قبل، زمانی که در شلمچه حال یکی از بچه ها بد شد و مجبور شدیم او را با ماشین همراه با حدود نیم ساعت فاصله از بچه ها بیاوریم. خیلی گریه کرد و خیلی حالش نگران کننده شده بود، وقتی بهتر شد گفتم برویم در خرمشهر یک فلافل بخوریم و بعد برویم پیش الباقی بچه ها در اسکان. وارد شهر خرمشهر شدیم و من چهار راه به چهار راه بر وحشتم افزوده می شد. کلمه ی بهتری پیدا نمی کنم.. وقتی رسیدیم جلوی فلافلی اینقدر وحشت کرده بودم که واقعا نمی دانستم دقیقا باید چه واکنشی داشته باشم. انگار نه انگار که اینجا خرمشهر است، شاید کمی ساده تر از طرف های اندرزگو و اقدسیه -مخصوصا بخاطر ماشین های منطقه آزاد و البته مردمِ...- بود. شهر شهید پرور من..

اتفاق اول دیدن پیام یکی از دوستان بود که نقل قولی از وزیر دفاع با مضمون زنده بودن حاج احمد متوسلیان و دیپلمات های دیگر را فرستاده بود.

امروز داشتم فکر می کردم به محمدرضای آقاسی. به شعری که زبان حال حاج احمد از سفر برگشته ایست که دست مادر پیرش را می گیرد و نوروز سال ۹۶ با یکی از کاروان های شهرداری راهی سفر به مناطق جنگی می شود. احتمالا هم به مادرش می گوید قبل از شروع جنگ، چندتا خیابان پایینتر از مسجد جامع تعریف یک فلافلی خوب را شنیده بودم مادر جان، بیا بعد از شلمچه برویم آنجا..

امروز محمدرضای آقاسی و حاج احمد متوسلیان و سالروز فتح خرمشهر به هم گره خوردند. گرهی که در گلویت گیر می کند. مانند بغضی که مانع نفس کشیدنت می شد، زمانی که می دیدی رزمنده ها سنگر به سنگر عقب نشینی می کردند و عراقی ها با رگبار به بچه های توی سنگر تیر خلاصی می بستند..

ای کاش حاج احمد شهید شود..

ای کاش نیاید تا هیچ وقت این شعر را با بغض محمدرضای آقاسی نخواند..


ای شهر شهید پرور من

با نعش برادرم چه کردی؟


+....

جامانده
۲۵ارديبهشت

بسم‌الله.



تفاوت

فرهنگ لغت عمید

(اسم مصدر) [عربی]
[tafāvot] 
۱. فرق و اختلاف.
۲. تباین و دوری میان دو چیز.
۳. [قدیمی] از یکدیگر دور و جدا شدن.




تعارض

فرهنگ لغت عمید

(اسم مصدر) [عربی]
[ta'āroz] 
۱. اختلاف داشتن.
۲. [قدیمی] متعرض و مزاحم یکدیگر شدن.
۳. [قدیمی] با هم مخالفت کردن.



جامانده
۱۰ارديبهشت
جامانده
۲۲فروردين

بسم الله.


می گفت رضا برجی از مستند ساز های قدیمی روایت فتح بود که این خاطره رو تعریف می کرد؛ اون زمان می رفتیم بوسنی برای تهیه ی مستند، خیلی سخت بود شرایط. هر چند وقت تصمیم می گرفتم کلا همه چیز رو ببوسم بذارم کنار.. میومد موسسه پیش سید مرتضی که بهش بگم خسته شدم و می خوام کار رو بذارم کنار.. تا می نشستم کنار سید شروع می کرد صحبت کردن باهام از کارها می گفت، از دغدغه هاش، از مسائل مختلف حرف می زد.. وقتی صحبت می کرد همه ی خستگی هام یادم می رفت. همه سختی ها و رنج های کار رو فراموش می کردم و اصلا فراموش می کردم که برای چه کاری اومده بودم پیشش.. می رفتم تا سه ماه بعد که دوباره خسته بشم و بیام از رها کردن کار حرف بزنم.. تا بعد بازم برام حرف بزنه و یک جوری بهم انرژی بده که هیچ وقت تموم نشه...

