جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

این کلمات در ظاهر قابل رؤیت نیستند

جامانده

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام میان دشت شب خفته ست

دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته ست..

نویسنده‌ی این وبلاگ همه‌ی تلاشش را می کند تا در فضایی معمولی مطالبی معمولی بنویسد. اگر شما هم مثل نویسنده انسانی معمولی هستید خوشحالی من را مضاعف می‌کنید با نظراتتان:)

سرباز- متولد 75

جامانده را در تلگرام دنبال کنید:)
طبقه بندی موضوعی
۱۱فروردين
واسه خودم می نویسم

یاد گرفتم بدبختی هایم را با خود شریک شوم.

سخن قصار از جامانده

این بازی روزگار است. یا به قول کوبن خدا هم گاهی شوخی اش می گیرد.

گاهی اوقات قلبم در سینه ام سنگینی می کند، از دیدن این همه رنج، حالم به شدت خراب می شود. وقتی می بینم همه خوبند، همه راه می روند و نفس هاشان به راحتی بالا می آید، اما .....

نه، من این را یاد گرفتم. هیچ وقت این را بهم نخواهم زد.

قلبم سنگینی می کند، وقتی پدری فرزندش را در آغوش می گیرد.....

وقتی دختری با پدرش می خندد....

وقتی همسری در کنار شوهرش لذت می برد....

آری حسادت می کنم....

سینه ام تهی می شود، وقتی دختری را در کنار عکس پدر می بینم....

وقتی پسر بچه ای را می بینم که از ظلم دوستانش نمی داند کجا برود، پدر.....

قلبم از سینه بیرون می آید وقتی همسری را می بینم که سنگ قبر شوهرش را در آغوش کشیده....

وقتی دخترکی پلاک بابا را به سینه می آویزد....

وقتی مرد خانواده روی ویلچیر کشیده می شود، وکسی نمی بیند، نمی بیند اشک های روی گونه اش را...

بدنم سرد می شود وقتی صدای خس خس نفس های مرد را می شنوم. مردی که دیگر حتی از پله های مدرسه هم نمی تواند بالا بیاید تا دعوتنامه ی احضار ولی بگیرد، و ناظمی که با وجود اشک های مادر، اصرار به آمدن پدر دانش آموز می کند....

دیوانه می شوم وقتی می بینم پدری از خود بی خود می شود، فریاد می کشد، بر سر و صورت می زند، درد می کشد، سرش را به دیوار می کوبد... مادری که خود را سپر می کند، که پدر بیاید و او را بزند تا حالش خوب شود.....


دوست من می دانی این یعنی چه؟

من می دانم....

تنهایی این نیست که با دوست دختر خود قهر کنی، تنهایی این نیست که با نامزدت بهم بزنی، تنهایی این نیست که موبایلت خاموش شود...

تنهایی این است که اینها را ببینی، و هرچه خدا را صدا بزنی او تورا نبیند. نه نمی شود، می گویند خدا از همه ی احوالات بنده اش آگاه است، خدای من کجایی؟ من این ها را ببینم و تورا نبینم....

عَزیز عَلیَ اَن اَرَی الخَلقَ وَ لا تُری

دشوار است بر من که این ها را ببینم اما هرچه تورا صدا می زنم، خبری نباشد....

یاد گرفتم، یاد گرفتم تنهایی ام را با خود تقسیم کنم....

۹۱/۰۱/۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
جامانده

نظرات  (۲)

پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت

شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت

بسیار بود رود در آن برزخ کبود

اما دریغ ، زَهره دریا شدن نداشت

سلام
نمی دونم چرا امروز که من دلم گرفته چرا به هر وبلاگی سر میزنم همه غمگینه
متنی که نوشته بودید باعث شد دوباره یاد نداشته هم بیوفتم و حسرت بخورم
من هم تنها همدم همیشگیم تنهائی خودمه

اولین باری بود که با خوندن همچین متن هایی گریم گرفت.قلمت گیراست واقعا با خوندنش اشک تو چشمام جمع کرد
موفق باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی