بین غوغای کبوتر های صبح، می رود پای مشبّک های سبز
در نگاه آفتاب صبحدم، چشم ها دنبال ردّ پای سبز
شاعری با یک بغل سوغات اشک، پیش دریای شفاعت می رسد
پله ها را یک به یک طی می کند، وقتِ آزاد زیارت می رسد
دل دخیل یک نگاه از این ضریح، حسرت یک سایبان در آفتاب
حسرت گلدسته ای یا گنبدی ، یا که سقاخانه ای از بهر آب
دست ها بر روی زانو های غم، چشم ها غرف نگاه خاکی ات
ای مسیح سرزمین مادری، قلب مسحور دم افلاکی ات
یادگار خاک روی مرقدت، یادگاری از غریبی بی کسی
یاد خاک و چادر و دیوار و در، یاد محو از سایه ی دست کسی
خاطرات کوچه های تنگ و آن، چشمهای غاصب بی چشم و رو
هجمه ی سیصد شغال بی حیا، خاطرات درب و مسمار و عدو
یاد شبهایی که تا وقت سحر، چشمهای یک پسر پر آب بود
یاد آن چشمی که تا آن سوی در، در پی گوشواره ای نایاب بود
دست یک مأمور روی شانه اش، فکر را سمت زیارت می برد
با تحکم سوی آن درب خروج، با نگاهی پر ز نفرت می برد
با قدم هایش به لب می خواند و در نگاهش اشک ها را می کُشد:
" وقت ها تنگ است مثل کوچه ها، عرض کوچه مجتبی را می کُشد"
+ برای کسی که از کوچه تا تشت، نشست و جگر پاره پاره اش را در دل نگه داشت. تا شاید زهر کمکی به تسلای دلش کند..
عالی بود. این بار واقعا محشر بود. وقتشه یه فکری برای خودت کنی که چشمت نرنن.
البته مصرع اول ربط آخر مصرع و اولش رو به هم نفهمیدم. ولی جدی می گم. معرکه بود. داری می ترکونی پسر. دمت گرم و قلمت پر کار.
یا علی.