من مرتضی آوینی رو از این خاطره میشناسم. نه از کتاب هایی که راجع بهش نوشتن و خوندم.. من یک مرتضی آوینی دارم که خیلی دوستش دارم.. اعتقادم اینه که این مرتضی رو خدا توی مسیر زندگی من گذاشت و این مرتضی هم حقشه شهید بشه... من یک مرتضی آوینی دارم که هر بار باهاش حرف می زنم خستگی هام از بین میرن. هر وقت باهاش حرف می زنم نگاهم به دنیام عوض میشه و هر وقت باهاش حرف می زنم آماده می شم برای یه دوره جنگ سخت!


می خواستم از خستگی هام حرف بزنم!:)) میخواستم بگم چقدر حالم خرابه و چقدر احساس کم بودن می کنم. اما نوشتن از مرتضی آوینی همه رو از یادم برد.. نوشتن از مرتضای خودم، تصور کردن مرتضای خودم توی کافه و مشغول صحبت راجع به بازی های فکری باعث شد دیگه به خستگی هام فکر نکنم. تا همین چند دقیقه ی پیش خسته بودم. از خیلی چیزا.. از خیلی کارا و خیلی اتفاقا.. ولی الان دیگه خسته نیستم. امیدوارم نا امید نکنم مرتضی رو. امیدوارم باشم اون چیزی که این همه مدت داره در من جستجو می کنه.. امیدوارم آدمی باشم که اون دنبالش می گرده!

از همه ی متنی که میخواستم بنویسم و از بیخ فراموشش کردم یه بیت مونده. اینم می نویسم تا حداقل عذاب وجدان نگیرم از نابود کردن این نطفه ی بسته نشده...


سیب سرخی سر نیزه ست دعا کن من هم
این چنین کال نمانم، به شهادت برسم...
جامانده
۱۱فروردين

با هیچ زن جز تو دلِ دریا شدن نیست
یاراییِ درگیر توفان ها شدن نیست

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شأن شمع محفل طاها شدن نیست

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقه ی کبری شدن نیست

جز تو زنی را شوکتِ در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست

جز با تو شأن گم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

نخلی که تو در سایه اش آسودی او را
در سایه ی تو، حسرت طوبا شدن نیست

ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جمله ای که در خور معنا شدن نیست


سنگ صبور مردی از آن گونه بودن
با هیچ زن ظرفیت زهرا شدن نیست


حسین منزوی

امروز روز میلاد حضرت صدیقه ی طاهره بود. روز مادر.. و من در این پندار که چقدر برای مادرم پسر بوده ام... چقدر برای خواهرم برادر بودم و چقدر برای همسرم می توانم شوهر باشم!.. 

روز مادر مبارک:)



برگرفته شده از http://revelation.blog.ir/

جامانده
۲۴اسفند

بسم‌الله.


اینکه هر انسانی مشغول به کاری هست و آن کار توسط بقیه نظارت می شود در اغلب موارد صدق می کند. از چوپانی که وظیفه اش دامداری و عرضه‌ی لبنیات و گوشت است بگیرید تا کارمندی که وظیفه‌ی بازی نقش خودش در نظام بوروکراسی را دارد و رییس جمهوری که در رأس یک کشور قرار دارد. تقریبا هر کسی که مشغول کاری است توسط دیگران تحت نظر است، یعنی او کاری انجام می دهد و بقیه -چه بهشان مربوط باشد و چه نباشد- می توانند انتقاد یا تشکر کنند.

حرفی که می‌خواهم بزنم تنها ناظر به چیزی است که در کشورم می بینم، هیچ قصد مقایسه یا تقصیر به گردن کسی انداختن هم ندارم. ما چوپان را با همه‌ی مسئولیت ها و سختی هایش تنها زمانی می بینیم که مرتکب یک اشتباه شده است! ما یک مسئول را زمانی که شبها تا دیروقت تمام تلاش و زحمتش را می گذارد تا یک امر به سرانجام برسد نمی بینیم، و تنها زمانی آن مسئول زیر ذره بین ما می رود که خطایی به عمد یا سهوا از او سر زده باشد. انگار افراد اهمیتی ندارند مگر آنکه ارزش تخریب و یا انتقاد پیدا کنند!


حرفم را ببرم سر اصل مطلب؛ خیلی اوقات می بینم که وقتی از رؤسای قوه اخیر کشور یا مسئولین گذشته صحبت می کنیم صرفا به بیان نقاط ضعف، بدی ها، خیانت ها و دشمنی هایی که هرکدام از اینها در حق کشور روا داشته اند می پردازیم. و وقتی یک فرد منطقی رو به رویمان باشد و بپرسد "ببخشید!؟ چطور است که در نظام اسلامی این حجم از مسئولین نالایق و خائن و کافر راه پیدا کرده اند و به بدترین وجه خدمت کرده اند در حالی که ما داد حکومت الهی سر می دهیم؟" سرمان را می اندازیم پایین و با صورتی توهم توطئه گون می گوییم "همه اش کار آمریکاست! همه اش کار استکبار است! وگرنه ما بهترین مردم روی زمین هستیم.." در حالی که اگر اندکی تآمل بی طرفانه داشته باشیم می بینیم درصد بالایی از این خیانت ها را خودمان در حق خود مرتکب شده ایم.

این نه کردار نیک ایرانی است و نه حسن ظن اسلامی. مانده ام این صفت آلوده‌ی دل شکنِ اذیت کُن را از کجا به ارث برده ایم ما ایرانی ها.. شده ایم مثل ژورنالیست هایی که موقع تصمیم گیری برای چاپ خبر، ارزش جنجال برانگیزی آن را محاسبه می کنند. یعنی با خودشان فکر می کنند که هرچه خبر بدتر و آسیب رسان تر باشد ارزش بیشتری دارد. ما هم در روایت وقایع و در قضاوت امور آنچنان موشکافانه ابعاد منفی را نگاه می کنیم که کاملا از نکات مثبت غافل می شویم. در نهایت از فرد یک کافرِ مجوسِ ضد ولایت فقیهِ ملعونِ مفلوک می سازیم، که با هیچ آب توبه ای نمی توان آن را تطهیر کرد.

کمی به انصاف فکر کنیم. وقتی کارنامه‌ی افراد را جلویمان می گذاریم علاوه بر اینکه به تجدیدی ها نظر داریم و برای آنها فرد را توبیخ می کنیم، اندکی هم به نمرات بیست و نوزده طرف نگاه کنیم. هیچ آدمی سیاه مطلق یا سفید مطلق نیست. ذات مقدس معصوم سلام الله علیه است که عاری از هرگونه پلیدی است، و هر کسی غیر از وجود مبارک آنها ممکن الخطاست. 

زبان تشکر داشته باشیم نسبت به اطرافیان‌مان. نسبت به کسانی که دوستشان داریم و حتی نسبت به دشمنان‌مان. مثل آن شهیدی که وقتی حرف از مسعود رجوی می‌شود می‌گوید "او توان بالایی در مدیریت و اجرا دارد، هرچند متأسفانه افکار التقاطی و نامناسبی دارد."

زبان تشکر داشتن یعنی دوستِ من! تو خیلی اوقات برای من کم نگذاشته ای، همواره تلاش کرده ای تا رفاقت را در حق من تمام کنی. اگر فلان اشتباه را هم مرتکب شدی خیالت راحت باشد که من خوبی هایت را فراموش نمی کنم. یعنی هر از چندگاهی به یاد خودم بیاورم که تو یک نعمت هستی! و وجودت را شکر کنم..

زبان تشکر داشتن یعنی اگر تو مسئولی هستی که در طول دوران خدمتت سالهای سال با انگیزه تلاش کرده ای و خواستی که واقعا خدمت رسانی کنی منِ شهروندِ مسلمان از تو تشکر کنم به هر بهانه ای که می شود. قبل از اینکه کارت به جایی برسد تا بگویی گور پدر مردمی که یک اپسیلون از زحمت های من را ندیدند و شروع کنی به پر کردن کیسه‌ای که دیگران برایت دوخته اند. بله دوستان! اگر فلانی از کشور رفت درست است که انتخاب خودش بوده، ولی بی انصافی های من و شما هم بدون سهم نیستند. اگر فلانی خیانت کرد، درست است که بدی کرده و خودش خواسته، ولی ما هم بی تقصیر نبودیم. بار ها گفته ام و بارها می گویم. اگر فلان آخوند رفت زیر فلان پرچم، بخاطر این بوده که زیر این پرچم کسی برایش تره خورد نکرده. لزوما به این معنا نیست که زیر آن یکی قورمه سبزی خیرات می کنند..

این یک ظرافت است، یک شیوه‌ی برخورد که به ما کمک می کند افراد را بدون در نظر گرفتن مرز های مختلف اکرام کنیم، و آنها را بنده ی اخلاق نیک اسلام کنیم. حضرت آقای جان صحبتی داشتند با این مضمون که جذب و نگه داری نخبه و هنر مند نیاز به یک سری ظرافت ها دارد، یک سری نکات ریز اخلاقی و برخوردی که باعث می شوند شما یک سرمایه ی عظیم را پیش خودتان نگه دارید. اگر هنرمند و نخبه‌ی کشور ببینید منِ مذهبیِ حزب‌اللهی نسبت به تلاش هاش سپاسگزار هستم، با روح و عقل سلیمش نمی سازد تا به کشور پشت کند..


به قول حافظ عزیز:

به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر

به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را


از خدا می خواهم به همه‌ی ما حسن ظن و به تبع آن حسن خلق هدیه بدهد:)


24 اسفند 94

جامانده
۰۹اسفند

بسم الله.


این روزها که بازار شهادت باز هم داغ شده‌ است و دوستان و نزدیکانمان ده‌تا ده‌تا می‌روند تا یکی یکی برگردند ما هم به نوبه‌ی خودمان دست و پا می‌زنیم برای رفتن. بهداری کل نشد، فاتحین. فاتحین نشد، فاطمیون. فاطمیون نشد زینبیون! پزشک و بهدار نتوانیم برویم، سرباز که می توانیم باشیم! سرباز ایرانی هم قبول‌مان نکردند سرباز افغانستانی حداقل.. راضی شدیم به سرباز پاکستانی بودن و رفتن تا بلکه در آن گیر و دار یک معجزه‌ای رخ بدهد. این حال و روز من و خیلی از هم‌قطارانم هست.

اما مشکل کار کجاست که رسول خلیلی ها و محمدحسن مرادی ها را سه سال پیش بردند، ولی من با دقت که نگاه می کنم می بینم هیچ جایی در این کاروان ندارم؟ واقعا چه عیبی دارد من هم بروم سوریه شهید بشوم؟

شهادت فکر ماست. چه چیز شهادت فکر من است؟ در سرمای منفی بیست درجه‌ی کوهستان های سوریه جنگیدن یا تشییع جنازه‌ی با شکوه با حضور مقامات و مسئولان کشوری و لشکری؟ پست های طاقت فرسا در شهری که همزمان دوست و دشمن آن را می کوبند یا پست هایی که بعد از رفتنم قرار است با عکس های آتلیه ای ام گذاشته شود؟  از بیست و چهار ساعت شبانه روز دو ساعت خوابیدن آن هم نه زیر رگبارِ  کلاشینکف! بلکه تیربار های 23 میلیمتری یا تصور آدمهایی که وقت خواب فکرشان از من اشباع می شود و به جایگاهم غبطه می خورند؟ گذشتن از جان برای نجات مردم و اسلام یا تبدیل شدن به اسطوره و عکس والپیپر موبایل و رایانه‌ی دختر و پسر های جوان شهر شدن؟ 

یکی یک حرف زیبایی زد، گفت وقتی فکرش را می کنم می بینم من اصلا برای شهادت آماده نیستم، پرسیدم چرا؟ گفت: ما نه عکس خوب داریم، نه خاطره ی درست و حسابی.. نه کسی ما رو میشناسه و نه آدم کله گنده ای هستیم..

چرا شهید می شوم؟ شهید می شوم که روزی صد پست عاشقانه با عکس ها و حرف هایم گذاشته بشود. شهید می شوم که همه از من تعریف کنند و دوستانم کلاس بگذارند و بگویند رفیق شهید داریم. هفته ای یک پست بروند بالا و به داشتن دوستی مثل من افتخار کنند. شهید می شوم که قبل رفتن در اینستاگرام پست بگذارم «مدافع حرم شدم الحمدلله»، بعد پستم ده هزار تا لایک بخورد! بعد بروم و وقتی جنازه ام برگشت صد تا فالوورم بشود ده هزارتا..

خدایا می شود من شهید نشوم؟

چون احساس می کنم هرچیزی که از دنیا می خواهم برای خودم است. احساس می کنم نشسته ام بهترین هارا پیدا کنم نه برای راضی کردن تو، بلکه برای جلب رضایت مردم! هر کاری می کنم تا دیده بشوم. تا خوانده بشوم. تا لایک بخورم!

عزیز دلی داشتم و دارم، وقتی به او گفتم فلان کار را می خواهم انجام بدهم یک سوال پرسید؛ واقعا این کار را برای خدا می خواهی انجام بدهی؟ من هم گفتم نه! معلوم است که نه.. مارا چه به خدا.. در این دنیا آخرین چیزی که به آن فکر می کنیم خدا است.



خدایا کمک کن تا یک کمی، فقط یک کمی برای تو باشیم.


9 اسفند 94

جامانده
۰۱اسفند

بسم‌الله.


قبل تر ها فکر می کردم که آدم چطور می شود که می تواند آدم خوبی باشد. خیلی دنبال معیار های متفاوتی می گشتم برای خوب بودن، برای محبوب بودن و مرغوب بودن.. راه های متفاوتی را برای خوب بودن امتحان کردم و همینطور کارهای متفاوتی را هم انجام دادم. وقتی حرف از تفاوت می زنیم می توانیم به یک مدل 180 درجه ای از تفاوت بیندیشیم. یعنی کار هایی که شاید دقیقا متضاد هم بودند! فکرش را بکنید.. من چقدر وجدان خودم را آزار دادم برای اینکه راضی اش کنم به خوب شدن...

اما... اما حالا که نگاه می کنم به گذشته می بینم همان چیزی که بودم و همان راهی که می رفتم و همان کاری که می کردم خوب بودن من را می ساخت. یعنی لازم نبود اینقدر آواره باشم، اینقدر دور خودم بچرخم و اینقدر خودم را گم کنم. نمی دانم شاید هم لازم بوده است. هرچند به قول یک عزیزی اگر این همه راه را نمی رفتیم از کجا معلوم که سر از راه اصلی مان در می آوردیم؟


ناچار  زمان شروع نوشتنم در این وبلاگ متقارن بود با همان زمانی که تصمیم گرفتم زبان به کام بگیرم و سرم را داخل لاک خودم کنم و کاری به هیچ چیز نداشته باشم. همه ی روحیه ی سوال و چالشم را کمی قبل تر از این وبلاگ دفن کردم. تا شاید زندگی جدیدی شروع کنم و آدم متفاوت -و البته خوبی- باشم. هرچند نشدم.

دلم می خواهد حرف بزنم! از همه ی چیز هایی که در طول مدت زبان بستنم بهشان فکر کردم و خالی شان نکردم. همه ی چیز هایی که مدت ها در ذهنم گندیدند به توهم اینکه شاید اشتباه باشند! همه ی حرف هایی که باید می زدم ولی با نهیبی آنها را در خودم دفن کردم! در ذهنم.. جایی که احساس غربت زیادی با آن می کنم. من به ذهنم، به عقلم، به مغزم ظلم کردم! دیگر تکرارش نمی کنم:)


آدم ها همیشه درگیر چالش های مختلف اند. از نوزادی که برای به دنیا آمدن باید با قطر کم دهانه ی رحم مادرش کنار بیاید تا آدمی که دم رفتن با چالشی بزرگ به اسم مرگ درگیر می شود.. دوست دارم سختی ها را، همه ی قصه هایی که می توانستم بسازم و نساختم را خواهم ساخت.



حرف ها دارم، و می زنمشان ان‌شاءالله:)

جامانده
۰۵بهمن

گرفته ای ز ادیب کلاس نمره ی بیست

نشسته ای که ببینی که از تو بهتر کیست!


تمام ذوق هنرمندی و تب شعرت

به لطف لایک زدن های ملتی جاریست


شبانه روز ز خود شعر می تراوی و 

دقیق شعر تو از حال ناخوشت حاکیست


هزار راه نرفته هزار دختر خوب

برای مخ زدن از شعر چیز بهتر چیست؟!


«نه هرکه سر بتراشد قلندری داند»

نه! هر که شعر ببافد به هم که شاعر نیست..


اگر که شاه سخن سعدی است و مولانا

هر آنچه ما و شما می کنیم گِل بازی ست..


«هنوز نام ادب مانده بر اهالی شعر!»

کمی اگر که تأمل کنی به "این" بد نیست..



+ این روز ها که می بینم هر سر از تخم در آورده ای مثل دستگاه جوجه کشی شعر بیرون می دهد و هرکسی ادعای شاعری دارد ناراحتم! نمی دانم چرا اصلا.. بگذریم.

جامانده
۲۴دی

بسم‌الله.



در زندگی مان یک وقت هایی هست که گاهی نمی‌دانیم باید چکار کنیم و همین باعث می شود گنگ شویم. مثل آدم های کوری که احساس می کنند کسی قصد جانشان را کرده و مشت و لگد روی هوا پرتاب می کنند تقلای بی حاصل می کنیم و وقتی می فهمیم خبری نیست که دیگر نیرویی در وجودمان نمانده.

خوب است گاهی از خودمان فاصله بگیریم و از بیرون نگاه کنیم به چیزی که ساختیم.

وقتی خسته می شویم واقع بین می شویم و این واقع بینی مفرط مارا به سمت تسلیم شدن حرکت می دهد. خودتان را خسته نکنید! همیشه قبل از اینکه کاملا خسته شوید برگردید و به راهی که رفته اید نگاه کنید. شاید امیدی برای تغییر و تصحیح اشتباهات باشد.. حتماً هست.


می نویسم اینجا، و خوشحال می شوم اگر از دوستانم خواندند این مطالب را نظراتشان را بدهند. قطعا وجود دوست هایی که تو را با فکر هایت می شناسند به انسان قوت قلب می دهد:)


تا یادم نرفته! آدم بعضی ها را که می بیند انگار "شارژ" می شود. انرژی می گیرد و دوباره به حرکت می افتد. خوشحالم از داشتن چنین آدم هایی اطرافم!

جامانده